برخیز: جستجویی در معجزات و نشانه های رسول الله صلی الله علیه وسلم

فهرست کتاب

ام معبد...

ام معبد...

هنگامی که قریشیان بر مومنان مکه فشار آوردند، آنان به سرزمین‌های دیگر مهاجرت کردند.

سپس پیامبر خدا ج عزم هجرت نمود و شبانه به همراه ابوبکر از مکه خارج شد. عامر ابن فهیره، برده‌ی آزاد شده‌ی ابوبکر نیز همراه آنان بود و عبدالله بن اریقط لیثی راهنمایشان بود.

قریشیان برای کسی که آنان را پیدا کند جایزه تعیین کرده بودند. مردم نیز برای به دست آوردن جایزه در جستجوی آنان همه جا را می‌گشتند.

در میانه‌ی راه، توشه‌ی آن‌ها تمام شد... از کنار خیمه‌ی زنی به نام ام معبد خزاعی می‌گذشتند. ام معبد زنی شجاع بود که در بیرون خیمه‌ی خود می‌نشست و چه بسا به مسافران آب می‌داد و اگر غذایی داشت از آنان دریغ نمی‌کرد.

هنگامی که پیامبر ج و همراهانش او را دیدند، از او پرسیدند که آیا گوشت یا شیری ندارد که از او بخرند؟

اما نزد ام معبد چیزی نبود. برای همین از آنان معذرت خواست و گفت: اگر چیزی داشتم از شما دریغ نمی‌کردم.

پیامبر ج به اطراف نگاهی انداخت و دید آنان دچار خشکسالی شده‌اند و جانوارانشان لاغر و ضعیف شده‌اند.

گرسنگی، پیامبر ج و یارانش را اذیت می‌کرد... ناگهان در گوشه‌ی خیمه‌ی کهنه‌ی ام معبد گوسفندی لاغر دید...

فرمود: «این گوسفند چیست ای ام معبد؟»

گفت: گوسفندی است که به سبب ناتوانی نتوانسته همراه دیگر گوسفندان به چرا برود.

فرمود: «اجازه می‌دهی آن را بدوشم؟»

گفت: اگر شیری دارد آن را بدوش!

پیامبر ج دستی بر گوسفند کشید و نام الله را یاد کرد و سپس پستان گوسفند را مسح کرد و باز نام الله را برد و ظرفی بزرگ خواست...

ناگهان پستان گوسفند ورم کرد و پاهایش از هم دور شد... آنگاه پیامبرج شیر آن را در ظرف دوشید، به طوری که ظرف پر شد.

سپس به ام معبد و یارانش از آن شیر داد... نوشیدند و سیر شدند. آنگاه خودش ج از آن نوشید. بار دیگر آن را دوشید و ظرف را پر کرد. سپس آن ظرف را برای ام معبد گذاشت و خود همراه یارانش از آنجا رفت.

طولی نکشید که همسر ام معبد همراه با گوسفند لاغر و ضعیفشان از راه رسید... نه غذایی همراه داشت و نه چراگاهی پیدا کرده بود... همین که شیر را دید به شگفت آمد و گفت: این شیر از کجا آمده ای ام معبد؟ گوسفندمان که شیر ندارد!؟

گفت: نه... به خدا سوگند مردی مبارک از اینجا گذشت و چنین و چنان شد...

ابومعبد تعجب کرد و گفت: او را برایم توصیف کن. به خدا قسم گمان می‌کنم این همان قریشی باشد...

ام معبد گفت: مردی دیدم با چهره‌ای روشن، خوش اخلاق، زیبا رو...نه شکمش بزرگ بود و نه سرش کوچک... زیبا و خوش‌چهره... سیاهی چشمانش بسیار سیاه و سفیدی‌اش بسیار سفید بود... صدایش بسیار جدی و محکم... موی ابرو و مژه‌هایش پر پشت بود و گویا در چشمانش سرمه بود... بلند قامت بود و ابروهایش به هم رسیده و گردن بلند... محاسنش پرپشت بود... هرگاه ساکت می‌شد باوقار بود و هرگاه سخن می‌گفت سخنش با ارزش بود و شیرین؛ میانه بود، نه کم حرف و نه پرگوی، که انگار کلماتش مرواریدهای منظمی است که فرو می‌ریزند... از دور با ابهت‌ترین مردم بود و از نزدیک زیباترین... میانه بود، نه آنقدر بلند که زشت انگاشته شود و نه آنقدر کوتاه که به چشم کوچک آید.... شاخه‌ای بود میان دو شاخه (یعنی دو یارش) و از هر دو خوش قامت‌تر... دوستانی داشت که او را در بر گرفته بودند، اگر سخن می‌گفت به سخنش گوش می‌سپردند و هر گاه دستوری می‌داد فورا اجرا می‌کردند... یارانش او را بزرگ می‌داشتند و مردم گردش جمع می‌شدند... خوش برخورد بود و کسی را کوچک نمی‌شمرد...

ام معبد هم‌چنان بزرگ‌ترین مردی را که دنیا به خود دیده بود وصف می‌کرد...

ابومعبد با شنیدن این اوصاف گفت: به خدا سوگند این همانی است که قریش در پی اوست. اگر او را ببینم خواهان هم صحبتی‌اش خواهم شد و تا می‌توانم در این راه تلاش می‌کنم...

***