چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!
پیامبر و یارانش در راه بازگشت از یکی از غزوهها بودند.
در اثنای راه توقف کردند و منزل گرفتند... مردم پراکنده شدند و زیر سایهی درختان منزل گرفتند و به استراحت پرداختند.
پیامبر ج نیز زیر درختی فرود آمد و شمشیر خود را به یکی از شاخههای آن آویزان کرد و خوابید...
در همین حال ناگهان یکی از مشرکان که مخفیانه در حال تعقیب آنان بود خود را آرام آرام به پیامبر ج رساند و در حالی که ایشان خواب بودند شمشیر را برداشت و پیروز مندانه فریاد زد: ای محمد! چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!.
پیامبر ج چشمان خود را گشود و آن مرد را دید که شمیشیر به دست بالای سرش ایستاده و یارانش نیز هر کدام در گوشهای پراکندهاند.
با آن مرد نمیشد از در گفتگو وارد شد یا آرامش کرد یا با او به توافق رسید. پیامبر از وی فقط همین یک جمله را شنید: چه کسی تو را از من باز میدارد؟
رسول خدا ج با اطمینان کامل فرمود: الله، مر از تو باز میدارد!.
ناگهان آن مرد به خود لرزید و شمشیر از دستش افتاد.
پیامبر ج برخاست و شمشیر را برداشت و بلند کرد و گفت: چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟!.
مرد مهاجم حیرت زده شد... چه بگوید؟! لات و عزی؟ مگر لات و عزی برایش فایدهای هم داشتند؟!.
بنابر این راهی نیافت جز آنکه تسلیم شود و بگوید: هیچکس... تو بهترین انتقام گیر باش.
پیامبر ج فرمود: «اسلام میآوری؟».
گفت: نه... اما با تو پیمان میبندم که هرگز با تو نجنگم و با کسانی که با تو جنگ دارند همراه نشوم.
آن مرد سرور قوم خود بود، پس پیامبر خدا ج از وی درگذشت و او نیز به نزد قوم خود بازگشت و طولی نکشید که اسلام آورد [٤٢].
***
[٤٢] به روایت بخاری و مسلم.