شگفتی های اندیشه اقبال لاهوری

فهرست کتاب

جایگاه وجودی مسلمان

جایگاه وجودی مسلمان

عصر فلسفه غربی و سیادت فرهنگی و سیاسی اروپا فرا رسید، اروپا تفکر رهبانیت و عقیده کفاره و فدیه را از کلیسای نصرانی و تفکر مسیحی به ارث برده بود و عقیده داشت که انسان به طور فطری با گناه آلوده است بنابراین ضرورت دارد که فردی (مانند حضرت مسیح) کفاره و فدیه او باشد. و در کنار این عقیده تفکر مادی‌گرایی نیز وجود داشت که در نتیجه آن، انسان ماشین تولید و حیوانی مترقی پنداشته شده که جز اشباع غریزه و کامجویی و فزون‌خواهی و تولید پرسودترین کالا چیز دیگری نمی‌شناسد. صاحب این تفکر، جمع انگیزه‌های خیر و ارزش‌های روحی و باطنی را به باد فراموشی سپرده و در برابر قوانین بی‌جان طبیعت، آفریده‌ای بی‌خاصیت و بی‌ارزش قرار گرفته است.

در این میان، بزرگ‌ترین سهم از ناامیدی و سرخوردگی و خود فراموشی و پشت پا زدن به ارزش و کرامت انسانی، نصیب مسلمان شرقی بود. او سیادت و تسلط بر وطن اسلامی خویش را از دست داد و در برابر نفوذ سیاسی و اجتماعی غرب، سر تسلیم فرود آورد و به مظاهر درخشنده تمدن غرب خیره شد، و مانند شمع در برابر آفتاب ذوب گردید. اعتماد به نفس و امید به آینده را از دست داد و در مقابل معاصرین غربی خود، دچار احساس حقارت گردید. ایمان او به دین و شخصیت ضعیف گشت و از سوی دیگر از داشتن جامعه‌ای قوی و تمدنی با شرافت و حکومتی نیرومند و غنی محروم گردید. در نتیجه انسانی سست اراده بار آمد که ارزشی برای خود قابل نیست و آرزویی در سر نمی‌پرواند.

در این حال، نظام‌های سیاسی و فلسفه‌های اقتصادی و حکومت‌های شرقی در آسیا و آفریقا پدید آمد و ادبیات جدید، شعر معاصر و مطبوعات و نقد آرائی به ظهور پیوست که همه دست در دست هم داده، از ارزش والای انسان و فرد مؤمن کاستند و او را از رسالت جاودان و اسرار گنجینه‌های نهانی و استعدادهای خدادادی و نیروی معجزه آسایش فراموش گردانیدند. همه این عوامل به کمک یکدیگر قدرت ایمانی او - را که می‌توانست عجایب بیافریند و تجربه‌ها را باطل کند - و شجاعت و شهامت، اخلاص و خداجوئی، تقدس و پرهیزکاری و دلاوری و بی‌باکی او را -که می‌توانست زنجیرهای آداب و سنن اجتماعی باطل را بگسلاند،- نابود کردند. همه این نظام‌ها ریزه خوار خوان غرب هستند که علوم و فنون و افکار کهنه و پوسیده را ارائه می‌دهند و در این باره فرقی بین حکومت‌های فردی و جمهوری و اشتراکی و نظام‌های کمونیستی وجود ندارد، همگی نسبت به انسان و مسلمان که اساس حکومت و قدرت آن‌ها است دارای نقطه نظر مشترکی هستند.

در چنین فضای بسته و اوضاع آشفته، محمداقبال  / قد علم نمود و ندای شخصیت انسان مسلمان را سرداد و روح کرامت نفس و خودشناسی و اعتماد به نفس را در کالبد او دمید و جایگاه واقعی او را در جهان بشریت به او نشان داد و از جهان یأس و ناامیدی و خود فراموشی و حقارت به سوی جهانی رهنمون شد که سراسر امید و عمل، قهرمانی و دلالت، سیادت و شرافت، شکوفایی و افتخار، و خودشناسی و ابتکار است. در قصیده‌ای خطاب به مسلمانی که از عقده حقارت رنج می‌برد می‌گوید:

بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را برافروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دَیر آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی که بخشند دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی‌یقینی
صورت‌گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی[٣٧]

در قصیده‌ای دیگر به زبان فارسی که بسیار شورانگیز و دارای آهنگی ممتاز و دلنواز است، خطاب به مسلمان ناامید و خودباخته و عقب مانده از کاروان زندگی و میدان قیادت و رهبری می‌گوید:

ای غنچه‌ای که چون نرگسِ نگران خوابیده‌ای، چشم‌هایت را بازکن و ببین که دشمن به کاشانه ما یورش نموده و همه دارائی و میراث ما را به تاراج برده است. آیا صدای بلبل و کبوتر، ندای اذان، فغان و ناله ارواح و قلب‌های تپیده برای بیدار ساختن تو کافی نیست از خواب عمیق و طولانی به پا خیز ای مسلمان.

ای غنچۀ خوابیده چونرگس نگران‌خیز
کاشانه ما رفت به تاراج غمان خیز
از نالۀ مرغ چمن، از بانگ اذان خیز
از گرمی هنگامۀ آتش نفسان خیز
از خواب‌گران، خواب‌گران خیز
از خواب گران خیز

خورشید سفر تکراری و مبارک خود را آغاز کرد، زنگ رحیل به صدا در آمد، کاروان‌ها در دشت و صحرا رخت سفر بستند، پس چرا ای چشم بیدار که برای مراقبت از ناموس انسانیت و حمایت از مظلومان آفریده شده‌ای، به خواب فرو رفته و از حوادث و دگرگونی‌های اطراف خود بی‌تفاوت هستی؟ برخیز، از خواب گران بیدار شو:

خورشید که ‌پیرایه‌ به‌ سیمای‌ سحر بست
آویز به گوش سحر از خون جگر بست
از دشت‌ و جبل قافله‌ها رخت سفر بست
ای چشم جهان‌بین به تماشای جهان خیز
ازخواب‌گران ‌خواب‌گران خواب‌گران‌ خیز
از خواب گران خیز

دریای تو چون صحرا آرام و بی حرکت است، مَد و جزر و طبیعت دریایی را از دست داده است این چه دریایی است که نه موجی در آن وجود دارد و نه نهنگی، سزاوار بود که دریای تو از محدودۀ تنگ ساحل پا را فراتر نهاده، بیابان‌های سوزان را فراگیرد. بدان که وطن (و حکومت)، پیکر خاکی است و دین، روح و روان است و زندگی تن، وابسته به روح است، از خواب عمیق برخیز و در یک دست قرآن و در دست دیگر شمشیر به کف گیر، زیرا از وجود این دو، انسان خوشبخت می‌شود.

دریای تو دریاست که آسوده چو صحراست
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاست
بیگانه‌ی آشوب و نهنگ است چه دریاست
از سینه‌ی چاکش صفت موج روان خیز
ازخواب گران، خواب گران، خواب گران خیز
از خواب گران خیز
این نکته گشاینده‌ی اسرار نهان است
ملک است تن خاک و دین روح روان است
تن زنده و جان زنده ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

تو امین و پاسبان ناموس ازل و دست قدر الهی هستی، ای بنده خاکی وجود زمین و زمان به خاطر توست، پس پیمانه‌ای از یقین بنوش و اوهام و خرافات را پشت پا زن.

ناموس ازل را تو امینی تو امینی
دارای جهان را تو یساری تو یمینی
ای بنده‌ی خاکی تو زمانی تو زمینی
صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیز
از خواب‌ گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

سپس می‌گوید: جهان دستخوش غارت فرنگی‌هاست، فریاد از حیله‌گری و مکاری فرنگ، ای معمار حرم و جانشین ابراهیم بت شکن، دوباره به تعمیر جهان برخیز و از خواب عمیق بیدار شو.

فریاد زافرنگ و دلاویزی افرنگ
فریاد زشیرینی و پرویزی افرنگ
علم همه ویرانه زچنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

در قصیده‌ای شیرین ورقت‌آمیز به زبان اردو می‌گوید:

«باد صبحگاهی و نسیم سحر، به من پیام و مژده داد: که هرکس به مقام خودشناسی برسد. سزاوار تخت و تاج پادشاهی است، زیرا زندگی و آبروی انسان در گرو خودشناسی است. در مدرسه شعر و ادب من، جوانانی پرورش می‌یابند که با وجود فقر و تنگدستی از نخوت و هیبت پادشاهی برخوردار هستند، ای مرد مسلمان، خداوند تو را برای شکار پرنده هما[٣٨] آفریده است و این مرغ و ماهی برای تمرین ابتدائی تو می‌باشند. ای مسلمان عرب و عجم، گواهی توبه لا إله إلا الله، تا زمانی که از ته دل و مقرون با گواهی قلب نباشد، سخنی نا آشنا خواهد بود»[٣٩].

در نظمی بسیار روان و دل انگیز می‌گوید:

«همه مظاهر جهان و اجسام فلکی زوال پذیر هستند، تو ای انسان مسلمان، مرد میدان و فرمانده سپاه هستی و هرچه در اطراف تو وجود دارد، سربازان تو هستند، چرا تا این حد بی‌سواد و کوتاه فکر هستی و قدر خود را نمی‌شناسی، تاکی غلام دنیای دون هستی؟ یا آن را پشت پا زن و راهبی پیشه کن یا زمام آن را به دست گیر و در سیطرۀ خود درآور».

آنچه بیان شد نمونه کوچکی بود از افکار علامه اقبال  /، جوانان مسلمانان به ویژه آنانکه تحت تأثیر تربیت جدید و فلسفه‌های مادی و اقتصادی قرار گرفته و دنیا را مرکز تجاری پنداشته‌اند و از شخصیت والای خود و جهان روح و قلب ناآشنا هستند، باید کلام اقبال  / را آویزه گوش خود کنند و به عزت نفس و بلند پروازی و قدرت معنوی مؤمن پی‌ ببرند، حقا که سراسر کتب و دیوان‌های شعر اقبال  /، حامل پیام خودشناسی، افتخار و سر بلندی و اعتماد به نفس است.

****

[٣٧]- زبور عجم.

[٣٨]- پرنده‌ای است افسانه‌ای در ادب فارسی و اردو، که در سعادت و میمنت به او مثل می‌زنند، قدما پنداشته‌اند سایه‌اش بر سر هرکس بیفتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید.

[٣٩]- بال جبرئیل.