تلاش و جستجوی انسان
مولانا جلال الدین رومی در قطعه شعری میگوید: «دیشب پیر مردی دیدم که چراغی در دست داشت و گرد شهر میگشت، گویا چیزی را گم کرده بود، از او پرسیدم: آقا دنبال چه میگردی؟ در پاسخ گفت: از معاشرت با حیوانات درنده خسته شدهام، اینک در جهان دنبال انسان میگردم، از همراهان سست عنصر به ستوه آمدهام، به دنبال شیر مردی میگردم که چشم خود را با دیدن او خنک کنم، گفتم: خود را بیشتر زحمت نده، برگرد که من نیز همچون تو مدتی به دنبال این آزاد مرد گشتهام، اما اثری از او یافت نمیشود، پیر مرد، سری تکان داد و گفت: آری همان چیزی نایاب آرزوی من است».
دی شیخ باچراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولمو انسانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتند که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکهیافت مینشود آنم آرزوست
محمداقبال / نیز، مطالع دیوان ماندگارش «اسرار خودی» را با همین شعر مولانا آغاز کرده است، به نظر بنده، منظور اقبال / از آوردن این قطعه شعر در اول کتابش، این است که او نیز در این زمینه با مولانا همفکر و هم عقیده بوده است، زیرا او به حکم مطالعه و تحقیق در علوم فلسفی از پیشگامان پویندگان «انسان کامل» بوده است، حال، سؤال این است که آیا اقبال / گمشده خود را یافت یا ناامید شد؟
اگر پاسخ مثبت باشد پس اقبال / به پیروزی و کشفی تازه دست یافته است که از پیروزی «کلمبس» که دنیای جدید را کشف کرد، بزرگتر و مهمتر است زیرا این کشف انسان گمشده و انسانیت تباه شده است، اگر این دو، در جهان وجود نداشته باشند، خیری در جهان نیست، جهان امروز، به انسان بیشتر نیاز دارد تا به قارههای جدید و دریاهای ناشناخته.