شگفتی های اندیشه اقبال لاهوری

فهرست کتاب

لحظه‌ای با سیدجمال الدین افغانی

لحظه‌ای با سیدجمال الدین افغانی

دکتر محمداقبال، همراه با مربی روحی خویش مولانا جلال الدین رومی در عالم خیال، به سیاحت می‌پردازد و در این سفر روحی با شخصیت‌های علمی، دینی و سیاسی بزرگ گذشته ملاقات می‌کند و در مورد مسایل زیادی با آن‌ها به گفتگو می‌پردازد[٦٥].

در این سفر به سرزمین ناشناخته و بسیار سرسبز قدم می‌گذارند که پای آدمی بدانجا نرسیده و قرن‌ها از تمدن و صنعت بشری دور بوده است. زیبایی طبیعت، لطافت هوا و صدای آبشارها، شاعر را به شگفتی وا می‌دارد. در این هنگام، صدایی شیرین و جذاب به گوشش می‌رسد؛ از مولانا رومی می‌پرسد: در این صحرای پهناور صدای اذان از کجا می‌آید؟ آیا درست می‌شنوم یا خواب می‌بینم؟ رومی در پاسخ می‌گوید: اینجا سرزمین اولیا و صالحان است، سرزمین پاک مردانی چون فضیل و بوسعید و عارفانی چون جنید و بایزید:

من به‌رومی گفتم این‌ صحرا خوشست
در کهستان شورش دریا خوش است
من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می‌آید آوای اذان
گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون‌رخت‌ ازین فردوس بست
یک دو روزی اندر این عالم نشست
این فضاها سوز آهش دیده است
ناله‌های صبحگاهش دیده است
زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضیل و بو سعید
عارفان مثل جنید و با یزید

وقت نماز فرا می‌رسد، رومی، می‌گوید، بشتاب تا نماز را دریابیم و در این مکان مبارک از لذت روح و نعمت خشوع که در جهان مادی از آن محروم بودیم، بهره‌مند شویم. با سرعت از جا بر می‌خیزند، می‌بینند دو مرد مشغول نماز هستند، یکی افغانی و دیگری ترک نژاد. امام نماز جماعت، جمال الدین افغانی و مقتدی، امیر سعید حلیم پاشا است، رومی گفت، مشرق زمین، درعصر اخیر، بهتر از این دو مرد نیافریده است. آن‌ها بسیاری از مسایل پیچیده‌ی مرا حل کرده‌اند. سیدجمال در شرق روح بیداری دمید و سعید پاشا دارای قلبی دردمند و فکری بلند بود:

خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور
گفت‌شرق از این دو کس بهتر نزاد
ناخن‌شان عقده‌های ما گشاد
سیدالسادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و شغال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین‌مردان دورکعت طاعت‌‌است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کزوی خلیل آید بوجد
روح پاک جبرئیل آید بوجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور إلا الله خیزد از قبول
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز مستی می‌دهد داود را

اقبال  / می‌گوید: من بعد از نماز برخاستم و دست سید را با ادب و نیاز بوسیدم، استاد مولانا رومی مرا به سید معرفی کرد و گفت این مرد (اقبال  /) جهانگرد آزاده‌ای است که در دلش یک عالم سوز و درد وجود دارد و به مقام خودشناسی رسیده است:

من زجا برخاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
گفت رومی ذره‌ای گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد
چشم جز بر خویشتن نگشاده‌ای
دل به کس ناداده‌ای آزاده‌ای

سپس می‌افزاید: «سیدجمال الدین روی به من کرد و گفت: از جائی که دیده‌ای و از احوال مسلمانان خاکی تبار و روشن ضمیر، ما را خبر بده، در پاسخ گفتم، من در ضمیر ملتی که برای تسخیر جهان آفریده شده، نبردی خونین میان دین و وطن دیده‌ام، ایمان و یقین او ضعیف گشته و از سیادت و حاکمیت دین قطع امید کرده است و همه ملت‌ها با ساز فرنگ می‌رقصند مرامهای کمونیستی رونق دین را از بین برده‌اند:

در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده‌ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
نا امید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب

افغانی با شکیبایی و تأثر و اندوه به سخن من گوش فرا داد و آنگاه اینگونه لب به سخن گشود:

لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن
او به فکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تاز خود آگاه گردد جان پاک
می‌نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
گرچه آدم بر دمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل‌ کشید از آب‌و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
جان نگنجد در جهان ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گویی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته‌ای بینی زمو باریک‌تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی‌های شوخ و بی‌حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا زقید شرق و غرب آید برون
بردمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه از روی نسب او خاوری است

افغانی دربارۀ نظام سرمایه‌داری اظهار نظر می‌کند و می‌گوید: «اصل سرمایه‌داری از آن مرد اسرائیلی است که حق و باطل را به هم آمیخت، غربیان ارزش‌های معنوی و حقایق غیبی را گم کرده‌اند و روح پاک را در جسم خاکی می‌جویند، حال آنکه حیات و قدرت روح از جسم نیست اما نظام «مارکس» همه گرد معده و شکم می‌چرخد، همانا اخوت و مساوات بر پایه مساوات شکم استوار نیست بلکه بر محبت قلبی و همدردی استوار می‌گردد:

صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبری جبرئیل
غربیان گم کرده‌اند افلاک را
در بدن جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبر حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است

درباره نظام سلطنتی می‌گوید: «ظاهر این نظام خوش‌نما است اما سینه‌ای تاریک و بی‌نور دارد، مانند زنبوری است که شهد گل‌ها را می‌مکد و برگ آن‌ها را می‌گذارد، ملوکیت نیز چنین است خون ملت‌ها را می‌مکد و آن‌ها را مانند جسم و جان رها می‌کند:

هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینه‌ی بی‌نور او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل می‌چرد
برگ را بگذارد و شهدش بَرَد

سپس می‌افزاید: «نظام کمونیستی و سلطنتی دو نظام هستند که در حرص و پیروی از شهوات نفسانی و عوام فریبی و دوری از خدا مشترکند. زندگی در نظام کمونیستی عبارت است از گسستن بند دین و عواطف و اخلاق و در نظام سلطنتی عبارت است از جمع‌آوری مالیات. انسان بی‌چاره در میان این دو سنگ، مانند شیشه است، کمونیستی علم و دین و فن را نابود می‌کند و سلطنتی روح را از تن خارج می‌کند و نان را از کف ملت ستمدیده می‌گیرد. خلاصه هر دو نظام ظاهری آراسته و باطنی تاریک دارند:

هردو را جان ناصبور و ناشکیب
هردو یزدان‌ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را زدست
غرق دیدم هردو را در آب و گل
هردو را تن روشن و تاریک دل

سپس افغانی به ملت روسیه پیام می‌دهد و می‌گوید: «امروز مسلمین از تعالیم قرآن فاصله گرفته‌اند و مشعل زندگی در قلوب آن‌ها به خاموشی گراییده است و روابط آنان با پیامبر گرامی اسلام  ج سست شده است؛ بنابراین، دین و دنیا هر دو را از دست داده‌اند. آنان طلسم قیصر و کسری و نظام سلطنتی را شکستند ولی عاقبت، خود احیاگر این نظام شدند و طرز تفکر آن‌ها تغییر یافت. شما ملت روسیه نیز، مانند ما مسلمانان نظام قیصر و کسری را برانداختید لذا از تاریخ گذشته ما عبرت بگیرید و در نبرد زندگی مقاوم و پایدار باشید و بار دیگر به دنبال این بت‌های کهنه (ملکوکیت و وطن‌پرستی) نروید. امروز جهان، نیازمند ملتی است که مژده و بیم، سختی و مهربانی را یکجا جمع داشته باشد. مذهب و روحانیت را از شرق بگیرید، زیرا آیین غرب دیگر کهنه شده است. خوب کردید که خدایان قدیم را نابود ساختید و مرحله «لاإله» را پیمودید اکنون بر شماست که در مرحله «إلاَّ الله» قدم بگذارید، شما که در جستجوی نظامی مفید برای جهان هستید، برای نظامی محکم و پایدار تلاش کنید، و آن نظام جز دین و عقیده چیز دیگری نخواهد بود:

تو که طرح دیگری انداختی
دل زدستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
ملتی می‌خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می‌آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده‌ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جناب الا خرام
ای که می‌خواهی نظام عالمی
جسته‌ای او را اساس محکمی؟

ای روسیه، افسانه‌های گذشتگان را یکی بعد از دیگری نابود ساختی، اکنون بر توست که به قرآن روی آوری، قرآنی که فاتحه نظام جباران و ثروت اندوزان را خوانده و حمایت خود را از ملت‌های ستمدیده اعلام داشت. قرآنی که ربا را حرام می‌داند و به سوی قرض حسنه تشویق می‌کند. ربا سرچشمه شر و فتنه و سنگدلی و درنده خویی است. پرچم حق توسط پادشاهان ظالم سرنگون شد و شهرها و آبادی‌ها از ظلم و ستم آنان ویران گشت:

داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
چیست قرآن؟خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندۀ بی‌ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو
لن تنالو البر حتی تنفقوا
از ربا آخر چه می‌زاید؟ فتن
کس نداند لذت قرض حسن
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه‌ها از دخل‌شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دوده آدم کنفس واحده

آری! هرگاه حکومت قرآن در جهان استوار گردد، نقش باطل پرستان نابود خواهد شد، عقیده دارم که قرآن، از یک کتاب فراتر است هرگاه در دل وارد شود، انسان را به کلی دگرگون می‌کند، و چون انسان دگرگون شد، جهان دگرگون می‌شود، قرآن کتابی زنده و جاوید و گویاست. ای ملت روسیه، آیین کهن را به آیین جدید، تبدیل نمودید، بر شماست که جهان را با نور قرآن بنگرید آنگاه اسرار زندگی برایتان آشکار خواهد شد:

نقش قرآن تا در این عالم نشست
نقش‌های کاهن و پاپا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست، چیز دیگر است
چون بجان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان وهم پیدا است این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیرهای غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
آفریدی شرع و آیینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم زتقدیر حیات آگه شوی

[٦٥]- داستان این سفر روحی در دیوان «جاوید نامه» آمده است.