داستان شتر رم کرده
رسول خدا ج همراه با یارانش از سفری باز میگشت. در میانهی راه به باغ یکی از انصار که از بنی نجار بود، رسیدند.
پیامبر خدا ج میخواست وارد باغ شود... به او گفتند: ای پیامبر خدا... در این باغ شتری وحشی هست... به هر کس که وارد شود حمله میکند...
پیامبر ج وارد باغ شد... شتر را دید که در گوشهی باغ ایستاده است... آن را صدا زد...
شتر به آرامی به سوی ایشان آمد و دهانش را بر زمین گذاشت و در برابر پیامبر خدا ج زانو زد.
پیامبر ج فرمود: «افسارش را بیاورید». سپس آن را بست و تحویل صاحبش داد.
سپس رو به مردم کرد و فرمود: «چیزی میان آسمان و زمین نیست مگر آنکه میداند من فرستادهی الله هستم، مگر گناهکاران جن و انس» [١٨].
***
[١٨] به روایت احمد و دارمی. هیثمی میگوید: «رجال آن ثقه هستند و در برخی از آنها ضعف هست».