حضرت عمرسو دعاهای شبانه روزیاش:
زمانی که جنگ در جبهه ایران بین سپاه اسلام و سپاه فارس درجریان بود، خلیفهی راشدهی پیامبر صیعنی حضرت عمرفاروق سهر روز در پیشگاه پروردگار سر به سجده نهاده و برایپیروزی سربازانش دعا میکرد. بعضی از مورّخین گویند: در آن ایامچشمان امیرالمؤمنین به خواب نرفت و همیشه به دروازههای ورودیمدینه چشم میدوخت تا پیکی از جبهههای نبرد برسد و خبری برایخلیفه بیاورد.
روزی از روزها طبق عادت روزهای قبل حضرت عمر سدردروازهی ورودی مدینهی منوّره به انتظار پیک و قاصدی نشسته بود،و با سادگی تمام با لباسی وصلهدار بر روی خاک نشسته و مشغول دعابود. ناگهان سواری با سرعت تمام وارد شهر شد. حضرت عمر سبا عجله به استقبال او رفته و پرسید: از کجا میآیی؟ آیا از مسلمانان درجبههی ایران خبری داری یا نه؟ مرد تازه وارد حضرت عمرسرانشناخت، و زیاد نزد او معطل نشد، فقط گفت: ای برادر! مژدهی پیروزیسپاه اسلام را برای خلیفه آوردهام. این را گفته و سریعاً به سویدارالخلافت تاخت، تا خلیفه را ببیند. حضرت عمر سبدوناینکه عصبانی شود و او را ملامت نماید، به دنبالش میدوید. کسانیکه از مقصد پیک جنگی مطلع شدند صدا میزدند: صبر کن! خلیفه بهدنبال تو میدود. آن جوان مجاهد توقف کرد و گفت: امیرالمؤمنینشمایید؟! خواهش میکنم مرا ببخشید به خاطر عجله و اهمیت خبر نتوانستم ازشما پرس و جو کنم.
سپس نامهی حضرت سعد سرا تقدیم حضرت عمر سکرد.