سعد و سعید یاوران راستین پیامبر

فهرست کتاب

مردی از تبار حقیقت:

مردی از تبار حقیقت:

پیش‌ از آنکه‌ به‌ بررسی‌ زندگانی‌ حضرت‌ سعید سبپردازیم‌، باید اندکی‌ در مورد پدر حقیقت‌گرایش‌ «زید بن‌ عمرو» که‌ یکی‌ از حقیقت‌گرایان‌ مکه‌ی‌ مکرّمه‌ در دوران‌ جاهلیت‌ به‌ شمار می‌آمده‌ است‌، سخن‌ بگوییم‌.

ابوسعید (زید) مردی‌ حقیقت‌گرا، ماهر و خردمند بود و چون‌ فطرتی‌ سلیم‌ داشت‌ نمی‌توانست‌ عقائد باطل‌ قومش‌ را بپذیرد، لذا به‌ جستجوی‌ حقیقت‌ و دست‌یابی‌ به‌ راه‌ مستقیم‌ مشغول‌ شد و در این‌ راه‌ جان‌ باخت‌.

زید با زنده‌ به‌ گور کردن‌ دختران‌ به‌ شدّت‌ مخالف‌ بود و از آن‌ نهی‌ می‌کرد و قریش‌ را به‌ عبادت‌ رب‌ّ ابراهیم‌ توصیه‌ می‌نمود و از عبادت‌ بت‌ها باز می‌داشت‌. او هیچ‌گاه‌ برای‌ بت‌ها قربانی‌ نکرد، و گوشت‌ مردار و خون‌ را نمی‌خورد، و از بعضی‌ آگاهان‌ به‌ علم‌ ادیان‌ شنیده‌ بود که‌ حضرت‌ ابراهیم‌ ÷تنها خداوند را عبادت‌ می‌کرد و کسی‌ را با او شریک‌ نمی‌ساخت‌، و به‌ سوی‌ کعبه‌ نماز می‌خواند. زید نیز همین‌ شیوه‌ را برگزید تا اینکه‌ کشته شد.

هاشم‌ بن‌ عروه‌ از اسماء دختر ابوبکر ـ ك ـ روایت‌ می‌کند که‌ فرمودند:

«من‌ زید را در حالت‌ پیری‌ و ریش‌سفیدی‌ دیدم‌ که‌ به‌ کعبه‌ تکیه‌ زده‌ بود و می‌گفت‌: «ای‌ قریشیان‌! قسم‌ به‌ ذاتی‌ که‌ جان‌ زید در دست‌ اوست‌ در میان‌ شما کسی‌ پیرو راستین‌ ابراهیم‌ نبوده‌ غیر از من‌».

سپس‌ می‌گفت‌: «پروردگارا! اگر می‌دانستم‌ که‌ عبادت‌ به‌ چه‌ صورتی‌ نزد شما دوست‌ داشتنی‌تر است‌، قطعاً به‌ همان‌ صورت‌ و روش‌ عبادت‌ می‌کردم‌، ولی‌ افسوس‌ که‌ نمی‌دانم‌». پس‌ بر روی‌ دستانش‌ سجده‌ می‌کرد».

قریشیان‌ زید را بسیار اذیت‌ می‌کردند، مخصوصا «خطّاب‌» که‌ عموی‌ زید بود، او را بسیار سرزنش‌ می‌کرد [۶۲].

در کتاب‌های‌ تاریخی‌ نحوه‌ به‌ خود آمدن‌ زید و چگونگی‌ بیداری‌ و پی‌ بردن‌ او به‌ بطلان‌ بت‌پرستی‌، این‌گونه‌ نقل‌ شده‌ است‌:

«زید بن‌ عمرو بن‌ نفیل‌، دور از جنجال‌ و ازدحام‌ مردم‌ ایستاده‌ و قریش‌ را تماشا می‌کرد که‌ یکی‌ از اعیاد خود را برگزار می‌کردند. می‌دید مردان‌ عمامه‌های‌ سندسی‌ گران‌قیمت‌ به‌ سر بسته‌ و به‌ پوشیدن‌ عبای‌ یمانی‌ باارزش‌ افتخار و مباهات‌ می‌کنند. و زنان‌ و اطفال‌ را می‌دید که‌ زیباترین‌ لباس‌ و گران‌بهاترین‌ زیور را در بر دارند، نگاه‌ می‌کرد، می‌دید ثروتمندان‌ حیوان‌ قربانی‌ خود را در حالی‌ که‌ آنها را به‌ انواع‌ زیور آراسته‌ بودند، برای‌ قربانی‌ کردن‌ در پای‌ بت‌ها، به‌ دنبال‌ خود می‌کشیدند.

زید ایستاده‌ و به‌ دیوار کعبه‌ تکیه‌ داده‌ بود، گفت‌:

«ای‌ جماعت‌ قریش‌! خداوند گوسفند را آفریده‌، و هم‌ او از آسمان‌ باران‌ نازل‌ فرموده‌، گیاه‌ و سبزه‌ را در زمین‌ رویانده‌ و گوسفند سیر و چاق‌ شده‌ است‌، اما اینک‌ شما آن‌ را بر غیر نام‌ او (و برای‌ غیر او) ذبح‌ می‌کنید، شما را نادان‌ و ابله‌ می‌بینم»‌.

عمویش‌، خطاب‌، (پدر عمر س‌) برخاست‌ و کشیده‌ای‌ بر صورتش‌ نواخت‌ و گفت‌:

«مرگ‌ بر تو! ما تا به‌ حال‌ این‌ چرندیات‌ را از تو می‌شنیدیم‌ و آن‌ را تحمل می‌کردیم‌، اما دیگر طاقتمان‌ به‌ سر آمده‌ و کاسه‌ی‌ صبرمان‌ لبریز گشته‌ است‌».

سپس‌ جمعی‌ اوباش‌ و نادان‌ را تحریک‌ نمود و آنها را بر او شوراند که‌ به‌ اذیت‌ و آزارش‌ روی‌ آوردند، آن‌ قدر او را اذیت‌ کردند تا از مکه‌ خارج‌ شده‌ و به‌ کوه‌ حرا پناه‌ برد. خطاب‌ عده‌ای‌ از جوانان‌ قریش‌ را به‌ مراقبت‌ از او گسیل‌ داشت‌، تا اجازه‌ ندهند وارد مکه‌ شود. آنان‌ به‌ سختی‌ مراقب‌ بودند، طوری‌ که‌ زید جز پنهانی‌ و دور از چشم‌ مراقبان‌، نمی‌توانست‌ وارد مکه‌ شود.

پس‌ از آن‌ ـ بدون‌ اطلاع‌ قریش‌ و به‌ صورت‌ سرّی‌ و محرمانه‌ ـ با ورقة بن‌ نوفل‌ و عبدالله بن‌ جحش‌ و عثمان‌ بن‌ حارث‌، و امیمه‌ دختر عبدالمطلب‌، عمه‌ی‌ پیامبر صملاقات‌ کرد و در مورد گمراهی‌ و کج‌روی‌ قریش‌ به‌ بحث‌ و مذاکره‌ نشستند. زید به‌ یارانش‌ گفت‌:

«به‌ خدا می‌دانید که‌ قوم‌ شما حقیقتی‌ را در دست‌ ندارند و می‌دانید دین‌ ابراهیم‌ را به‌ خطا و انحراف‌ کشیده‌اند، پس‌ اگر شما می‌خواهید رستگار شوید، برای‌ خود دینی‌ پیدا کنید که‌ از آن‌ پیروی‌ نمایید».

هر چهار مرد به‌ طرف‌ راهبان‌ و احبار یهود و نصاری‌ و سایر ملت‌ها شتافتند، و از آنها درخواست‌ کردند که‌ دین‌ حنیف‌ ابراهیم‌ را به‌ آنان‌ ارائه‌ دهند.

ورقة بن‌ نوفل‌ نصرانی‌ شد. و عبدالله بن‌ جحش‌ و عثمان‌ بن‌ حارث‌، راه‌ به‌ جایی‌ نبردند و به‌ چیزی‌ نرسیدند. اما زید بن‌ عمرو داستانی‌ دارد، که‌ آن‌ را از زبان‌ خودش‌ می‌شنویم‌:

«با تلاش‌ و زحمت‌ با یهودیت‌ و نصرانیت‌ آشنا شدم‌ و رموز آنها را دریافتم‌، اما از آنها دوری‌ جستم‌ و آنها را کنار گذاشتم‌. چون‌ در آنها چیزی‌ که‌ مایه‌ی‌ اطمینان‌ خاطر باشد، نیافتم‌. به‌ جستجوی‌ دین‌ ابراهیم‌ سیر آفاق‌ را پیش‌ گرفتم‌ تا از سرزمین‌ شام‌ سر در آوردم‌، پیش‌ راهبی‌ رفتم‌ که‌ از علم‌ کتاب‌ توشه‌ای‌ اندوخته‌ بود و در مورد دین‌ ابراهیم‌ از او نظر خواستم‌، و داستان‌ و سرگذشت‌ خود را برایش‌ تعریف‌ کردم‌، به‌ من‌ گفت‌:

«برادر مکی‌! می‌بینم‌ به‌ جستجوی‌ دین‌ ابراهیم‌ آمده‌ای‌».

گفتم‌: بله‌ درست‌ فهمیدی‌. من‌ به‌ دنبال‌ آنم‌.

آن‌گاه‌ گفت‌: «تو دنبال‌ آیینی‌ هستی‌ که‌ در حال‌ حاضر وجود ندارد، ولی‌ در آینده‌ی‌ نزدیک‌ در دیار شما ظهور خواهد کرد، چون‌ خداوند متعال‌ از میان‌ قوم‌ شما یک‌ نفر را مبعوث‌ می‌کند که‌ دین‌ ابراهیم‌ را تجدید و زنده‌ می‌کند. اگر او را یافتی‌، به‌ خدمتش‌ درآی‌ و از او پیروی‌ کن‌».

زید بار بازگشت‌ به‌ مکه‌ را بست‌ و به‌ امید اینکه‌ پیامبر موعود را دریابد، با قدم‌های‌ استوار به‌ سوی‌ مکه‌ گام‌ می‌نهاد.

هنوز در راه‌ برگشت‌ بود که‌ خداوند پیامبرش‌ را مبعوث‌ کرد، و محمد صبا دین‌ هدایت‌ و حق‌ برخاست‌. اما زید او را درک‌ نکرد؛ چون‌ جمعی‌ از اعراب‌ بر او شوریدند و قبل‌ از رسیدن‌ به‌ مکه‌ او را به‌ قتل‌ رساندند، و فرصت‌ ندادند چشمش‌ به‌ دیدار پیامبر صروشن‌ شود.

در لحظاتی‌ که‌ زید نَفَس‌ آخرش‌ را می‌کشید، به‌ آسمان‌ چشم‌ دوخت‌ و گفت‌:

«اَللَّهُمَّ إنْ كُنتَ حَرَّمْتَنِيْ مِنْ هَذَا الـْخَير فَلاَ تَحرم منهُ ابْني سَعِيْدَاً».

«پروردگارا! حال‌ که‌ مرا از این‌ خیر و برکت‌ محروم‌ کردی‌، پسرم‌ سعید را محروم‌ مفرما» [۶۳].

به‌ این‌ ترتیب‌ زید بن‌ عمرو قبل‌ از رسیدن‌ به‌ رسول‌ خدا صبقتل رسید و به‌ سوی‌ «الله‌» شتافت‌.

در روایات‌ آمده‌ که‌ حضرت‌ سعید سفرزند زید و عمر بن‌ خطاب س‌ عموزاده‌ زید از رسول‌ خداصپرسیدند: آیا برای‌ زید استغفار کنیم‌؟ حضرت‌ رسول‌ فرمود: «بله‌! ایشان‌ به‌ تنهایی‌ به‌ صورت‌ یک‌ امّت‌ زنده‌ می‌گردد». در حدیث‌ دیگری‌ از رسول‌ خدا صروایت‌ شده‌ که‌ فرمودند: «وارد بهشت‌ شدم‌، آنجا زید را دیدم‌ که‌ دو درخت‌ سرسبز در اختیار داشت‌» [۶۴].

[۶۲] أصحاب‌ الرسول‌: ص‌ ۲۶۵. [۶۳] صور من‌ حياة الصحابة«حكاية سعيد». اصحاب‌ الرسول‌: ص‌ ۲۶۷-۲۶۵. [۶۴] شباب‌ حول‌ الرسول‌: ص‌ ۸۵.