کشته شدن أسود عنسی
پیامبر ج همان شبی که اسود در صنعای یمن کشته شد، کشته شدن وی را اعلام نمود. سپس خبر کشته شدن وی همانطور که پیامبر ج گفته بود، به مردم رسید [٦].
گاه پیامبر خدا ج در مجالس خود با یارانش از حوادث آینده سخن میگفت، مانند اخبار وی دربارهی نشانههای قیامت و دیگر مسائل.
از جمله، سخنانی که وی ج دربارهی مدعیان نبوت بیان میکرد.
یکی از این مدعیان، اسود عنسی یمنی بود که ادعا میکرد پیامبر است. وی سپس بر همهی یمن تسلط یافت.
معاذ بن جبلس و ابوموسی اشعریس نیز در یمن بودند. پیامبر ج آنان را برای دعوت اهل یمن به آنجا فرستاده بودند، اما هنگامی که دیدند اسود بر همهی یمن تسلط یافته از آنجا بیرون آمدند.
اسود با زنی زیبارو به نام «زاذ» که مومن بود و به پیامبری محمد ج ایمان داشت، ازدواج کرد. زاذ پسر عمویی داشت به نام فیروز که مردی صالح بود.
روزها میگذشت و اسود عنسی سرکشتر میشد...
پیامبر ج میخواست فتنهی اسود را خاموش کند. اما یمن دور بود و فرستادن ارتش تا یمن در آن شرایط بسیار سخت بود.
بنابر این پیامبر خدا ج توسط مردی به نام «وبر بن یحنس دیلمی» نامهای به اهل یمن فرستاد و مسلمانانی که آنجا بودند را به نبرد با اسود عنسی و از بین بردن فتنهی وی دستور داد.
فیروز به نزد دختر عمویش زاذ، همسر اسود رفت و به او گفت:
دختر عمو، دانستی که این مرد چه بلایی بر سر قوم تو آورده... همسرت را کشت و قومت را ذلیل کرد.. مردانشان را کشت و زنانشان را بیآبرو کرد... آیا ما را علیه او یاری میدهی؟
گفت: شما را به چه کاری یاری دهم؟
وبر گفت: بیرون کردن او از یمن.
زاذ گفت: یا کشتن او؟
گفت: یا کشتن او.
زاذ گفت: باشد... به خدا سوگند که پروردگار کسی را منفورتر از او نیافریده... هیچ حقی از حقوق الله را برپا نمیدارد و دست از هیچ حرامی نمیکشد. هر گاه خواستید او را بکشید به من خبر دهید که از همهی شما برای این کار آگاهترم.
فیروز بسیار خوشحال شد و از نزد او بیرون آمد و با تعدادی از دوستانش جمع شد و در این باره با هم مشورت کردند.
در همین حال اسود از کنار آنها میگذشت. برای او صد حیوان از جمله گاو و شتر... یکجا کرده بودند. اسود خطی بر روی زمین کشید و حیوانات را پشت آن در یک صف نگه داشت و سپس خود پشت خط ایستاد و همهی آن حیوانات را بدون آنکه با طنابی بسته شده باشند ذبح کرد، و آن حیوانات هیچ مقاومتی از خود نشان ندادند!
این چیز عجیبی نبود چرا که اسود از جن و شیاطین و کاهنی برای این کارها و تاثیر گذاشتن بر مردم و دانستن اخبار آنان استفاده میکرد و ادعا میکرد پیامبر است و مردم را از غیب آگاه میکند!
سپس رو به فیروز کرد و گفت: آیا خبری که از تو به من رسیده درست است؟ قصد کردهام سر تو را هم ببرم و به این حیوانات ملحقت سازم... سپس چاقو را بلند کرد و به او نشان داد.
فیروز برای آنکه آرامش کند گفت: ما را به دامادی خودت برگزیدی و بر دیگران برتری دادی. اگر تنها پیامبر بودی باز هم حاضر نمیشدیم چنین جایگاهی را با چیز دیگری عوض کنیم، چه رسد که دنیا و آخرت را به دست آوردهایم... بنابر این چنین سخنانی را که از ما به تو میرسد باور نکن، زیرا ما همانی هستیم که دوست داری.
اسود از او خشنود شد و دستور داد گوشتهای آن حیوانات را تقسیم کند. فیروز آن گوشتها را میان اهل صنعاء تقسیم کرد.
سپس به سرعت به نزد اسود بازگشت و همین که نزدیک او شد دید مردی همراه اسود است و او را برای کشتن او تحریک میکند و اسود میگوید: فردا او و یارانش را خواهم کشت. سپس اسود وارد خانهاش شد و از حضور فیروز مطلع نشد.
فیروز به نزد دوستان خود بازگشت و به آنان گفت از اسود چه شنیده است. بنابر این همه یک رای شدند پیش از آنکه اسود آنان را بکشد، او را به قتل برسانند.
فیروز به نزد همسر اسود رفت و تصمیم خود را با او در میان گذاشت و از او پرسید چگونه فیروز را بکشند؟
زاذ گفت: در این خانه هیچ اتاقی نیست مگر آنکه نگهبانان آن را در بر گرفتهاند، به جز این اتاق... و به اتاقی در گوشهی خانه اشاره کرد. زیرا پشت این اتاق به فلان راه است. هنگام شب از پشت این اتاق راهی به داخل باز کنید که اگر به آن راه یافتید هیچ چیز جلوی کشتن او را نمیگیرد. من نیز داخل خانه چراغ و اسلحه میگذارم.
فیروز نظر او را پذیرفت، سپس مخفیانه از نزد او بیرون رفت... اما ناگهان اسود در برابر او ظاهر شد و به او گفت: چه چیز باعث شده نزد خانوادهی من بیایی؟
اسود بسیار خشن بود.. خشمگین شد و قصد کشتن او کرد... ناگهان صدای زاذ بلند شد: پسر عمویم... پسر عمویم... به دیدار من آمده بود!
اسود گفت: ساکت شو بی پدر! او را به تو بخشیدم!
فیروز به نزد یاران خود رفت و آنان را از جریان باخبر ساخت و گفت که اسود او را دیده و به کار آنان شک کرده است. این باعث شد در کار خود حیران شوند.
زاذ به نزد آنان قاصدی فرستاد و آنان را تشویق کرد و گفت: از کاری که قصد کردهاید منصرف نشوید.
فیروز برای اطمینان به نزد او رفت... سپس به اتاقی که قرار بود در دیوار آن سوراخی ایجاد کنند رفت و از داخل قسمتی از آن را کند تا شب هنگام کارشان راحتتر باشد.
سپس به اتاق همسر اسود رفت و مانند مهمانی در آن نشست. اسود وارد اتاق شد و گفت: این چیست؟
زاذ گفت: او برادر شیری من و پسر عمویم هست...
اسود او را نهیب زد و بیرون راند، و فیروز به نزد یارانش بازگشت.
هنگام شب دیوار آن اتاق را از بیرون کندند و وارد شدند و زیر یک دیگ چراغی یافتند. چراغ و سلاح را برداشتند و کسی از حضور آنان باخبر نشد.
سپس فیروز وارد اتاق اسود شد... اسود بر تختی از حریر خوابیده بود و گویا سرش در بدنش غرق بود و مست و لایعقل بود... زاذ نیز کنارش نشسته بود...
فیروز او را غافلگیر کرد و شمشیر را بر گردنش فرو آورد. دوستان فیروز نیز به کمک او آمدند. اسود فریاد زد و صدای خر خر گلویش بلند شد...
نگهبانان به سرعت خود را به پشت در رساندند و گفت: چه خبر است؟ چه خبر است؟!
زاذ به نزد آنان رفت و گفت: چیزی نیست، دارد به پیامبر وحی میشود!
نگهبانان برگشتند، بیچارهها باور کردند دارد به پیامبرشان وحی میشود و شایسته نیست وحی را قطع کنند!.
صبح هنگام فیروز و یارانش به نزد مردم رفتند و سر اسود را جلوی آنان انداختند و با صدای بلند اعلام کردند: أشهدأن محمدا رسول الله... أشهدأن محمدا رسول الله...
و اینگونه فتنهی اسود با قتل وی خوابیده شد.
این چیزی بود که در صنعای یمن رخ داد... اما در مدینه، همان شب این خبر از آسمان به رسول خدا ج وحی شد. سپس هنگامی که با یارانش نشست فرمود: «دیشب عنسی کشته شد. مردی مبارک، از اهل بیتی مبارک، او را کشت».
گفتند: او کیست؟
فرمود: «فیروز... فیروز».
سه روز پس از آن، رسول الله ج درگذشت.
این نیز یکی از نشانههای پیامبری وی ج بود که برخی از امور غیبی که در سرزمینهای دور رخ داده بود برای وی آشکار میشد.
***
[٦] به روایت بخاری.