سعد و سعید یاوران راستین پیامبر

فهرست کتاب

آزار سعیدسو مسلمان شدن عمر بن خطابس:

آزار سعیدسو مسلمان شدن عمر بن خطابس:

همان‌طور که‌ قبلاً اشاره‌ کردیم‌، حضرت‌ سعید سهم‌ داماد حضرت‌ عمر سبود و هم‌ برادرزنش‌، اما در گرویدن‌ به‌ اسلام‌، حضرت‌ سعید و همسرش‌ از حضرت‌ عمر سپیشی‌ گرفته‌ بودند، و این‌ زن‌ و شوهر در ایمان‌ آوردن‌ حضرت‌ عمر سنقش‌ مهمی‌ داشتند، که‌ بهتر است‌ با هم‌ اصل‌ داستان‌ را مرور کنیم‌، تا استقامت‌ حضرت‌ سعید و همسرش‌ را به‌ خوبی‌ مشاهده‌ کنیم‌ که‌ سبب‌ نجات‌ بزرگ‌مردی‌ از قریشیان‌ شد:

در یکی‌ از روزهای‌ گرم‌ و سوزان‌ تابستانی‌ که‌ حرارت‌ آن‌ به‌ اوج‌ شدّت‌ خود رسیده‌ بود، شراره‌های‌ خورشید مستقیم‌ بر ریگ‌ها و سنگ‌های‌ مکه‌ می‌تابید و آنها را به‌ اخگرهای‌ آتش‌ مبدّل‌ ساخته‌ بود، مردی‌ قوی‌الجثّه‌ و بلندقامت‌ که‌ خود را محکم‌ پیچیده‌ و آماده‌ی‌ جنگ‌ ساخته‌ بود، با در دست‌ داشتن‌ شمشیر برهنه‌، بر روی‌ آن‌ شن‌های‌ سوزان‌ به‌ حرکت‌ درآمد، (او عمر بن‌ خطاب‌ نام‌ داشت‌)، با عجله‌ی‌ هرچه‌ تمامتر گام‌های‌ محکم‌ و سنگین‌ برمی‌داشت‌ و قدم‌ها را چنان‌ بر زمین‌ می‌کوبید، تو گویی‌ که‌ زمین‌ در زیر پاهایش‌ به‌ لرزه‌ درمی‌آمد، تمام‌ اطراف‌ خود را با نظر خشم‌آگینی‌ که‌ شراره‌های‌ غضب‌ از آن‌ می‌پرید، می‌پایید. هیچ‌ توجه‌ و اعتنایی‌ به‌ خورشید برافروخته‌ و شن‌ها و سنگ‌های‌ آتشین‌ نمی‌کرد، به‌ باد گرم‌ سموم‌، بدان‌ هنگام‌ که‌ می‌وزید و چهره‌ی‌ انسان‌ را به‌ زغال‌ مبدّل‌ می‌ساخت‌، اهمیت‌ نمی‌داد. هدف‌ مشخصی‌ داشت‌ و می‌خواست‌ هرچه‌ زودتر به‌ آن‌ دسترسی‌ پیدا کند. آری‌! او می‌خواست‌ سید و و سرور و بزرگ‌ترین‌ انسان‌ها (یعنی‌ حضرت‌ محمد مصطفی ص) را به‌ قتل‌ برساند! [۶۶].

یکی‌ از شاگردان‌ رسول‌الله صدر مسیر راه‌، عمر خشمگین‌ را می‌بیند که‌ با شمشیر برهنه‌ به‌ سوی‌ هدف‌ گام‌ می‌نهد، فکری‌ به‌ ذهنش‌ خطور کرد تا برای‌ مدتی‌ هر چند کوتاه‌ او را از رسیدن‌ به‌ پیامبر صباز دارد، جلو رفته‌ و گفت‌: ای‌ ابن‌خطاب‌! کجا با این‌ وضعیت‌؟

عمر گفت‌: می‌خواهم‌ محمد را بکشم‌!

آن‌ مرد گفت‌: پس‌ با قبایل‌ بنی‌هاشم‌ و بنی‌زهره‌ چکار می‌کنی‌؟ آیا با کشتن‌ محمد می‌توانی‌ از آنها در امان‌ باشی‌؟!.

عمر گفت‌: نکند تو هم‌ از دینت‌ برگشته‌ و پیرو او شده‌ای‌؟!.

آن‌ مرد که‌ وضعیت‌ را نامناسب‌ دید از راه‌ دیگری‌ وارد شد و گفت‌: آیا خبر بسیار عجیبی‌ را شنیده‌ای‌؟

عمر گفت‌: چه‌ خبری‌؟

آن‌ مرد گفت‌: خانواده‌ات‌ هم‌ از گرویدگان‌ به‌ دین‌ محمد هستند!.

عمر گفت‌: خانواده‌ی‌ من‌؟!.

آن‌ مرد گفت‌: آری‌! دامادت‌، سعید بن‌ زید و خواهرت‌ فاطمه‌ مسلمان‌ شده‌اند!.

این‌ خبر آن‌ قدر بر عمر اثر گذاشت‌ که‌ فعلاً رفتن‌ نزد پیامبر صرا گذاشته‌ و با عجله‌ به‌ سوی‌ منزل‌ خواهرش‌ گام‌ برداشت‌ تا اول‌ به‌ حساب‌ آنها برسد... [۶۷].

در آن‌ وقت‌ که‌ تجمع‌ تمامی‌ مسلمانان‌ مشکل‌ بود، پیامبر صسعی‌ می‌کرد برای‌ افراد نومسلمان‌، از شاگردان‌ قدیمی‌اش‌ که‌ با تعالیم‌ آسمانی‌ بیشتر آشنا شده‌ بودند، به‌ عنوان‌ معلّم‌ خصوصی‌ کار بگیرد تا آنها نیز با عقاید اسلامی‌ آشنا شوند.

در این‌ روز تاریخی‌ که‌ به‌ آن‌ اشاره‌ شد، حضرت‌ خباب‌ بن‌ ارت‌ سدر منزل‌ سعید و فاطمه‌ حضور داشت‌ و به‌ آنان‌ آیات‌ ابتدایی‌ سوره‌ی‌ «طه‌» را تعلیم‌ می‌داد و از آن‌ بحث‌ می‌کرد. هنگامی‌ که‌ عمر خشمگین‌ به‌ درب‌ منزل‌ رسید و با صدای‌ بلند، سعید و فاطمه‌ را صدا زد، خباب‌ سریعاً خود را پنهان‌ کرد و آن‌ صفحه‌ی‌ قرآن‌ را نیز در جایی‌ مخفی‌ کردند. عمر داخل‌ آمده‌ و با عصبانیت‌ گفت‌: آن‌ صدای‌ چه‌ بود؟ (ظاهراً زمزمه‌ی‌ قرآن‌ را بیرون‌ خانه‌ شنیده‌ بود)

سعید با ترس‌ و لرز گفت‌: چیزی‌ نبود، با همسرم‌ گپ‌ می‌زدیم‌...

عمر گفت‌: نکند شما هم‌ مسلمان‌ شده‌اید!.

سعید گفت‌: نه‌! اما اگر دینی‌ بهتر از دین‌ تو باشد، مگر اشکالی‌ دارد آن‌ را قبول‌ کنیم‌؟!

عمر دیگر اجازه‌ی‌ حرف‌ زدن‌ را به‌ او نداد، و او را حسابی‌ کتک‌ زد، تا جایی‌ که‌ فاطمه‌، همسر سعید (که‌ خواهر عمر بود) تاب‌ دیدن‌ آن‌ را نداشت‌ و برای‌ دفاع‌ از شوهرش‌ جلو رفت‌ تا برادرش‌ را از زورگویی‌ باز دارد، اما عمر چنان‌ سیلی‌ محکمی‌ نیز بر صورت‌ او نواخت‌ که‌ خون‌ از چهره‌اش‌ فوران‌ کرد.

فاطمه‌ که‌ فشار و اذیت‌ عمر را دید، فریاد برآورد: ای‌ عمر! تا کی‌ از این‌ جهالت‌ دست‌ نمی‌کشید! تا کی‌ می‌خواهید در مقابل‌ بت‌های‌ بی‌جان‌ سر تعظیم‌ فرود آورید! دین‌ شماها باطل‌ است‌! آری‌ درست‌ حدس‌ زدی‌ ما مسلمان‌ شده‌ایم‌ و با افتخار گواهی‌ می‌دهیم‌ که‌ هیچ‌ معبودی‌ غیر از الله وجود ندارد و شایسته‌ی‌ پرستش‌ نیست‌، و محمد پیامبر و فرستاده‌ی‌ خداوند است‌ برای‌ نجات‌ انسان‌ها...

در این‌ لحظه‌ انگار فرشتگان‌ آسمان‌، زمین‌ و زمان‌ به‌ او می‌گویند:

«ای‌ مرد خشن‌! وایستا! از جاهلیت‌ خود وداع‌ کن‌، تختی‌ در جایگاه‌ تاریخ‌ برای‌ تو آماده‌ شده‌ است‌ تا برآن‌ قرار بگیری‌. همانا محمد صکلیدی‌ را در دست‌ تو قرار خواهد داد، درهای‌ تاریخی‌ را بدان‌ می‌گشایی‌ که‌ تو را فراموش‌ کرده‌ است‌ و اصلاً تو را نمی‌شناسد و وجود تو را احساس‌ نکرده‌ است‌... آری‌! تو پا به‌ عرصه‌ی‌ تاریخ‌ می‌گذاری‌ سپس‌ از نردبان‌ آن‌ بالا می‌روی‌ و بر کاخ‌ پرعظمت‌ آن‌ مسلّط‌ می‌شوی‌ و بر کرسی‌ای‌ می‌نشینی‌ که‌ پایین‌تر از کرسی‌های‌ انبیا و بالاتر از کرسی‌های‌ بزرگان‌ است‌.

ای‌ مرد خشمگین‌! وایستا! اسلحه‌ای‌ را که‌ می‌خواهی‌ با آن‌ با دین‌ جدید بجنگی‌، به‌ دور بینداز! کسی‌ با دین‌ خدا یارای‌ جنگ‌ ندارد.

شمشیرت‌ را به‌ دور انداز! آن‌ را از غلاف‌ کشیده‌ای‌، می‌خواهی‌ با آن‌، محمد را بکشی‌؟ دین‌ جدید او را از بین‌ ببری‌؟ و ۳۹ نفر از اصحاب‌ و یاران‌ او را به‌ هلاکت‌ برسانی‌؟ بدان‌! محمد رسول‌ خداست‌، سید و آقای‌ همه‌ی‌ انسان‌هاست‌، او هرگز کشته‌ نخواهد شد.

ای‌ عمر! بیا شمشیرت‌ را در غلاف‌ بگذار! دستی‌ را که‌ به‌ منظور زدن‌ زنی‌ (خواهرت‌) بالا کشیده‌ای‌، پایین‌ آر! بیا از شرک‌، جهالت‌، ظلم‌ و سنگدلی‌ و بی‌رحمی‌ خود، جسم‌ و روحت‌ را پاک‌ کن‌! غسل‌ کن‌ و از ناپاکی‌ دور شو! تو به‌ سوی‌ سرچشمه‌ی‌ نور در حرکت‌ هستی» [۶۸].

سخنان‌ آتشین‌ فاطمه‌ با آن‌ چهره‌ی‌ خونین‌ که‌ از اعماق‌ قلبش‌ بیرون‌ می‌آمد، مانند تیری‌ بر قلب‌ عمر اثر گذاشت‌ و او را قدری‌ آرام‌ کرد. گفت‌: آیا برای‌ اثبات‌ این‌ سخنان‌تان‌ مدرکی‌ دارید. سعید با عجله‌ آیات‌ اول‌ سوره‌ی‌ طه‌ را آورد و به‌ عمر نشان‌ داد. عمر گفت‌: آن‌ را به‌ من‌ بدهید ببینم‌ چه‌ گفته‌ است‌؟!.

سعید و فاطمه‌ گفتند: این‌ طوری‌ نمی‌شود، تو به‌ خاطر مشرک‌ بودن‌ پلید هستی‌ و این‌ آیات‌ را نباید جز انسان‌های‌ پاک‌ لمس‌ کنند، پس‌ ابتدا باید غسل‌ کنی‌ آن‌ وقت‌ می‌توانی‌ آن‌ را بخوانی‌...

عمر که‌ جرقه‌هایی‌ از نور الهی‌ بر قلبش‌ تابیده‌ بود، غسل‌ کرده‌ و برگشت‌، سپس‌ آیات‌ ابتدایی‌ سوره‌ی‌ طه‌ را که‌ به‌ تازگی‌ نازل‌ شده‌ بودند، تلاوت‌ کرد [۶۹]:

بسم الله الرحمن الرحیم

﴿طه ١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى ٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ ٥ لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ ٦ وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى ٧ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ لَهُ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ ٨[طه: ۱-۸].

«طه! (ای‌ پیغمبر) ما قرآن‌ را برای‌ تو نفرستاده‌ایم‌ تا (از غم‌ ایمان‌ نیاوردن‌ کافران‌، و نپذیرفتن‌ شریعت‌ یزدان‌) خویشتن‌ را خسته‌ و رنجور کنی‌. لیکن‌ آن‌ را برای‌ پند و اندرز کسانی‌ فرستاده‌ایم‌ که‌ از خدا می‌ترسند (و از او اطاعت‌ می‌کنند). از سوی‌ کسی‌ نازل‌ شده‌ است‌ که‌ زمین‌ و آسمان‌های‌ بلند را آفریده‌ است‌. و خداوند مهربانی‌ (قرآن‌ را فرو فرستاده‌) است‌ که‌ بر تخت‌ سلطنت‌ (مجموعه‌ی‌ جهان‌ هستی‌) قرار گرفته‌ است‌ (و قدرتش‌ سراسر کائنات‌ را احاطه‌ کرده‌ است‌.) از آن‌ اوست‌ آنچه‌ در آسمان‌ها و آنچه‌ در زمین‌ و آنچه‌ در میان‌ آن‌ دو و آنچه‌ در زیر خاک‌ (از دفائن‌ و معادن‌) است‌. (ای‌ پیغمبر!) اگر آشکارا سخن‌ بگویی‌ (یا پنهان‌، برای‌ خدا فرق‌ نمی‌کند، و نهانی‌ (سخن‌ گفتن‌ تو با دیگران‌ را) و نهان‌تر (از آن‌ را که‌ سخن‌ گفتن‌ تو با خودت‌ و خواطر دل‌ است‌) می‌داند. او خداست‌ و جز خدا معبودی‌ نیست‌. او دارای‌ نام‌های‌ نیکو است»‌.

عمر بن‌ خطاب‌ که‌ آیات‌ قرآن‌ تأثیر فراوانی‌ بر قلبش‌ گذاشته‌ بود گفت‌: مرا نزد محمد راهنمایی‌ کنید. حضرت‌ خبّاب‌ به‌ محض‌ شنیدن‌ این‌ سخن‌، فوراً از مخفی‌گاهش‌ بیرون‌ جهید و گفت‌: ای‌ عمر! مژده‌ باد تو را، امیدوارم‌ دعای‌ شب‌ جمعه‌ی‌ پیامبر در حق‌ تو قبول‌ شده‌ باشد که‌ فرمود:

«اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام» [۷۰].

«پروردگارا! اسلام‌ را سربلند بگردان‌ با مسلمان‌ شدن‌ عمر بن‌ خطاب‌ یا عمرو بن‌ هشام‌ (ابوجهل‌)».

سپس‌ خبّاب‌ دست‌ او را گرفته‌ و به‌ سوی‌ دارالارقم‌، جایی‌ که‌ پیامبر صو یارانش‌ در آنجا جمع‌ بودند، برد. و بدین‌ شکل‌ حضرت‌ سعید و همسرش‌ فاطمه‌ بدر اسلام‌ آوردن‌ حضرت‌ عمر سنقش‌ مهمی‌ را ایفا کردند و نور ایمان‌ از منزل‌ آنان‌ و به‌ برکت‌ استقامت‌شان‌ در مقابل‌ آزار و اذیت‌ عمر، در قلب‌ این‌ بزرگ‌مرد تاریخ‌ تابیدن‌ گرفت [۷۱].

[۶۶] داستان‌ زندگی‌ حضرت‌ عمر س: ص‌ ۷. [۶۷] طبقات‌ ابن‌ سعد: ج‌۳، ص‌ ۲۶۸-۲۶۷. [۶۸] داستان‌ زندگی‌ حضرت‌ عمر س: ص‌ ۱۰-۹. [۶۹] شباب‌ حول‌ الرسول‌: ص‌ ۸۷-۸۶.. [۷۰] ترمذی‌: ح‌ ۲۹۰۷. [۷۱] جریان‌ مفصّل‌ و زیبای‌ اسلام‌ آوردن‌ حضرت‌ عمر و قهرمانی‌هایش‌ را در «زندگانی‌ حضرت‌ عمر، نوشته‌ی‌ شیخ‌ طنطاوی‌، ترجمه‌ استاد ابوبکر حسن‌زاده‌، و همچنین‌ جامعه‌گرایی‌ حضرت‌ عمر بن‌ خطاب‌، و سیمای‌ صادق‌ فاروق‌ اعظم‌ و... مطالعه‌ بفرمایید.