برخیز: جستجویی در معجزات و نشانه های رسول الله صلی الله علیه وسلم

فهرست کتاب

گوسفند مسموم

گوسفند مسموم

همین طور داستانی که با یهودیان اتفاق افتاد و قصد جان پیامبر ج کردند.

پیامبر ج به نبرد یهودیان خیبر رفت و آنان را به محاصره در آورد. پس از آنکه محاصره طولانی شد راهی جز تسلیم نیافتند و پیامبر جفاتحانه وارد آن شد.

زنی یهودی از روی کینه گوسفندی کباب کرد و آن را به سم آغشته کرد و از روی نفرت پرسید: محمد کدام قسمت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: بازوی آن. او نیز سم بیشتری در بازوی آن قرار داد.

هنگامی که پیامبر ج با یاران خود در خیبر اردو زدند، آن زن یهودی غذای خود را برای آنان آورد و در برابر پیامبر ج و یارانش گذاشت و ادعا کرد هدیه‌ای است از سوی او.

عجیب است! تا به حال کسی را دیده‌اید که مرگ را هدیه بدهد؟!

اصحاب گرسنه بودند و همینطور پیامبر، ج زیرا محاصره‌ی خیبر مدت زیادی طول کشیده بود و توشه‌شان هم اندک بود و با آن گرما و خستگی نمی‌شد از یک گوسفند بریان گذشت!

صحابه دستانشان را به سوی گوسفند دراز کردند و پیامبر ج نیز قطعه‌ای از بازوی گوسفند را به سوی دهان مبارک برد و کمی از آن خورد... اما ناگهان از اصحابش خواست دست از خوردن بکشند...

آنان شگفت زده از خوردن دست کشیدند...

سپس رسول الله ج فرمود: «یهودیانی که اینجا هستند را جمع کنید».

آنان را جمع کردند...

پیامبر ج پرسید: «پدر شما کیست؟»

این تیره از یهودیان جدی داشتند که به او افتخار نمی‌کردند و به همین خاطر خود را به کس دیگری نسبت می‌ٔدادند.

گفتند: پدر ما فلانی است...

فرمود: دروغ می‌گویید. «پدر شما فلانی است».

گفتند: درست می‌گویی.

فرمود: «اکنون اگر درباره‌ی چیزی از شما بپرسم به من راست می‌گویید؟».

گفتند: آری ای اباالقاسم... اگر دروغ هم بگوییم تو مانند دروغی که درباره‌ی پدرمان گفتیم آن را خواهی دانست.

فرمود: «چه کسانی اهل آتش هستند؟».

گفتند: ما کمی در آن خواهیم ماند، سپس شما به جای ما وارد آن خواهید شد.

پیامبر ج فرمود: «در آن به خفت بمانید... به خدا سوگند هرگز به جای شما وارد آن نخواهیم شد!»

گفتند: آری ای ابا القاسم...

فرمود: «آیا در این گوسفند سم گذاشته بودید؟»

گفتند: آری... آری...

فرمود: «چه باعث شد چنین کنید؟»

گفتند: با خود گفتیم اگر دروغگویی از دستت راحت می‌شویم و اگر پیامبری به تو زیانی نخواهد رسید. اما چه کسی تو را آگاه کرد؟

پیامبر ج بازوی گوسفند را بالا آورد و فرمود: «این بازو مرا باخبر کرد» [٤].

***

[٤] به روایت بخاری از ابوهریره س.