برخیز: جستجویی در معجزات و نشانه های رسول الله صلی الله علیه وسلم

فهرست کتاب

مسح مبارک ایشان

مسح مبارک ایشان

ابورافع، سلام بن ابی حقیق یکی از بزرگان یهود بود و بسیار پیامبر ج را مورد اذیت و آزار قرار می‌داد و مشرکان مکه را برای نبرد با پیامبر ج تحریک می‌کرد.

وی در قلعه‌ی خود که دور از مدینه در نزدیکی خیبر واقع بود زندگی می‌کرد...

پیامبر ج مردانی از انصار را که از خزرج بودند برای کشتن ابورافع فرستاد و عبدالله بن عَتیک را امیر آنان قرار داد.

همان طور که گفتیم ابورافع یهودی به رسول خدا ج آزار می‌رساند و مشرکان را علیه وی یاری می‌داد، از جمله قبیله‌ی غطفان، و همچنین به مشرکان مکه برای نبرد با پیامبر ج کمک مالی می‌کرد و به آنان می‌گفت: من همه‌ی هزینه‌های شما را متقبل می‌شوم!

به نزد مشرکان قریش می‌رفت و می‌گفت: به سوی محمد هجوم بیاورید! شما که اینقدر قدرتمند هستید چطور این مرد را رها کرده‌اید؟

او همچنین نقش فعالی در جمع‌آوری احزاب در نبرد خندق داشت و تقریبا همه‌ی مشرکان را او برای نبرد یکجا کرد و به سوی مدینه هجوم آورد و آرزوی ریشه کن کردن مسلمانان را داشت.

او کسی بود که یهود بنی قریظه را تحریک کرد تا به پیمان‌هایی که با پیامبر بسته بودند خیانت کنند.

این بود شخصیت ابورافع، و این بود بعضی از کارهایی که او کرده بود.

تیمی برای تصفیه‌ی ابورافع به فرماندهی عبدالله بن عتیک تشکیل شد، و عبدالله بن عتبۀ و عبدالله بن اُنیس او را همراهی کردند و پیش از غروب خورشید از مدینه خارج شدند.

ابورافع در قلعه‌ی خود که در حجاز، در نزدیکی خیبر واقع بود، ساکن بود. دژی بسیار مستحکم.

این قلعه دری داشت که هنگام صبح باز می‌شد و کشاورزان و دامداران از آن خارج می‌شدند، سپس قفل می‌شد و دوباره هنگام غروب خورشید باز می‌شد تا وارد شوند.

عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: سر جایتان بمانید؛ من می‌روم و با دربان به نرمی سخن می‌گویم، شاید بتوانم وارد شوم.

عبدالله بن سوی دروازه‌ی قلعه رفت، اما دربان به شدت مراقب افرادی که وارد می‌شدند بود و همه را به خوبی می‌پایید و شناسایی می‌کرد.

عبدالله دروازه را در نظر داشت و منتظر فرصت بود...

هنگام غروب مردم با حیوانات خود به سوی قلعه آمدند تا وارد آن شوند. اینجا بود که تعدادی از یهودیان که الاغ خود را گم کرده بودند مشعل به دست از قلعه بیرون آمدند، و این بعد از غروب خورشید بود.

عبدالله که نزدیک قلعه بود از ترس آنکه شناخته شود سر خود را پوشاند و طوری وانمود که در حال قضای حاجت است.

یهودیان الاغ خود را پیدا کردند و به طرف قلعه بازگشتند، سپس دربان ندا زد: هر که می‌خواهد وارد شود، وارد شود. سپس خطاب به عبدالله که گمان کرده بود از خودشان است گفت: اگر می‌خواهی وارد شوی، وارد شو که می‌خواهم در را ببندم!

عبدالله نیز برخاست و وارد قلعه شد، سپس مکان را وارسی کرد تا جایی برای پنهان شدن خود بیابد؛ طویله‌ای در کنار در دژ یافت و همانجا پنهان شد.

وقتی مردم وارد شدند عبدالله نگاه کرد که دربان کلید‌های قلعه را کجا می‌گذارد...

دربان کلیدها را پنهان کرد... عبدالله کمی در کمینگاه خود نشست، تا مردم به خواب رفتند و چراغ‌ها را خاموش کردند. سپس از جای خود برخاست و کلیدها را برداشت و قفل را باز کرد و در را کمی باز گذاشت.

آن شب مهتاب بود... عبدالله از بیرون خانه‌ها در را بر روی مردم بست، تا به خانه‌ی ابورافع رسید. خانه‌ی او در جای بلندی واقع بود که جز با پله یا نردبان نمی‌شد وارد آن شد. عبدالله صدای ابورافع را شنید که با تعدادی از یاران خود به شب نشینی نشسته بود و در حال طرح ریزی و نیرنگ بودند.

عبدالله در جایی نشست که کسی او را نبیند...

ابورافع بیشتر شب را با دوستانش به شب نشینی پرداخت، سپس از نزد او بیرون آمدند و به خانه‌های خود رفتند...

همین که عبدالله دید دوستان ابورافع از نزد او بیرون شدند، به خانه‌ی او بالا رفت و به آرامی درها را یکی یکی گشود و هر دری را که می‌گشود از داخل می‌بست تا اگر نگهبانان متوجه حضور او شدند نتوانند خود را فوری به او برسانند... تا این‌که به اتاق ابورافع رسید...

همین‌که به در اتاق ابورافع رسید آن را گشود و وارد شد... اتاق تاریک بود، و چراغ‌ها خاموش... عبدالله بن عتیک ـ چنانکه مورخان می‌گویند ـ چشمان کم سویی داشت، بنابر این چطور می‌توانست ابورافع را پیدا کند؟ چشمانی ضعیف و اتاقی تاریک! پس ابورافع را صدا زد...

ابورافع از جای برجست و گفت: کیست؟

عبدالله هم از فرصت استفاده کرد و به سوی صدا رفت و با شمشیر ضربه‌ای به او وارد ساخت.

ابورافع وحشت زده شد، اما شمشیر کاملا به هدف نخورده بود... ابورافع فریادی کشید... عبدالله به سرعت از اتاق بیرون رفت اما همین که به در رسید صدای ناله‌ی ابورافع را شنید... هنوز نمرده بود!

دوباره بازگشت و انگار یکی از نگهبانان باشد صدای خود را کمی تغییر داد و گفت: چه شده ای ابارافع؟

ابورافع با صدایی نالان گفت: مردی در اتاق بود و مرا با شمشیر زد!

عبدالله به سوی او رفت و ضربه‌ای محکم به او وارد ساخت، اما باز هم او را نکشت...

عبدالله به سرعت به سوی در رفت... کم کم سر و صدای مردم بلند می‌شد و نگهبانان بیدار می‌شدند... ابورافع اما همچنان می‌نالید...

عبدالله برای آنکه کارش را تمام کند دوباره به اتاق بازگشت و صدای خود را تغییر داد و گفت: چه شده ای ابارافع؟ و به سوی او رفت و شمشیر را در شکمش نهاد و بر آن تکیه زد به طوری که از پشت او بیرون آمد...

عبدالله می‌گوید: صدای استخوان‌های کمرش را شنیدم و دانستم کارش تمام شده.

سپس در تاریکی به سوی در رفت... نگهبانان متوجه شده بودند و صدای‌های و هوی مردم بلند شده بود... در را یافت و به سرعت بیرون رفت و درها را یکی یکی گشود... به پله رسید و به سرعت از آن پایین آمد... گمان کرد که پله‌ها تمام شده و از بالا به پایین پرید و به زمین افتاد و ساق پایش شکست، پس عمامه‌ی خود را برداشت و پای خود را بست و با یک پا لنگان لنگان به سوی در قلعه رفت از آن بیرون آمد.

به نزد یاران خود که منتظر او بودند رسید. به آنان گفت: بروید و به پیامبر ج بشارت دهید، اما خودم اینجا می‌مانم تا خبر مرگش را بشنوم.

در جاهلیت چنین رسم بود که هرگاه مرد شریفی می‌مرد مردی صبح هنگام بر بالای خانه‌ی بلندی می‌ایستاد و خبر مرگش را به مردم می‌داد و اشعاری در رثای وی می‌سرود. عبدالله می‌خواست با شنیدن خبر مرگش کاملا مطمئن شود که او مرده است.

یاران عبدالله رفتند و مرکبی را نزد او باقی گذاشتند.

هنگام صبح فردی بالای دیوار رفت و گفت: ای مردم... درگذشت ابورافع، تاجر اهل حجاز را به شما اعلام می‌کنم...

عبدالله خوشحال شد و در پی دوستان خود به راه افتاد و پیش از آنکه به رسول خدا ج برسند به آنان رسید.

هنگامی که به نزد پیامبر خدا ج آمد با صدای بلند فریاد زد: تمام شد! تمام شد! خداوند ابورافع را کشت!

پای عبدالله شکسته بود و لنگ می‌زد. همین که پیامبر خدا ج پای او را دید فرمود: «پایت را دراز کن»...

عبدالله پای خود را دراز کرد و پیامبر ج بر آن دست کشید... مردم این صحنه را می‌دیدند... هنوز چیزی نگذشته بود که عبدالله بدون هیچ دردی بر دو پای خود ایستاد.

این نیز یکی از نشانه‌های نبوت ایشان ج بود [٢٣].

***

[٢٣] به روایت بخاری از براء بن عازب.