نه، من او را میکشم...
تعدادی از کافران، پیامبر ج را تهدید به قتل و آزار مینمودند و خداوند متعال پیامبرش را از آنان در امان داشته بود. یکی از آنان اُبَیّ بن خلف بود.
او کافری فاجر بود. اسبی داشت که به آن بهترین علوفه میداد و میگفت: محمد را بر این اسب خواهم کشت، و شمشیری تیز آماده کرد بود به گمان آنکه پیامبر ج را با آن به قتل برساند.
پیامبر ج در مدینه بود. همین که تهدیدهای ابی بن خلف به او رسید فرمود: «بلکه من ـ ان شاءالله ـ او را خواهم کشت».
سالها گذشت...
در پایان نبرد احد، ابی که چهرهی خود را پوشانده بود و کاملا زره پوش بود به سوی مسلمانان آمد و گفت: نجات نیافتهام اگر محمد نجات یابد...
سپس به سوی پیامبر خدا ج هجوم آورد.
مصعب بن عمیر برای دفاع از پیامبر ج جلوی او را گرفت... ابی، مصعب را به شهادت رساند.
آنگاه پیامبر ج نیزهای را از دست یکی از یارانش گرفت و به ابی نگریست و در گردن او جایی را دید که زره آن را نپوشانده بود و نیزهاش را به آنجا زد...
از آنجایی که زره کلفت بود و تنها قسمت کوچکی از گردن ابی بیرون بود، همهی نیزه داخل نرفت اما گردن او را زخمی کرد...
اما ابی نعرهای کشید و از اسب به زیر افتاد. زخم آنقدر کوچک بود که حتی از آن خون نیامد!
یارانش آمدند و او را که همانند گاوی نر نعره میکشید با خود بردند.
وقتی بیتابی او را دیدند گفتند: چه بیطاقت هستی! این خراشی بیش نیست!
ابی گفت: محمد میگفت که مرا خواهد کشت. به خدا سوگند اگر زخمی که من دارم به همهی اهل ذی مجاز میرسید، همه را میکشت...
طولی نکشید که ابی مرد و به جهنم واصل شد [١٣].
***
[١٣] به روایت موسی بن عقبۀ در مغازی.