راستگو شمردن ایشان، ج
راستگو شمردن ایشان در سخنانی که میگوید، زیرا وی از روی هوای نفس سخن نمیگوید.
ببین صحابه در این مورد چه رفتاری داشتند:
هنگامی که فتوحات گسترش یافت و اسلام شروع به انتشار نمود، رسول خدا ج دعوتگرانی را از سوی خود برای دعوت قبایل ارسال نمود. گاه نیز لازم بود برای این کار ارتشی را میفرستاد.
عدی بن حاتم طایی، پادشاهی فرزند پادشاه بود... میان قبیلهی وی و مسلمانان جنگی رخ داد. عدی اما از این نبرد گریخت و در سرزمین شام به رومیان پناهنده شد.
ارتش مسلمانان به سرزمین طیء رسید. آنان به سادگی شکست خوردند زیرا پادشاه و فرمانده آنان گریخته بود و ارتش نیز وضعیت منظمی نداشت.
مسلمانان در جنگهایشان به مردم نیکی میکردند و حتی در حالت جنگ نیز محبت را فراموش نمیکردند. از سوی دیگر هدف آنان جلوگیری از نیرنگ قبیلهی طیء و اظهار قدرت مسلمانان بود.
مسلمانان برخی از مردم طیء را به اسارت گرفتند که خواهر عدی بن حاتم در میان آنها بود.
اسیران را به مدینه بردند... جایی که رسول خدا ج حضور داشت و او را از فرار عدی به شام باخبر ساختند.
پیامبر ج از فرار عدی تعجب کرد! چطور از دین خدا میگریزد؟ چگونه قوم خود را رها میکند؟!
اما راهی برای رسیدن به عدی نبود.
از آن سو، ماندن در سرزمین رومیان برای عدی خوش نبود... برای همین مجبور شد دوباره به سرزمین عرب بازگردد. بعد هم راهی در برابر خود ندید جز اینکه به مدینه برود و با پیامبر ج دیدار کند و با وی از در مصالحه یا توافق وارد شود [٤٧].
عدی داستان رفتن خود به مدینه را چنین بازگو میکند:
در میان عرب کسی نزد من منفورتر از رسول خدا ج نبود...
من بر دین نصرانیت بودم و در میان قوم خودم پادشاه بودم. اما همین که دربارهی پیامبر خدا ج شنیدم از وی به شدت بدم آمد و از میان قوم خود به نزد قیصر رفتم.
اما از آنجا خوشم نیامد و با خود گفتم: به خدا سوگند اگر به نزد این مرد بروی و ببینی، اگر دروغگو بود که به من زیانی نمیرساند و اگر راستگو بود این را خواهم دانست...
به نزد او رفتم... همین که وارد مدینه شدم مردم با خود شروع به گفتگو کردند: این عدی بن حاتم است... این عدی بن حاتم است!
رفتم تا به نزد رسول خدا ج در مسجد وارد شدم.
به من گفت: «عدی بن حاتم هستی؟»
گفتم: آری... عدی بن حاتمم.
پیامبر ج از آمدن وی خوشحال شد و او را بسیار گرامی داشت... با وجود آنکه وی در حال نبرد با مسلمانان بود و از نبرد آنان گریخته بود و نسبت به اسلام بغض و کینه داشت و به نصرانیان پناهنده شده بود. اما با این وجود وی را با روی خوش پذیرا شد و او را با خود به خانه برد.
عدی در حالی که همراه با پیامبر ج راه میرفت با خود فکر میکرد که آن دو برابر هستند!.
محمد ج پادشاه مدینه و اطراف آن بود و او پادشاه کوههای طیء و دور و بر آن بود.
محمد ج بر دین آسمانی اسلام بود و او نیز بر دین آسمانی نصرانیت.
محمد ج کتابی منزَل داشت که قرآن بود و او نیز کتابی منزَل داشت که انجیل بود.
احساس عدی این بود که آن دو فرقی با هم ندارند مگر از نظر قدرت و ارتش.
در حالی که میرفتند سه حادثه رخ داد:
زنی در میانهی راه ایستاده بود پس پیامبر خدا ج را صدا زد: ای پیامبر خدا... با تو کاری دارم...
پیامبر ج دست خود را از دستان عدی بیرون کشید و به نزد وی رفت و به حاجت وی گوش داد.
عدی بن حاتم که پادشاه و وزیران را دیده بود و میشناخت به این منظره نگریست و رفتار پیامبر ج با مردم را با رفتار پادشاهان و سرانی که قبلا دیده بود مقایسه کرد.
مدتی طولانی فکر کرد و با خود گفت: به خدا سوگند این اخلاق پادشاهان نیست. این اخلاق پیامبران است.
کار آن زن تمام شد و پیامبر ج به نزد عدی بازگشت و به راه خود ادامه دادند.
در همین حال... مردی به نزد رسول خدا ج آمد... اما آن مرد چه گفت؟
آیا گفت: ای پیامبر خدا... من اموالی اضافه دارم و در جستجوی فقیری هستم که آن را به وی بدهم. یا گفت: زمینم را درو کردهام و مقداری محصول نزدم اضافه مانده... با آن چه کنم؟
نه... کاش اینطور گفته بود... که اگر چنین بود عدی احساس میکرد مسلمانان ثروتمند و بینیاز هستند...
آن مرد گفت: ای پیامبر خدا فقیر و نیازمندم.
هیچ غذایی نداشت که با آن گرسنگی فرزندان خود را مرتفع کند... دیگر مسلمانان نیز تنها به اندازهی نیاز خود غذا داشتند و نمیتوانستند به او کمک کنند.
آن مرد این سخنان را گفت و عدی نیز میشنید... پیامبر ج سخنانی با وی گفت و سپس به راه خود ادامه داد...
چند قدم بیشتر نرفته بودند که مرد دیگری آمد و از دست راهزنان به وی شکایت برد که از بس دشمنان و دزدان زیاد هستند جرات ندارند از خانههای مدینه دور شوند.
پیامبر ج پاسخ وی را نیز داد و باز به راه خود ادامه دادند.
عدی با خود اندیشید... او که در میان قوم خود عزیز و شریف است و دشمنی ندارد که در کمین وی باشد، چرا به این دین وارد شود که اهل آن در حال ضعف و بیچارگی و فقر و نیاز هستند؟
به خانهی پیامبر ج رسیدند... وارد شدند... تنها یک متکا وجود داشت که پیامبر ج برای گرامیداشت عدی به وی داد و فرمود: «این را بگیر و بر آن بنشین».
اما عدی آن را پس داد و گفت: نه شما بنشینید.
پیامبر ج نپذیرفت و فرمود: «نه شما بر آن بنشینید». و عدی بر آن نشست.
آنگاه پیامبر ج همهی دیوارها را یکی یکی از میان عدی و اسلام برداشت...
ای عدی... «اسلام بیاور، در سلامت خواهی بود...».
عدی گفت: اما من بر دینی هستم...
پیامبر ج فرمود: «من بیش از تو به دین تو آگاهم».
عدی گفت: تو بیش از من دین مرا میدانی؟
فرمود: «آری... مگر تو از رکوسیان نیستی؟»
رکوسیه یکی از شاخههای نصرانیت آغشته به مجوسیت بود... به سبب مهارتی که رسول خدا ج داشت، به او نگفت: «مگر نصرانی نیستی؟» بلکه اطلاعاتی دقیقتر ارائه داد و مذهب وی را به طور دقیق بیان کرد.
فرض کن یکی در اروپا به تو بگوید: چرا مسیحی نمیشوی؟ بعد تو بگویی: من خودم دین دارم. اما او در پاسخ تو نگوید: مگر مسلمان نیستی؟ و نگوید: مگر سنی نیستی؟ بلکه بگوید: مگر شافعی نیستی؟ یا مگر حنبلی نیستی؟
اینجاست که خواهی دانست او همه چیز را دربارهی دین و مذهب تو میداند.
این همان کاری بود که آن معلم نخست ج با عدی کرد. فرمود: «مگر از رکوسیان نیستی؟» عدی گفت: آری.
فرمود: «اما تو هنگامی که با قوم خود به جنگ میروی یک چهارم غنایم را برای خودت برمیداری؟»
عدی گفت: آری.
پیامبر ج فرمود: «اما این کار در دین تو حلال نیست!» اینجا بود که عدی به لکنت زبان افتاد و گفت: درست است!.
رسول خدا ج فرمود: «من میدانم چه چیز مانع اسلام آوردن تو میشود. تو میگویی ضعیفان تابع او شدهاند... کسانی که عرب طردشان نموده... ای عدی میدانی حیره [٤٨]کجاست؟».
گفت: ندیدهام... اما دربارهاش شنیدهام.
فرمود: «قسم به آنکه جانم به دست اوست؛ خداوند این کار را به اتمام میرساند تا جایی که زن تنها بدون همراهیِ کسی از حیره خارج میشود و طواف خانهی کعبه را به جای میآورد».
یعنی اسلام آنقدر قدرتمند میشود که زن مسلمان تنها بدون محرم و همراه از حیره خارج میشود و از کنار صدها قبیله میگذرد بدون آنکه کسی جرات کند به وی تعرض کند یا مالش را بردارد، چرا که مسلمانان در آن دوران دارای قدرت و هیبت خواهند بود.
عدی که چنین شنید آن صحنه را تصور کرد... زنی تنها از عراق خارج میشود تا به مکه میرسد! یعنی از شمال جزیرۀ العرب میگذرد... از کنار کوههای طیء، سرزمین قوم او... با خود تعجب کرد! پس راهزنان طیء که جزیرة العرب را آشفته کردهاند کجا خواهند بود؟!
سپس فرمود: «و گنجهای خسرو فرزند هرمز گشوده خواهد شد!!»
گفت: گنجهای فرزند هرمز؟
فرمود: «آری... خسرو فرزند هرمز... و اموال وی همه در راه خدا خرج خواهد شد».
سپس فرمود: «اگر عمرت به درازا انجامد خواهی دید که مردی با دستانی پر از طلا یا نقره خواهد آمد و خواهش میکند که کسی آن را از وی بپذیرد اما کسی را نخواهد یافت که آن را بردارد».
یعنی مال و ثروت آنقدر زیاد خواهد شد که ثروتمند با صدقهی خود به جستجوی کسی میپردازد که آن را بپذیرد اما فقیری را نخواهد یافت که آن را از وی قبول کند!.
سپس رسول خدا ج به نصیحت عدی پرداخت و آخرت را به یاد وی آورد و فرمود: «بیشک روزی هر یک از شما در برابر خداوند قرار خواهد گرفت در حالی که میان او و خداوند هیچ مترجمی نیست، پس به راست خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید، و به چپ خود خواهد نگریست و جز جهنم چیزی نخواهد دید...»
عدی ساکت ماند و به فکر فرو رفت...
اما پیامبر ج رشتهی افکار او را برید و فرمود: «چه چیز باعث میشود که از گفتن لا اله الا الله بگریزی؟ مگر خدایی بزرگتر از الله سراغ داری؟!»
عدی گفت: من حنیف و مسلمانم... گواهی میدهم که معبودی [به حق] نیست جز الله، و گواهی میدهم که محمد بنده و پیامبر اوست.
اینجا بود که چهرهی پیامبر از شدت شادی درخشید...
عدی بن حاتم میگوید:
آن زن را دیدم که از حیره بیرون آمده و بدون هیچ همراهی و محافظی به بیت الله آمد و طواف نمود. و خودم همراه کسانی بودم که گنجهای خسرو را فتح کردند... و قسم به آنکه جانم به دست اوست، سومین چیزی که پیامبر خدا ج گفت نیز رخ خواهد داد [٤٩].
ببین عدی بن حاتمس چگونه سخن رسول خدا ج را تصدیق میکند و ببین از سوی دیگر چگونه برخی از مسلمانان امروزی دربارهی اخبار موجود در سنت نبوی شک دارند؟!.
***
[٤٧] برخی گفتهاند خواهر وی به شام رفت و او را بازگرداند. [٤٨] حیره: شهری در عراق. [٤٩] به روایت مسلم و احمد.