تاثیر پیامبر جبر شتر جابر
جابر بن عبداللهس صحابی جلیلی بود که پدر بزرگوارشان در نبرد احد به شهادت رسید و از وی هفت دختر به جا ماند که سرپرستی جز وی نداشتند... علاوه بر این قرض بسیاری از وی بر عهدهی جابر ماند که تازه در آغاز جوانی بود.
فکر جابر همیشه مشغول این مشکلات و قرض پدر بود و طلبکاران نیز روز و شب قرض خود را از او طلب میکردند.
در نبر «ذات الرقاع» جابرس همراه با پیامبر ج به سوی میدان جنگ در حرکت بود. از شدت فقرش شتری که سوارش بود بسیار ضعیف بود که توان حرکت نداشت. جابر نتوانسته بود شتری دیگر بخرد...
مردم از جابر پیشی میگرفتند و او در آخر کاروان تنها مانده بود.
پیامبر ج نیز در آخر کاروان حرکت میکرد و در حالی به جابر رسید که شترش به سختی در حال حرکت بود و مردم همه از وی جلو زده بودند.
پیامبر ج فرمود: «چه شده ای جابر؟».
گفت: ای پیامبر خدا... شترم باعث شده عقب بیفتم.
پیامبر ج فرمود: «آن را به زمین بنشان».
جابر از شتر پیاده شد و آن را به زمین نشاند.
سپس پیامبر ج فرمود: «عصایت را به من بده یا برایم چوبی از درخت بکن...».
جابر عصایش را به پیامبر ج داد... پیامبر ج به نزد شتر رفت و با آن چوب ضربهای آرام به شتر زد.
ناگهان شتر از جای برجست و بسیار با نشاط شروع به دویدن نمود... جابر خود را به افسار شتر آویزان کرد و سوار آن شد.
جابر که شترش مانند گذشته سرحال و قبراق شده بود، در حالی که بسیار خوشحال بود همراه پیامبر ج به راه خود ادامه داد...
پیامبر ج خواست سر سخن را با جابر باز کند. اما پیامبر ج چه موضوعی را برای حرف زدن با او انتخاب کرد؟
جابر در آغاز جوانی بود و فکر و ذکر جوانان معمولا به ازدواج و کار مشغول است.
فرمود: «ای جابر... ازدواج کردهای؟»
گفت: آری.
فرمود: «دختر یا بیوه؟»
گفت: بیوه.
پیامبر ج از اینکه کسی در آغاز جوانیاش با زنی بیوه ازدواج کرده تعجب کرد و به شوخی به جابر فرمود: «چه میشد با دختری ازدواج میکردی که با هم شوخی و بازی کنید؟»
جابر گفت: ای پیامبر خدا... پدرم در نبرد احد کشته شد و هفت دختر به جای گذاشت که سرپرستی جز من ندارند، برای همین خوشم نیامد با دختری مانند خودشان ازدواج کنم و زنی بزرگتر از آنها را به همسری گرفتم تا برایشان مانند مادر باشد.
پیامبر ج در برابر خود جوانی را میدید که برای خواهرانش از خودش گذشته بود، برای همین خواست دلش را خوش کند و چنانکه جوانان دوست دارند با او شوخی کند؛ خطاب به جابر فرمود:
«شاید وقتی که به مدینه برگشتیم در «صرار» [٢١]توقف کنیم و همسرت از آمدنت مطلع شود و برایت پشتی و بالش فرش کند». یعنی درست است که همسرت قبلا بیوه بود اما با این وجود تازه عروس است و با آمدنت خوشحال میشود و برایت پشتی و بالش خواهد گذاشت...
جابر اما به یاد فقر خود و خواهرانش افتاد و گفت: پشتی؟! به خدا سوگند ای رسول الله که پشتی و بالش نداریم!
سپس به راه خود ادامه دادند... پیامبر ج میخواست مالی به جابر بدهد... رو به او کرد و فرمود:
«ای جابر...».
گفت: لبیک ای پیامبر خدا...
فرمود: «شترت را به من میفروشی؟».
جابر به فکر فرو رفت... این شتر وقتی که ضعیف بود همهی سرمایهاش بود چه رسد به حال که قوی و زرنگ هم شده!! اما دید نمیتواند درخواست رسول خدا ج را رد کند...
گفت: قیمت بده ای خدا...
فرمود: «یک درهم!»
جابر گفت: یک درهم؟! ضرر میکنم ای پیامبر خدا!
فرمود: «دو درهم!»
گفت: نه! ضرر میکنم!
همینطور چانه زدند تا آنکه به چهل درهم رسیدند... یعنی یک اوقیه طلا!
جابر گفت: باشد؛ اما شرط میگذارم که در مدینه بماند.
فرمود: «باشد».
همینکه به مدینه رسیدند جابر به خانهی خود رفت و بارها را از روی شتر برداشت و برای نماز به مسجد آمد و شتر را کنار مسجد بست.
هنگامی که پیامبر ج از مسجد بیرون آمد، جابر گفت: ای پیامبر خدا، این هم شتر شما...
پیامبر ج خطاب به بلال فرمود: «به جابر چهل درهم پرداخت کن و بیشتر هم بده».
بلال به جابر چهل درهم و افزون بر آن پرداخت کرد.
جابر آن مال را برداشت و در حالی که میرفت به آن مینگریست و به حال خود فکر میکرد... با این پول چه کند؟ با آن شتری بخرد یا برای خانه چیزی بخرد؟ یا...
ناگهان پیامبر ج به رو به بلال کرد و فرمود: «شتر را ببر و به جابر بده».
بلال شتر را با خود به نزد جابر برد. جابر از دیدن بلال و شتر تعجب کرد! یعنی پیامبر ج معامله را فسخ نموده؟
بلال گفت: شتر را بگیر ای جابر.
جابر گفت: چه شده؟
بلال گفت: پیامبر ج به من دستور داده که شتر و مال را به تو بدهم!
جابر به نزد رسول خدا ج برگشت و پرسید: شتر را نمیخواهید؟!
رسول الله ج فرمود: «فکر میکنی با تو چانه زدم که شترت را بردارم؟»
یعنی ایشان برای اینکه قیمت را کم کند با جابر چانه نزد، بلکه میخواست بداند جابر چقدر پول نیاز دارد...
***
و در پایان:
این کنترل پیامبر ج بر حیوانات در واقع به اذن خداوند و تحت اراده و مشیئت الهی بود، و گرنه پیش میآمد که پیامبر ج از حیوان چیزی میخواست اما نمیشد، چنانکه یک بار پیامبر ج پیش از فتح مکه، در سفر عمره سوار بر شترش «قَصواء» بود، اما ناگهان شتر زانو زد و هر چه پیامبر ج سعی کرد آن را وادار به حرکت کند، از جای خود تکان نخورد.
اینجا بعضی از مردم گفتند: قصواء نافرمانی کرد!
پیامبر ج فرمود: «نه قصواء نافرمانی کرد و نه این اخلاق اوست، اما همان چیزی که فیل (یعنی فیل لشکر ابرهه) را از حرکت باز داشت، او را نیز از [ورود به] مکه باز داشت».
سپس فرمود: امروز اگر قریش مرا به هر پیمانی که در آن صلهی رحم باشد فرا بخوانند، خواهم پذیرفت».
سپس میان وی ج و قریشیان پیمان معروف به صلح حدیبیه منعقد شد و رسول خدا ج به مدینه بازگشت [٢٢].
***
[٢١] جایی در پنج کیلومتری مدینه. [٢٢] به روایت بیهقی با سند صحیح.