سخن گفتن ایشان دربارهی فتنهی شهادت عثمان س
ابوموسی اشعریس بسیار پیامبر خدا ج را دوست داشت.
وی روزی در خانهی خود وضو گرفت، سپس به سوی رسول خدا ج رفت. میخواست آن روز را در ملازمت و خدمت رسول خدا ج باشد.
ابوموسی به سمت مسجد رفت و دربارهی رسول الله ج پرسید. گفتند: به فلان جا رفته است.
ابوموسی در پی پیامبر ج رفت و هر کس را میدید دربارهی او میپرسید، تا آنکه وارد باغی شد و دید پیامبر ج وضو گرفته و بر کنارهی چاهی نشسته و ساقهایش را بیرون آورده و در چاه آویزان کرده...
ابوموسی بر وی سلام گفت، سپس رفت و کنار در نشست و با خود گفت: امروز دربان پیامبر ج میشوم.
کمی بعد، ابوبکر صدیق آمد و خواست وارد شود.
ابوموسی گفت: کیست؟
گفت: ابوبکرم...
ابوموسی گفت: صبر کن. سپس رفت و به پیامبر ج گفت: ابوبکر اجازهی ورود میخواهد.
فرمود: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده».
ابوموسی رفت و به ابوبکر گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت میدهد.
ابوبکر در حالی که شاد بود وارد شد و دست راست پیامبر ج نشست و پاهای خود را مانند پیامبر ج در چاه آویزان کرد و ساقهای خود را برهنه کرد و شروع به حرف زدن با هم کردند.
ابوموسی برگشت و نشست. در همین حال آرزو میکرد برادرانش وارد شوند، چه بسا این رحمت به آنان نیز برسد و بشارت بهشت بشنوند. با خود میگفت: برادرم را در حالی ترک گفتم که داشت وضو میگرفت و میخواست همراه من بیاید. اگر الله برایش ارادهی خیری دارد، او را خواهد آورد.
در همین حال ناگهان کسی داشت در را باز میکرد.
گفت: کیست؟
گفت: عمر بن الخطابم...
ابوموسی گفت: صبر کن.
ابوموسی به نزد رسول الله ج رفت و بر وی سلام گفت و گفت: عمر بن الخطاب اجازهی ورود میخواهد.
رسول خدا ج فرمود: «به او اجازه ده و بشارت بهشتش ده».
به نزد در برگشت و آن را باز کرد و گفت: وارد شو. پیامبر ج تو را بشارت بهشت میدهد.
عمر وارد شد و همراه با رسول الله ج بر کنارهی چاه نشست و پاهای خود را در چاه آویزان کرد.
ابوموسی به نزد در برگشت و ذهنش مشغول برادرش بود. با خود گفت: اگر خداوند برای فلانی ارادهی خیر دارد او را خواهد آورد.
در همین حال ناگهان متوجه شد کسی دارد در را فشار میدهد.
گفت: کیست؟
گفت: عثمان بن عفانم.
ابوموسی گفت: صبر کن.
سپس به نزد رسول الله ج رفت و او را باخبر کرد.
پیامبر ج همان پاسخی را که در مورد ابوبکر و عمر داده بود به ابوموسی گفت: «به او اجازه بده و بشارت بهشتش ده» اما در مورد عثمان جملهای دیگر نیز گفت: «او را به بهشت بشارت ده با وجود بلایی که به وی میرسد».
آری... با وجود بلایی که به وی میرسد.
گویا منظور پیامبر ج فتنهای بود که در اواخر دوران عثمانس رخ داد و باعث شهادت ویس شد.
در واقع پیامبر ج عثمان را از خبری آگاه کرد که قرار بود بیش از بیست سال بعد اتفاق بیفتد.
ابوموسی به نزد عثمان بازگشت در حالی که یک بشارت و یک تهدید با خود داشت.
به او گفت: وارد شو. پیامبر تو را به بهشت بشارت داد، با بلایی که دچارش میشوی. جملهی «با بلایی که دچارش میشوی» بارها در ذهن عثمان تکرار شد، اما با همهی یقینش گفت: از الله یاری میجویم.
سپس عثمان وارد شد و روبروی پیامبر ج و ابوبکر و عمر، بر کنارهی چاه نشست...
سالها گذشت و ابوبکر به خلافت رسید... سپس درگذشت و به سوی بهشت رفت.
سپس عمر به خلافت رسید... او نیز در حالی که نماز فجر را به جای میآورد به شهادت رسید و به سوی بهشت رفت.
سپس عثمان به خلافت رسید و در پایان زندگیاش فتنهها و بلاها رخ داد... سختی کشید و رنجها متحمل شد و در پایان در حال خواندن قرآن به شهادت رسید و او نیز رهسپار بهشت شد.
***