برخیز: جستجویی در معجزات و نشانه های رسول الله صلی الله علیه وسلم

فهرست کتاب

خداوند از او دفاع می‌کند

خداوند از او دفاع می‌کند

کسانی که برای کشتن او ج نقشه می‌ریختند کم نبودند.

اما خداوند او را در حفظ خود نگه داشته بود: ﴿وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ[المائدة: ٦٧]. «و الله تو را از مردم حفظ می‌کند».

در نبرد تبوک، ارتش مسلمانان بسیار بزرگ بود؛ بیش از سی هزار مرد!.

در اثنای بازگشت پیامبر ج از تبوک به مدینه، منافقان در حال ریختن طرح یک توطئه بودند.

در میان راه از کوه‌ها و دره‌ها می‌گذشتند... نه تن از منافقان نقشه کشیدند که هنگام بالا رفتن پیامبر ج از یکی از کوه‌ها خود نیز بالا روند و او را از بلندی پایین بیندازند. هنگامی که به یکی از کوه‌ها رسیدند، خداوند پیامبرش را از نقشه‌ی آنان آگاه کرد.

پیامبر ج به مردم فرمود: «هر کس از شما می‌خواهد در دل دره توقف کند، زیرا برای شما وسیع‌تر است».

گویا می‌خواست خود به تنهایی به بالای کوه رود. همین کار را نیز کرد و شروع به بالا رفتن از کوه کرد. کسی از یارانش به جز حذیفۀ بن یمان، و عمار بن یاسر، همراه ایشان نبود.

بقیه‌ی مردم نیز در دل دره منزل گرفته بودند.

اما آن چند منافق با جرات بسیار پشت سر وی حرکت کردند و همراه او از کوه بالا رفتند. سپس آماده نقشه‌ی خود شدند و چهره‌ی خود را با عمامه‌هایشان پوشاندند...

پیامبر ج سوار بر شتر خود بود و حذیفه کنار ایشان حرکت می‌کرد و عمار افسار شتر را گرفته بود.

ناگهان گروهی از منافقان سوار بر اسبانشان به رسول خدا ج هجوم آوردند.

پیامبر ج خشمگین شد و به حذیفه دستور داد آنان را پس براند.

حذیفه متوجه خشم رسول خدا ج شد و با تکه آهنی که در دست داشت با آنان روبرو شد... به چهره‌ی اسبان آنان زد... نگاهی به آن مردان انداخت و دید چهره‌ی خود را پوشانده‌اند. نمی‌دانست چرا چهره‌های خود را پوشانده‌اند... گمان کرد شاید مسافرند.

اما خداوند در دل آن منافقان وحشت انداخت و هنگامی که شجاعت حذیفه را دیدند گمان کردند نقشه‌شان لو رفته و به سرعت از کوه پایین آمدند و در میان مردم پنهان شدند.

حذیفه به نزد رسول خدا ج برگشت... پیامبر ج فرمود: «مرکب‌هایشان را بزن ای حذیفه... ای عمار حرکت کن»...

به سرعت رفتند تا به بالای کوه رسیدند... سپس پایین آمدند و در انتظار مردم نشستند.

پیامبر ج به حذیفه فرمود: «آیا دانستی این گروه چه کسانی بودند؟».

گفت: سواری فلانی و فلانی را شناختم، اما تاریک بود و در حالی که چهره‌های خود را پوشانده بودند با آنان روبرو شدم.

رسول الله ج پرسید: «آیا دانستید چکار داشتند و چه می‌خواستند؟»

حذیفۀ و عمار گفتند: نه به خدا سوگند ای پیامبر خدا!

فرمود: «آن‌ها نقشه کشیده بودند که همراه من بیایند و هنگامی که بالای بلندی رسیدم مرا به پایین پرت کنند».

گفتند: پس آیا به ما دستور نمی‌دهی که گردنشان را بزنیم؟

فرمود: «دوست ندارم مردم بگویند: محمد دست به کشتن یارانش زده» سپس نام آن‌ها را به حذیفۀ و عمار گفت، اما به خطاب به آنان فرمود: «نام‌ّهایشان را پنهان دارید».

***