با بنینضیر
در مدینه سه قبیلهی یهود زندگی میکردند: بنیقریظه و بنینضیر و بنیقینقاع.
میان آنان و پیامبر ج پیمانی بود که در مورد دیهی کشته شدگان و دیگر مسائل با همدیگر همکاری کنند.
روزی رسول خدا ج و تعدادی از یارانش به نزد بنینضیر رفتند تا دربارهی دیهی دو تن از بنیعامر که اشتباهی توسط یک از اصحاب به نام عمرو بن امیۀ کشته شده بود از آنان یاری بخواهد، زیرا میان قبیلهی آن دو مقتول و مسلمانان، عهد و پیمان بود، و باید دیهی آن دو تن پرداخت میشد.
پیامبر ج به محلهی بنینضیر رسید و از آنها کمک خواست.
گفتند: باشد ای اباالقاسم... تو را یاری میدهیم.
اما یهودیان قومی پیمان شکن بودند و خیانتکار بودند.
پیامبر را زیر سایهی دیوار منتظر گذاشتند و خود به بهانهی اینکه میخواهند برایش اموال دیه جمع کنند، رفتند.
سپس با یکدیگر خلوت کردند و گفتند: دیگر چنین موقعیتی برایمان پیش نخواهد آمد. چه کسی به بالای این خانه میرود و سنگی به روی او میاندازد و ما را از دست او راحت میکند؟!
مردی به نام عمرو بن جحاش مسئولیت چنین جنایت زشتی را پذیرفت و گفت: من!
ابن جحاش بالای خانهای که پیامبر ج به دیوار آن تکیه داده بود رفت تا سنگ را به روی ایشان بیندازد...
پیامبر ج و یارانش زیر سایهی دیوار نشسته بودند...
ناگهان خبر این توطئه از آسمان بر رسول الله ج نازل شد.
پیامبر ج برخاست و به سرعت به مدینه بازگشت. یارانش هنوز در انتظار یهودیان سر جای خود نشسته بودند، و گمان میکردند پیامبر برای کاری رفته و باز خواهد گشت.
وقتی پیامبر ج دیر کرد برای جستجوی او از جای خود برخاستند و مردی را دیدند که از مدینه باز میگردد.
از او پرسیدند که آیا پیامبر ج را دیده است؟
گفت: دیدم که وارد مدینه میشد.
صحابه تعجب کردند که چرا به مدینه برگشته است. هنگامی که به او رسیدند علت را از او پرسیدند.
پیامبر ج آنان را از جریان توطئهی یهودیان آگاه ساخت.
سپس میان پیامبر ج و یهودیان بنینضیر نبردی رخ داد و آنان را محاصره نمود و در پایان از مدینه بیرون راند.
***