نوع اول: سخن گفتن وی از برخی امور غیبی
سخن گفتن وی ج دربارهی غیبیات بر چند دسته است:
گاه سخن از غیبی میگوید که هنوز رخ نداده، سپس دقیقا همانگونه که وی گفته است اتفاق میافتد.
از جمله پس از هجرت پیامبر ج به مدینه، سعد بن معاذس به قصد عمره به مکه رفت و نزد امیۀ بن خلف منزل گرفت. آنان در جاهلیت دوست هم بودند. تا آن هنگام هنوز میان مسلمانان و مشرکان جنگی در نگرفته بود.
امیۀ هرگاه به سوی شام میرفت نزد دوستش سعد بن معاذ در مدینه مهمان میشد و چند روز استراحت میکرد و سپس سفر خود را ادامه میداد. سعد نیز هنگامی که به مکه میآمد به منزل امیۀ میرفت.
هنگامی که به خانهی امیۀ رفت، به او گفت: ای امیۀ وقتی خلوت را به من بگو تا طواف خانه کنم.
امیۀ گفت: تا میانهی روز هنگامی که خلوت میشود، صبر کن. آنگاه برو و طواف کن.
همین که هوا گرم شد و مردم به خانههای خود پناه بردند، امیۀ سعد را همراه خود به سوی کعبه برد.
در میانهی راه سر کردهی کافران، ابوجهل، آنان را دید. ابوجهل نگاهی به سعد بن معاذ انداخت و او را نشناخت. رو به امیۀ کرد و گفت: ای اباصفوان! این کیست که همراه توست؟
امیۀ گفت: این سعد بن معاذ یثربی است. یعنی از مدینه آمده.
ابوجهل به یاد آورد که اهل یثرب پیامبر ج را یاری دادهاند و او را به عنوان مهاجر پذیرفتهاند. خشمگین شد و گفت:
میبینم که در امن و امان داری طواف خانه میکنی، در حالی که محمد و صابئان همراه او را پناه دادهاید؟
صابئی به کسی میگفتند که دین خود را تغییر داده بود.
سعد چیزی نگفت...
ابوجهل ادامه داد: و گمان دارید که او را یاری میدهید؟ به خدا سوگند اگر همراه ابوصفوان نبودی نمیگذاشتم سالم به نزد خانوادهات باز گردی!
سعد که از سروران قوم خود بود هرگز راضی نمیشد با چنین سخنانی مورد اهانت قرار گیرد، بنابر این خشمگین شد و گفت:
اگر مرا از این (یعنی طواف کعبه) باز داری تو را از چیزی که برای تو سختتر است باز خواهم داشت! نخواهم گذاشت به شام بروی!
سعد میدانست که ابوجهل تاجر است و دارای کاروانهایی است که به شام میروند و ناگزیر باید از کنار مدینه بگذرند. بنابر این او را چنین تهدید کرد.
ابوجهل و سعد به بگو مگو پرداختند... امیۀ در حیرت شد که کدام یک را یاری دهد؟ این یکی سرور قومش در مدینه است و دیگری سرور قومش در مکه! اینجا بود که به ابوجهل مایل شد و به سعد گفت: ای سعد! صدای خود را بر ابوالحکم بالا نیاور، او سرور اهل وادی (مکه) است!
سعدس گفت: تو کاری به ما نداشته باش ای امیۀ... به خدا قسم شنیدم که رسول الله ج میفرمود که تو را خواهد کشت.
امیۀ ترسید و گفت: مرا در مکه خواهد کشت یا در جایی دیگر؟!.
سعد گفت: نمیدانم.
امیۀ که به شدت ترسیده بود به سمت خانهی خود رفت، و در همان حال میگفت: به خدا سوگند محمد هرگز دروغ نمیگوید!.
سپس وارد خانهی خود شد و در حالی که میلرزید نزد همسرش رفت و گفت:
ام صفوان میدانی سعد به من چه گفت؟!.
همسرش گفت: سعد به تو چه گفته؟
امیۀ گفت: ادعا میکند که محمد به آنها گفته مرا خواهد کشت.
همسرش ترسید و گفت: در مکه؟
گفت: نمیدانم.
همسرش گفت: به خدا محمد دروغ نمیگوید.
امیۀ گفت: به خدا قسم هرگز از مکه بیرون نمیروم.
روزها گذشت... کاروانی از قریش از شام باز میگشت. پیامبر ج برای مصادرهی آن از مدینه بیرون آمد.
فرمانده قافله، ابوسفیان، قاصدی به مکه فرستاد تا از آنان برای نبرد و دفاع از کاروان یاری بخواهد.
اهل مکه بر آشفتند و ابوجهل برای درخواست کمک از مردم به سخن برخاست و آنان را برای نبرد تشویق کرد و به آنان گفت: به داد قافلهی خود برسید! به داد اموال خود برسید!.
مردم خود را برای نبرد آماده کردند. یکی شمشیر خود را تیز میکرد... دیگری توشهی خود را فراهم میکرد و دیگری اسب خود را برای نبرد آماده میساخت...
همهی اهل مکه برای نبرد آماده شدند، به جز یک نفر: امیۀ بن خلف...
امیۀ که از رفتن ابا داشت و بر جان خود میترسید زیر سایهی کعبه نشسته بود.
ابوجهل باخبر شد که امیۀ قصد ندارد در جنگ شرکت کند. نزد او رفت و گفت: ای ابوصفوان، اگر مردم ببینند تو که سرور آنها هستی در نبرد شرکت نکردهای همراه با تو از شرکت در آن خودداری خواهند کرد.
اما امیۀ نمیخواست در آن نبرد شرکت کند. او میدانست که محمد ج هرگز دروغ نمیگوید.
ابوجهل کافر بود، اما باهوش هم بود! برای همین تدبیری کرد تا امیۀ را برای شرکت در جنگ تحریک کند. چه تدبیری؟
مَجمَری برداشت و در آن عطر و ذغال داغ گذاشت و به نزد امیۀ که همراه قومش زیر سایهی کعبه نشسته بود آمد و گفت: بیا... خودش را خوشبو کن ای ابا صفوان! خودت را خوشبو کن که از زمرهی زنانی!
یعنی تو که نمیخواهی با ما به جنگ بیایی پس حتما قرار است با زنان بنشینی و ما قرار است برای دفاع از تو بجنگیم! پس بنشین و همانند زنان به خود عطر بزن!
چه خبیث بود ابوجهل! دقیقا میدانست چه کار کند!
امیۀ تا این سخن را شنید برآشفت و برخاست و گفت: حال که بر من غالب شدی به خدا سوگند بهترین شتر مکه را [برای نبرد] خواهم خرید!.
سپس به خانهی خود رفت و گفت: ای ام صفوان مرا برای نبرد آماده کن.
همسرش گفت: ای ابا صفوان! فراموش کردی که آن برادر یثربیات چه گفت؟!
گفت: نه... ولی نمیخواهم زیاد دور شوم... برمیگردم.
نقشهی امیۀ این بود که همراه با لشکر بیرون برود و تا بخشی از راه با آنان برود، سپس مخفیانه از آنان جدا شود و به مکه برگردد. طبق نقشه همراه آنان رفت و هر جا برای استراحت یا غذا توقف میکردند شتر خود را نزدیک خود میبست تا آمادهی فرار باشد.
اما ابوجهل مراقب او بود و امیۀ همچنان با لشکر رفت تا آنکه به محل نبرد بدر رسید و خداوند او را به وسیلهی مسلمانان هلاک کرد [٢]و اینگونه سخن پیامبر ج محقق گردید.
***
نقشهای برای کشتن پیامبر خدا ج!
گاه نیز پیامبر خدا ج دربارهی مسالهای که جایی دیگر بدون حضور او رخ داده بود، سخن میگفت، مانند اینکه چیزی در مکه یا فارس یا یمن رخ داده بود و ایشان دربارهی آن سخن میگفت.
از جمله پس از جنگ بدر و شکست مشرکانِ قریش، مشرکان در حالی به مکه بازگشتند که بسیاری از آنان کشته یا اسیر شده بودند. این واقعاً برای قریش مصیبتی بزرگ بود.
عمیر بن وهیب به مکه رفت و صفوان بن امیۀ را دید که در حجر در سایهی کعبه نشسته است. عمیر نزد او نشست و با هم درد دل کردند، چرا که هر دو مصیبت دیده بودند. فرزند عمیر اسیر شده بود و پدر صفوان در جنگ کشته شده بود.
صفوان گفت: خداوند زندگی را پس از کشته شدگان بدر زشت بدارد!
عمیر گفت: آری... به خدا سوگند زندگی پس از آنان خیری ندارد.
سپس در حالی که به شور آمده بود گفت: به خدا اگر نبود قرضی که به گردنم هست و خانوادهای که بدون من چیزی نخواهند داشت، بیشک به سوی محمد سفر میکردم و تا او را میدیدم به قتلش میرساندم؛ زیرا من بهانهای برای رفتن به مدینه دارم. میگویم آمدهام تا فدیهی پسرم که اسیر آنان است را بدهم.
صفوان از گفتهی او خوشحال شد و احساس کرد فرصت مناسبی برای انتقام است، پس خطاب به عمیر گفت: قرضت به عهدهی من! من پرداختش میکنم. خرج خانوادهات هم مانند خانوادهی من است. به سوی محمد برو و او را بکش.
عمیر احساس کرد به دردسر افتاده، اما راه برگشت نبود!
صفوان به سرعت برخاست و سواری عمیر را آماده کرد و شمشیری زهرآگین به او داد.
عمیر با خانوادهی خود وداع کرد و به راه افتاد. در همین حال به خانههای مکه و کوههای آن نگاه میکرد، طوری که انگار آخرین نگاههای او بود.
تا اینکه به مدینه رسید و به سوی مسجد رفت. کنار در مسجد پیاده شد و شتر خود را بست. آنگاه شمشیر زهرآگینش را برداشت و به گردن خود آویخت و وارد مسجد شد و به سوی رسول الله ج رفت.
در همین حال عمر او را دید و با صدای بلند گفت: این دشمن خداست. او کسی است که روز بدر ما را علیه هم تحریک کرد. عمر برخاست و به سوی او آمد تا اجازه ندهد به پیامبر ج نزدیک شود، اما او زودتر به پیامبر رسیده بود.
عمیر در برابر پیامبر ج ایستاد... نقشهاش این بود که پیامبر ج را غافلگیر کند و ناگهانی با شمشیر ضربهای به او بزند و به قتلش رساند. پس از آن هم برایش مهم نبود که چه میشود زیرا قرضش پرداخت شده بود و خانوادهاش هم تامین شده بودند.
بیچاره فکر میکرد قضیه به همین سادگی است!
پیامبر ج نگاهی به عمیر انداخت و شمشیرش را دید... فرمود: «چه چیز تو را به اینجا آورده؟».
عمیر که منتظر این سوال بود گفت: فرزندم نزد شما اسیر است؛ آمادهام فدیهاش را بدهم. برای اسیران ما فدیه بپذیرید [و آزادشان کنید] چرا که آنان قوم و خویش شمایند.
پیامبر ج فرمود: «پس این شمشیر که به گردنت هست چه میکند؟».
واقعاً! کسی که برای آزاد کردن اسیرش آمده به گردنش کیسهی پول آویزان میکند نه شمشیر!.
عمیر طفره رفت و گفت: خدا این شمشیرها را نفرین کند! مگر در روز بدر سودی برای ما داشتند؟! هنگامی که پیاده شدم یادم رفت آن را از گردنم باز کنم.
پیامبر ج فرمود: «راست بگو؛ برای چه آمدهای؟».
گفت: جز برای اسیرم نیامدهام.
پیامبر ج فرمود: «پس با صفوان بن امیۀ در حجر چه شرطی گذاشتی؟»
عمیر جا خورد و گفت: چه شرطی؟!
فرمود: «کشتن مرا بر عهده گرفتی در برابر آنکه نگهداری خانوادهات را بر عهده گیرد و قرضت را پرداخت کند... اما خداوند میان تو و قصدت فاصله انداخت!».
عمیر به خود لرزید و تعجب کرد که چطور پیامبر ج از کار او و صفوان آگاه شده!
همانجا گفت: گواهی میدهم که تو فرستادهی خدایی و گواهی میدهم که معبودی به حق جز الله نیست.
ما وحیی که به سوی تو از آسمان نازل میشد را دروغ میانگاشتیم، اما از این سخن که میان من و صفوان رد و بدل شد هیچکس آگاه نیست، و جز الله کسی تو را از آن آگاه نکرده است [٣].
عمیر اسلام آورد و از مسلمانان شد.
این یکی از نشانههای پیامبری محمد ج بود که عمیر آن را دید و به سبب آن اسلام آورد.
***
[٢] به روایت بخاری. [٣] این داستان را موسی بن عقبۀ در مغازی خود تخریج نموده است.