مادر ابوهریره
مادر ابوهریرهس بر دین خود مانده بود و بت میپرستید...
ابوهریره ه تا میتوانست او را به اسلام دعوت میکرد، اما مادرش نمیپذیرفت.
روزی او را به اسلام فرا خواند، اما مادرش دربارهی رسول خدا ج سخنی گفت که ابوهریره را ناراحت کرد.
ابوهریره گریان به نزد رسول خدا ج آمد و گفت: ای پیامبر خدا... من مادرم را به اسلام دعوت میدادم اما نمیپذیرفت... امروز او را به اسلام فرا خواندم و دربارهی شما سخنی گفت که آن را بد داشتم؛ از خداوند بخواه مادر ابوهریره را هدایت کند.
پیامبر ج فرمود: «خداوندا مادر ابوهریره را هدایت کن».
ابوهریره خوشحال از دعای پیامبر ج بیرون آمد. همین که به خانه رسید و در را باز کرد که داخل بیاید، مادرش که صدای پای او را شنیده بود گفت: همانجا بایست ای ابوهریره...
ابوهریره صدای آب را شنید... انگار مادرش در حال غسل بود. مدتی منتظر ماند... مادرش غسل کرد و لباس و روسری خود را پوشید و سپس در را باز کرد و گفت: ای ابوهریره... اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله...
ابوهریره از شدت خوشحالی گریست و در حالی که اشک میریخت به نزد رسول الله ج بازگشت و گفت: ای پیامبر خدا... بشارت! خداوند دعای شما را پذیرفت و مادر ابوهریره هدایت یافت...
پیامبر ج بسیار خوشحال شد و ستایش و ثنای الله را به جای آورد و سخنی نیک خطاب به ابوهریره گفت.
ابوهریره باز در خیر بیشتری طمع آورد و گفت: ای پیامبر خدا... از الله بخواه من و مادرم را محبوب بندگان مومنت بگرداند و محبت آنان را در دل ما جای دهد!
پیامبر ج فرمود: «خداوندا این بندهات ـ یعنی ابوهریره ـ و مادرش را محبوب بندگان مومنت بگردان و مومنان را محبوب آنان قرار ده».
ابوهریره میگوید: مومنی آفریده نشده که دربارهی من بشنود یا مرا ببیند، مگر آنکه مرا دوست خواهد داشت» [٤٣].
***
دعای ایشان ج برای ابن عباس
رسول الله ج برای ابن عباس دعای فهم در دین کرد. وی دست مبارک خود را بر دوش ابن عباس گذاشت، سپس فرمود: «خداوندا او را در دین فقیه گردان و تاویل ـ یعنی تفسیر ـ را به او بیاموز».
خداوند متعال نیز این دعای پیامبرش ج را دربارهی پسر عمویش پذیرفت و ابن عباس امامی شد که در علوم شریعت و فقه و تفسیر به وی اقتداء میشود.
تا جایی که یکی از یاران وی دربارهاش میگوید: ابن عباس در روز عرفه برای حاجیان خطبه خواند و سورهی بقره را برای آنان خواند و آن را آیه به آیه تفسیر کرد. آن را چنان تفسیر کرد که اگر رومیان و ترکان و دیلمیان آن را میشنیدند حتما اسلام میآوردند!.
***
دعای ایشان ج برای انس بن مالک
ایشان ج برای انس بن مالک دعا نمود که مال و فرزندش افزون و مبارک شود. پس از آن انس بیش از دیگر انصاریان مال و فرزند داشت تا جایی که از بیش از صد پسر و دختر از نسل او بودند.
او باغی داشت که سالی دو بار میوه میداد و ریحانی داشت که از آن بوی مشک میآمد.
***
دعای ایشان ج برای ابوطلحه و همسرش
ام سلیمل با ابوطلحهس ازدواج نمود و از وی صاحب یک پسر زیبا به نام ابوعمیر شد.
ابوطلحه او را بسیار دوست داشت و بلکه رسول خدا ج آن کودک را دوست داشت و هر گاه او را میدید که با پرندهای به نام «نُغَیر» بازی میکند میفرمود: ابوعُمیر، چه خبر از نُغَیر؟!.
فرزند ابوطلحه بیمار شد و او بسیار اندوهگین شد... روزی بیماری کودک شدت گرفت و ابوطلحه به سبب کاری نزد رسول خدا ج رفت و دیر از نزد او بازگشت...
کودک در پی شدت بیماری درگذشت، در حالی که مادرش نزد او بود...
اهل خانه برای او گریستند اما ام سلیم آنان را آرام کرد و گفت: به اباطلحه چیزی نگویید تا خودم قضیه را برایش بازگو کنم...
سپس پیکر کودک را در گوشهی خانه گذاشت و پارچهای بر آن انداخت... و غذای ابوطلحه را آماده کرد...
هنگامی که ابوطلحه به خانه بازگشت از حال کودک پرسید...
ام سلیم گفت: آرام شد... امیدوارم الان راحت باشد...
ابوطلحه خواست نزد او برود اما ام سلیم نگذاشت و گفت: الان راحت است تکانش نده...
سپس غذایش را آورد... پس از آنکه ابوطلحه شام را خورد به خلوت رفتند و دمی با هم بودند...
هنگامی که دید ابوطلحه سیر است و وضع روحی خوبی دارد به او گفت: ای اباطلحه... به نظرت اگر کسانی امانتی را به خانوادهای بدهند، سپس خواهان امانت خود باشند، آیا آن خانواده حق دارند از دادن امانت سر باز زنند؟
گفت: نه...
سپس گفت: آخر کسانی امانتی را نزد این خانواده نهاده بودند و مدتی طولانی نزدشان ماند تا جایی که گمان کردند صاحب آن هستند... اکنون که صاحبان آن آمدهاند دلشان نمیآید آن را پس دهند!
ابوطلحه گفت: بد کاری کردهاند...
آنگاه ام سلیم گفت: فرزندت امانت خداوند بود و آن را پس گرفت... اجر آن را از خداوند بخواه...
ابوطلحه به شدت اندوهگین شد و جا خورد... سپس گفت: به خدا سوگند امشب در صبر و شکیبایی بر من غالب نخواهی شد! برخاست و فرزندش را برای دفن آماده کرد...
صبح هنگام به نزد رسول خدا ج آمد و او را از جریان باخبر ساخت... پیامبر ج نیز برای آن دو دعای برکت نمود...
بعدها آن دو صاحب فرزندی شدند و از همان فرزند هفت پسر به دنیا آمدند که همه حافظ قرآن بودند [٤٤].
***
دعای وی ج برای قوم دوس
هدایت قوم «دوس» داستان زیبایی دارد:
طفیل بن عمرو در میان قوم خود «دوس» سروری بود که از وی اطاعت میکردند...
روزی برای کاری به مکه آمد... هنگامی که وارد مکه شد اشراف قریش وی را دیدند و به استقبال او آمدند و گفتند: تو کی هستی؟ گفت: من طفیل بن عمرو، سرور دوس هستم...
به او گفتند: اینجا در مکه مردی هست که ادعای پیامبری میکند... از نشستن با او و شنیدن سخنانش پرهیز کن چرا که او جادوگر است و اگر سخنش را بشنوی عقلت میپرد!
طفیل گفت: به خدا سوگند آنقدر گفتند تا آنکه ترسیدم و تصمیم گرفتن هیچ سخنی از او نشنوم و با او سخن نگویم...حتی از ترس آنکه هنگام عبور از کنار او، سخنش به گوشم برسد، در گوش خود پنبه گذاشتم...
به مسجد رفتم و دیدم رسول خدا ج کنار کعبه ایستاده و سخن میگوید... نزدیک او ایستادم و خواست خداوند این بود که قسمتی از سخنان او را بشنوم... سخنان خوبی بود...
با خود گفتم: مادرت به عزایت بنشیند! به خدا سوگند من مردی عاقلم... زشت و زیبا از من پنهان نمیماند... چه چیز مانع آن میشود که سخن این مرد را بشنوم؟ اگر سخن خوبی بود خواهم پذیرفت و اگر سخن بدی بود رهایش میکنم...
منتظر ماندم تا نمازش به پایان رسید... سپس برخاست تا به خانهاش رود... دنبالش کردم و همین که وارد خانهاش شد همراهش وارد شدم... گفتم: ای محمد... قومت چنین و چنان میگویند... به خدا آنقدر مرا ترساندند که گوشم را با پنبه پر کردم تا صدایت را نشنوم... اما از تو سخنان خوبی شنیدم... امر خود را بر من عرضه کن...
پیامبر ج بسیار خوشحال شد و اسلام را بر طفیل عرضه کرد و قرآن را بر وی خواند...
طفیل قدری اندیشید... هر روز که میگذشت بیشتر از خداوند دور میشد... سنگی را میپرستید که نه صدایش را میشنوید و نه ندایش را پاسخ میگفت... و اکنون حق در برابرش آشکار شده بود...
سپس به عاقبت خود اندیشید... اگر اسلام بیاورد چه خواهد شد...
چگونه میتواند دین خود و دین پدرانش را تغییر دهد؟ مردم چه خواهند گفت؟
زندگیاش... اموالش... خانوادهاش... فرزندان... همسایگان... دوستان...
همه چیز به هم خواهد خورد...
طفیل اندکی ساکت ماند... فکر کرد و دنیا و آخرت خود را سبک و سنگین کرد...
ناگهان دنیا را به دیوار کوفت... آری بر دین پایدار خواهد ماند... هر که خوشش میآید خوشش بیاید، و هر که ناراحت میشود، ناراحت شود!
اگر اهل آسمان خشنود شوند، اهل زمین چه اهمیتی دارند؟
مال و روزیاش دست آن کسی است که در آسمان است...
سلامتی و بیماریاش دست آن کسی است که در آسمان است...
منصب و جاه و مقامش دست آن کسی است که در آسمان است...
بلکه حتی زندگی و مرگش دست آن کسی است که در آسمان است...
اگر اهل آسمان خشنود شوند برای آنچه در زمین از دست میدهد ملالی نیست...
اگر خداوند او را دوست بدارد بگذار پس از آن همه از او بدشان بیاید... بگذار هر کس که میخواهد او را نشناسد... بگذار دیگران مسخره کنند...
آری... طفیل در جا اسلام آورد و شهادت حق را به زبان آورد... و بلکه همتش افزون شد و عزیمتش خروشید و گفت: ای پیامبر خدا قوم من از من حرف شنوی دارند... من به نزد آنان برمیگردم و آنان را به اسلام دعوت میکنم...
سپس طفیل به سرعت به نزد قوم خویش بازگشت... در حالی که غم دین را بر دوش داشت... پستیها و بلندیها را طی کرد تا آنکه به سرزمین قوم خود رسید...
هنگامی که به شهر خود رسید پدرش که پیری کهنسال بود به نزدش آمد... اما طفیل گفت: ای پدر... از من دور شو... نه من از توام و نه تو از من!
گفت: چرا پسرم؟
گفت: اسلام آوردهام و تابع دین محمد شدهام...
پدرش گفت: دین تو دین من است...
گفت: پس برو و غسل کن و لباست را پاکیزه کن و نزد من بیا تا آنچه را یاد گرفتهام به تو یاد دهم...
پدرش رفت و غسل کرد و لباسش را پاکیزه کرد و سپس آمد... طفیل اسلام را بر وی عرضه کرد و او نیز اسلام آورد...
سپس طفیل به خانهی خود رفت... همسرش به نزد او آمد...
گفت: از من دو شو... تو از من نیستی و من از تو نیستم...
همسرش گفت: پدر و مادرم فدایت... چرا؟
گفت: اسلام میان من و تو جدایی انداخته... من تابع دین محمد ج شدهام...
گفت: دین تو دین من است...
طفیل گفت: پس برو و خودت را پاک کن و به نزد من برگرد...
همسرش خواست برود... یاد بتی افتاد به نام «ذو الشری» که او را گرامی میداشتند و گمان میکردند هر کس عبادتش را ترک گوید مجازات میشود... ترسید که اگر اسلام بیاورد به وی یا فرزندانش زیانی برساند...
برگشت و گفت: برای کودکان از ذو الشری نمیترسی؟
طفیل گفت: برو... من ضامن میشوم که ذی الشری زیانی به آنان نمیرساند...
سپس رفت و غسل کرد... آنگاه اسلام را بر وی عرضه نمود و اسلام آورد...
سپس طفیل در میان قوم خود گشت و خانه به خانه، آنان را به اسلام فرا خواند... در میان مجالسشان آنان را به اسلام دعوت کرد و در راهشان ایستاد و آنها را به دین خدا فرا خواند...
اما آنان جز عبادت بتها را نپذیرفتند...
طفیل خشمگین شد و به مکه نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای پیامبر خدا... دوس عصیان ورزید و نپذیرفت... ای پیامبر خدا ج علیه آنان دعا کن!
چهرهی پیامبر ج تغییر کرد و دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد...
طفیل با خود گفت: دوس هلاک شدند!
اما آن رحیم دلسوز ج فرمود: «خداوندا دوس را هدایت کن... خداوندا دوس را هدایت کن...» سپس رو به طفیل کرد و فرمود: «به نزد قوم خود برگرد و آنان را دعوت کن و نرمش به خرج ده»...
طفیل به نزد آنان برگشت و آنچنان آنان را به اسلام فرا خواند که اسلام آوردند...
***
دعای وی ج برای عروه
وی ج برای عروه دعا نمود که معاملههایش پرسود شود. اینگونه شد که همهی معاملههای او سود میکرد.
اما داستان این دعا چه بود؟
روزی رسول خدا ج به وی دیناری داد تا با آن گوسفندی بخرد. او نیز به بازار رفت و با آن دینار دو گوسفند خرید؛ سپس یکی از آنها را به یک دینار فروخت و آن دینار و گوسفند را برای پیامبر ج آورد و داستانش را برای ایشان ج تعریف کرد!
پیامبر ج فرمود: «الله برایت در معاملههایت برکت اندازد» و برای وی دعای برکت در خرید و فروش نمود.
پس از آن اگر عروه خاک هم میخرید، سود میبرد!
***
استجابت دعای وی ج علیه دشمنانش
رسول خدا ج پس از پیروزی و انتشار اسلام، در مجلس مبارک خود نشسته بود...
سران قبایل هر کدام مطیعانه و برای اظهار اسلام به نزد ایشان میآمدند. برخی نیز از روی ذلت و سر شکستگی و خلاف میل خود آمده بودند.
تا اینکه یک روز، رئیسی از سران عرب، که در میان قوم خود صاحب منزلت و قدرتمند بود به نزد ایشان آمد.
عامر بن طفیل...
قوم وی هنگامی که انتشار اسلام را دیدند به او گفتند: ای عامر، مردم مسلمان شدهاند... تو هم اسلام بیاور.
اما او که متکبّر و سرکش بود به آنان گفت: به خدا سوگند، قسم خوردهام که نمیرم مگر هنگامی که عرب مرا پادشاه خود سازند و نسل من نیز پس از من به پادشاهی برسند! حال بیایم و پیرو این جوانک قریشی شوم؟!.
اما هنگامی که قدرت اسلام را دید و دید که مردم چگونه پیرو رسول خداج شدهاند، همراه با تعدادی از یاران خود سوار بر شتر شد و به نزد پیامبر خدا ج رفت...
وارد مسجد شد در حالی که پیامبر ج میان یاران گرامی خود بود... به نزد رسول خدا ج رفت و گفت: ای محمد... با من خلوت کن! یعنی بگذار با تو به تنهایی سخن بگویم...
پیامبر ج با اینگونه افراد جانب احتیاط را رعایت میکرد، بنابر این فرمود: «نه... مگر آنکه تنها به الله ایمان بیاوری».
گفت: ای محمد، با من خلوت کن...
پیامبر ج نپذیرفت، اما او پی در پی درخواستش را تکرار میکرد: ای محمد برخیز تا با تو سخن بگویم... بیا تا با تو سخن بگویم!
تا آنکه پیامبر ج برخاست تا با او سخن بگویم...
عامر یکی از یارانش را به نام «اربد» به گوشهای کشاند و به او گفت: من او را مشغول میکنم تا متوجه تو نشود؛ هر گاه چنین کردم او را با شمشیر بزن.
اربد دست خود را بر شمشیر گذاشته و آمادهی فرصت شد...
آن دو کنار دیواری ایستاده بودند و پیامبر ج نیز همراه آنها با عامر سخن میگفت... اربد نیز قبضهی شمشیر خود را گرفته بود، اما هر گاه میخواست آن را از غلاف بیرون آورد نمیتوانست.
عامر پیامبر ج را مشغول میکرد و در همین حال به اربد مینگریست، اما اربد هیچ حرکتی نمیکرد.
ناگهان رسول خدا ج متوجه اربد شد و دید میخواهد چه کند.
خطاب عامر فرمود: «ای عامر اسلام بیاور».
گفت: ای محمد، اگر مسلمان شوم به من چه میدهی؟
فرمود: «هر چه مسلمانان دارند برای تو نیز هست و هر تکلیفی که بر عهدهی آنهاست بر عهدهی تو نیز خواهد بود».
عامر گفت: اگر اسلام بیاورم، پادشاهی را پس از خود به من و قوم من میدهی؟
فرمود: «چنین چیزی را نه به تو و نه به قوم تو نخواهم داد».
گفت: به این شرط اسلام میآورم که بادیه از آن من باشد و شهرها برای تو!
فرمود: «نه».
اینجا بود که عامر خشمگین شد و رنگ چهرهاش تغییر کرد و با صدای بلند گفت: به خدا قسم ای محمد! اینجا را علیه تو پر از مردان و اسبان خواهم کرد و به هر نخل مدینه اسبی خواهم بست و در غطفان با هزار اسب سرخ نر و ماده به تو هجوم خواهم آورد!
سپس در حالی که عربده میکشید و رجز میخواند از آنجا رفت. رسول خدا ج در همین حال نگاهش را به آسمان دوخت و فرمود: «خداوندا شر عامر را از من کوتاه کن و قومش را هدایت نما».
عامر همراه با یارانش از مدینه بیرون رفت... در راه خسته شد و با زنی از قوم خود روبرو شد که به او «سلولیۀ» میگفتند و در خیمهی خود بود. از اسب پایین آمد و در خانهی او خوابید.
ناگهان غدهای در گلویش ظاهر شد مانند غدهای که در گلوی شتران به وجود میآید. وحشت زده شده و بر اسب خود جهید و نیزهی خود را برداشت و شروع به تاخت کرد و در همین حال از شدت درد مینالید و دست به گلوی خود میکشید و میگفت: غدهای مانند غدهی شتران و مرگ در خانهی سلولیه!
و آنقدر بر اسب خود تاخت که بدن بیجانش بر زمین افتاد.
یارانش او را رها کردند و به نزد قوم خود برگشتند.
همین که وارد سرزمین خود شدند، مردم به نزد اِربد رفتند و گفتن: چه کردی ای اربد؟
گفت: هیچ! به خدا سوگند محمد ما را به عبادت چیزی فرا خواند که دوست دارم همین الان نزد من بود و او را با تیر میزدم و میکشتم!
یک یا دو روز پس از این سخن، برای فروش شتر خود از شهر بیرون رفت، پس خداوند بر او و بر شترش صاعقهای فرستاد که هر دو را سوزاند.
خداوند متعال دربارهی عامر و اِربد این آیات را نازل کرد:﴿سَوَآءٞ مِّنكُم مَّنۡ أَسَرَّ ٱلۡقَوۡلَ وَمَن جَهَرَ بِهِۦ وَمَنۡ هُوَ مُسۡتَخۡفِۢ بِٱلَّيۡلِ وَسَارِبُۢ بِٱلنَّهَارِ١٠ لَهُۥ مُعَقِّبَٰتٞ مِّنۢ بَيۡنِ يَدَيۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ يَحۡفَظُونَهُۥ مِنۡ أَمۡرِ ٱللَّهِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡۗ وَإِذَآ أَرَادَ ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ سُوٓءٗا فَلَا مَرَدَّ لَهُۥۚ وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَالٍ١١ هُوَ ٱلَّذِي يُرِيكُمُ ٱلۡبَرۡقَ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَيُنشِئُ ٱلسَّحَابَ ٱلثِّقَالَ١٢ وَيُسَبِّحُ ٱلرَّعۡدُ بِحَمۡدِهِۦ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ مِنۡ خِيفَتِهِۦ وَيُرۡسِلُ ٱلصَّوَٰعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَن يَشَآءُ وَهُمۡ يُجَٰدِلُونَ فِي ٱللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ ٱلۡمِحَالِ١٣﴾ [الرعد: ١٠-١٣]. «[برای او] یکسان است کسی از شما سخن [خود] را نهان کند و کسی که آن را فاش گرداند و کسی که خویشتن را به شب پنهان دارد و در روز آشکارا حرکت کند (۱۱) برای او فرشتگانی است که پی در پی او را به فرمان الله از پیش رو و از پشت سرش پاسداری میکنند در حقیقت الله حال قومی را تغییر نمیدهد تا آنان حال خود را تغییر دهند و چون الله برای قومی آسیبی بخواهد هیچ برگشتی برای آن نیست و غیر از او حمایتگری برای آنان نخواهد بود (۱۲) اوست کسی که برق را برای بیم و امید به شما مینمایاند و ابرهای گرانبار را پدیدار میکند (۱۳) رعد به حمد او و فرشتگان [جملگی] از بیمش تسبیح میگویند و صاعقهها را فرو میفرستند و با آنها هر که را بخواهد مورد اصابت قرار میدهد در حالی که آنان در بارهی الله مجادله میکنند و او سخت کیفر است».
***
خداوند متعال این پیامبر بزرگ را با معجزات یاری داد و بهترین یاران را برای او برگزید که او را بیش از خود و فرزندانشان دوست داشتند.
در نبرد احد، مشرکان به قصد کشتن رسول خدا ج به او هجوم آوردند.
اما یاران او با بدنهای خود ایشان را در محاصره گرفتند و نمیگذاشتند تیرها و ضربات شمشیر به وی برسد.
ابوطلحه س سینهاش را در برابر ایشان میگرفت و میگفت: ای پیامبر خدا... تیری به شما نرسد... گردن من پیش از گردن شما... (یعنی من بمیرم و آسیبی به شما نرسد)
ابوبکر س میگوید: به سوی رسول خدا ج رفتم و دیدم مردی در برابر او میجنگد و از ایشان دفاع میکند. خوب نگاه کردم دیدم ابوطلحه است. طولی نکشید که از شدت جراحات به زمین افتاد و بیهوش شد...
ناگهان ابوعبیده مانند پرندهای تیزپرواز خود را به آنجا رساند. ابوطلحه به زمین افتاده بود. پیامبر ج فرمود: «به برادرتان برسید که [بهشت بر او] واجب شد». به نزد ابوطلحه رفتیم... بیش از ده زخم خورده بود...
هنگامی که نبرد به پایان رسید، رسول خدا ج به یاد یکی از یاران خود افتاد... یکی از بهترین یارانش... یکی از کسانی که شب را با او به نماز میایستاد و روز را همراه او روزه میگرفت... کسی که همه چیز را فدای دین میکرد، حتی جانش را...
سعد بن ربیع انصاری را به یاد آورد و از یکی از یارانش پرسید: «چه کسی میبیند سعد بن ربیع چه شده؟ در شمار زندگان است یا مردگان؟»
مردی از انصار گفت: من برایت به جستجوی او میپردازم که چه شده است.
در جستجوی وی رفت و او را در حالی که زخمی شده بود میان کشته شدگان یافت... سعد نفسهای آخر را میکشید و خون از زخمهایش روان بود... لباسهایش پاره پاره بود و بدنش غبار آلود...
گفت: ای سعد... رسول خدا ج به من امر نموده که ببینم در میان زندگانی یا در میان کشته شدگان.
سعد نگاهی به او کرد و گفت: من در شمار مردگانم... سلام مرا به رسول خدا ج برسان و به او بگو: خداوند به خاطر ما بهترین پاداش را نصیب او کند. و سلام مرا به قوم من برسان و به آنها بگو: نزد خداوند عذری ندارند اگر دشمن به پیامبر دست یابد در حالی که در میان شما چشمی باقی است. و به رسول خدا ج بگو: سعد بوی بهشت را احساس میکند...
سپس جان داد.
***
[٤٣] به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح. [٤٤] به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح.