تابشی از قرآن - ترجمه و تفسیر قرآن کریم - جلد سوم

فهرست کتاب

حلال بودن صدقه بر اولاد أنبیاءص

حلال بودن صدقه بر اولاد أنبیاءص

از جملۀ: ﴿تَصَدَّقۡ عَلَيۡنَآ...استفاده می‌شود که تصدّق بر فرزندان انبیاءحلال است. به اضافه در کتاب وسائل الشیعه (کتاب خمس و زکات) اخبار زیادی وارد شده که صدقه بر اولاد رسولصروا است (مراجعه شود). پس اخباری که جعل کرده‌اند که تصدّق بر اولادِ پیامبران حرام است بر ضدّ قرآن است[۱۲].

در اینجا محنتِ فرزندان یعقوب به کمال رسیده و به منتهای پریشانی و اضطراب‌اند. و عزیز مصر به حالت ایشان رقّت کرد که همین برادران نیرومند چگونه می‌گویند: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهۡلَنَا ٱلضُّرُّ...و زبان حالشان این است که:

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم

حضرت یوسف÷دید سزاوار نیست ایشان را به حال افسردگی ببیند، ابتدا به آنان گفت: می‌دانید شما در سابق بر اثر جهالت با برادر بی‌گناه خود یوسف چه کردید؟ و چه ظلمی دربارۀ آن کودک مظلوم روا داشتید؟ شاید خواست به آنان بفهماند انسان در حال نیرومندی نباید ستم کند، و این پریشانیِ شما در اثر همان ظلم جهالت است. با این جملات، اضطراب فرزندان زیادتر شد. حال با غربت و پریشانی و گرسنگی و سرافکندگی، از این یادآوری غرق خجالت و حیرت شده‌اند. زیرا آن روز که یوسف÷را به چاه انداختند کسی جز یوسف÷خبر نداشت، عزیز مصر از کجا مطّلع شده؟ شدت حیرت و مصیبت و حال بیچارگی ایشان به انتهاء رسید. و چون آخرِ شدّتِ گرفتاری، اوّل فرج است، یوسف به ایشان ترحّم کرد و تبسّم شیرینی به روی برادران کرد و تاج از سرش برداشت تا درست او را ببینند و بشناسند.

برادران در کمال وحشت، حیرت و تعجب احتمال دادند که این عزیز با این مقام و عظمت آیا برادرشان یوسف است؟ اگر او باشد چه افتخاری نصیب ایشان شده. لذا به حالتی تعجّب گفتند: آیا تو یوسفی؟ آیا همان برادر رنج‌ دیدۀ مایید؟ و دانستند که این مقامی که در مقابلش زانو زده‌اند، همان برادرِ کوچک است.

یوسف برای اینکه مبادا از رنج و غصّه سکته کنند، گفت: آری، من یوسفم و این هم برادر من است، و در اینجا حضرت یوسف÷به ارشاد و نصیحت پرداخت.

یوسفِ موقع‌شناس، از نظر رهبری به یک نکتۀ مهمی اشاره کرد. البتّه صاحبان مقامِ بزرگ از نظر گرفتاری به فکر مطالبِ معنوی و روحی نیستند. ولی حضرتِ یوسف÷با آن همه جلال و عظمت در فکر ایمان، تقوی و فضیلت است.

حضرتِ یوسف÷برای ارشادِ برادران گفت: آری، دو چیز باعث موفّقیّت من شده که برای هرکسی پایۀ سعادت و موفّقیّت است:

اول: تقوی، پاکدامنی و طهارت و حفظ خود از هر‌گونه آلودگی.

دوم: صبر و شکیبایی در مقابل مشکلات.

من در سایۀ این دو چیز مشمول لطف حقّ شدم: ﴿إِنَّهُۥ مَن يَتَّقِ وَيَصۡبِرۡ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ.

حال خوب است فرمانروایانِ جهان از عزیزِ مصر حضرت یوسف سرمشق گیرند و قسمتی از وقت خود را در راه تقویت ایمان و تقوای خود و مردم صرف کنند، و کمتر به مسابقۀ تسلیحاتی بکوشند. و اجتماع بشر را به پاکدامنی ومعنویّت دعوت کنند.

﴿قَالُواْ تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِ‍ِٔينَ ٩١ قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢ ٱذۡهَبُواْ بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلۡقُوهُ عَلَىٰ وَجۡهِ أَبِي يَأۡتِ بَصِيرٗا وَأۡتُونِي بِأَهۡلِكُمۡ أَجۡمَعِينَ ٩٣[یوسف:۹۱-۹۳]

ترجمه: برادران یوسف گفتند: به خدا سوگند که خدا تو را بر ما برگزیده است اگرچه ما خطاکار بودیم(۹۱) یوسف گفت: امروز ملامتی بر شما نیست، خدا گناه شما را می‌بخشد و او بهترین رحم‌کنندگان است(۹۲) این پیراهنِ مرا ببرید و بر روی پدرم بیفکنید او بینا می‌شود و شما با همۀ خاندانِ خود نزد من بیایید. (۹۳)

نکات: چون برادرانِ یوسف، او را شناختند و خود را در برابرش چون بندگان خوار و ذلیل یافتند فوری به زانو درآمده وبه گناهِ خود اعتراف کردند. چون فهمیدند عزیزِ مصر با آن جاه وجلال برادرِ آنان است از یک طرف بی‌اندازه خوشحال و یک نوع غرور و بزرگی در خود حس کردند، آنان خود را غریب و بیچاره می‌دانستند ولی اکنون خانۀ عزیزخانۀ خودشان است و از فقر و تهیدستی دیگر رنج نمی‌برند، زیرا تمامِ خزائنِ مصر دست برادرشان است. و از یک طرف چون نسبت به این برادر خیانت و جفا و بسیار بی‌انصافی کردند لذا در پیشگاه او بی‌اندازه شرمسارند. از این رو در مقابلّ عزیز دو جمله عرض کردند:

اول: اینکه فهمیدیم کار به دست خداست و ما که می‌خواستیم شما را از پدر دور و در به در کنیم و نزدِ پدر عزّت پیدا کنیم، مورد سوءظنّ پدر، بدبخت و بیچاره شدیم، و در مقابل، برادرِ ستمدیدۀ ما را خدا به اوج عزّت رسانیده. چه خداوند حکیمی است، بندۀ پرهیزکار را از قعرِ چاه به اوجِ جاه رسانیده، پس بزرگواری و بزرگیِ شما روی بند و بست و حقّه‌بازی نبوده.

عجبا دست مرموز خدای حکیم، در زیر و بالای این جهان برخلافِ بندگان که فکر می‌کنند قدرتی دارند، یکی را به اوج عزّت می‌رساند ولو اینکه برادران او و بلکه تمام جهان نخواهند. در گلشن قدس گفته‌ام:

همه فعل خدا را حکمتی هست
همی خشم و رضا را علّتی هست
همه افعال او با چند و چونست
ولی از فهم ما وجهش برونست
مسلّم هست نزد هر خردمند
که کس نی‌آگه از کار خداوند
نداند بنده اسرار خدا را
نزیبد گفتن چون و چرا را
اگر یوسف نرفتی چاه کنعان
و یا در مصر نی‌ماندی به زندان
کجا بر تخت شاهی جاش بودی
کجا در قرب حق مأواش بودی
که تا بر ملّتی خیری رساند
زقحطی ملّتی را وا رهاند

شاعر دیگر گوید:

عزیزِ مصر به رغم برادرانِ حسود
ز قعر چاه برآمد به اوجِ ماه رسید

برادران چون دیدند بزرگی و بزرگواریِ یوسف از جانب خداست لذا در مقابل او با میل و رغبت سر فرود آوردند و چاره‌ای جز تسلیم ندیدند و گفتند: ﴿تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا. حضرت یوسف÷با آن نظرِ بلند، مقامِ ارجمندِ نبوّت به روی خود نیاورد.

جملۀ دوّم برادران، اقرار به خطای خود بود و زبان حالشان این بود: آیا این برادرِ بزرگوار از خطای ما می‌گذرد یا خیر؟ اگر چه یوسفِ عزیز، جوانمرد و بزرگوار است، امّا ممکن است مجرم را تنبیه کند و گوشمالی بدهد نه از جهت انتقام‌جویی.

حضرت یوسف÷فرمود: مبادا ناراحت شوید ﴿لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَ، گذشته‌ها گذشت، حتّی شما را ملامت نمی‌کنم و به روی خود نمی‌آورم و از نظر پروردگارم، او دیگر به اختیار خودش است، توبه کنید ﴿يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ.

ولی برادرانِ یوسف باز از دو جهت نگرانی دارند:

اوّل: اینکه پدرِ بزرگوار را اذیّت کردند تا از گریه چشمانش سفید شده.

دوم: از نظر قحطی و تهیدستی که در سفر سوم نتوانستند نقدینه‌ای فراهم کنند. بنابراین در آینده با این گرانی و عائلۀ سنگین چه کنند؟

حضرتِ یوسف÷این دو مشکل ایشان را نیز حلّ و به کلّی غم از دل برادران برداشت:

امّا راجع به مشکل اوّل گفت ﴿ٱذۡهَبُواْ بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلۡقُوهُ عَلَىٰ وَجۡهِ أَبِي يَأۡتِ بَصِيرٗا. این مرد آسمانی که در قعر چاه و گوشۀ زندان دری از غیب به دل او باز شده و حلّ مشکلات برای او آسان شده به طور قطع گفت: پیراهن مرا ببرید و به روی پدر افکنید چشمانش روشن می‌شود. برادرانِ او بلکه هر‌کسی تعجّب می‌کند که چگونه با این عمل ساده چشمِ پدر روشن می‌شود؟ آیا این کشفِ جدیدی و یا فرمول علمی دارد و یا پیراهن او پیراهنِ بهشتی است؟ هر‌کس خیالی می‌کند. ولی باید گفت چه عیبی دارد که حضرتِ یوسف مانند عیسی باشد و یک کور را شفاء بدهد.

و امّا راجع به مسئلۀ دوّم و نگرانی از قحطی گفت بروید تمام خانوادۀ خود را بیاورید و شهرنشین گردید. من عهده‌دار معاشِ ایشان هستم: ﴿وَأۡتُونِي بِأَهۡلِكُمۡ أَجۡمَعِينَ.

سپس حضرت یوسف÷برادران را به پادشاهِ مصر و رجالِ کشور معرّفی کرد، و این معرّفی تأثیر بسیار خوب و عمیقی داشت. زیرا اهلِ مصر تاکنون گمان می‌کردند یک غلامِ کنعانی بر اثرِ لیاقت، این قدر محترم و محبوب شده و عقیده داشتند که فرماندۀ آنان یک بندۀ زرخرید است. ولی چون یوسف÷برادرانش را معرّفی کرد، معلوم شد نوادۀ ابراهیم خلیل الرّحمن و دارای نسبِ بزرگ و فامیلِ محترمی است که به بزرگی معرّفی شده. به اضافه برای اینکه برادران را شاد کند و از خجالت نجات دهد به ایشان فهمانید که شما باعثِ عزّت و مزیدِ احترامِ من شدید. پس از آن، حضرت یوسف÷از پادشاه مصر یک مرتع و چراگاهی مناسب برای خاندانِ یعقوب به واگذاری خواست و او هم واگذار کرد تا مهاجرت کنند و خود را از تنگی و فشار قحطی نجات دهند. و وسائل و عرّابه‌ها نیز در تحت اختیار آنان گذاشت با مرکبهای زین کرده که تا تمام اثاثیۀ و گلّۀ خود را به مصر انتقال دهند. و اگر می‌خواست به ایشان کمک دهد تا در فلسطین باشند هم از یکدیگر جدا بودند و هم بودجۀ حمل و نقل خواربار زیاد می‌شد.

به هرحال فرزندانِ یعقوب به کمالِ غرور و موفّقیّتی که به خاطرشان خطور نمی‌کرد، رسیدند، زیرا هنگامی که خواستند به سوی مصر حرکت کنند پریشان و نگران و مورد سوءظن پدر و متحیّر بودند که چگونه امرِ پدر را در موردِ جستجوی یوسف÷اطاعت کنند، و کاری کنند که دیگر خاطرۀ خیانتشان تجدید نشود، و از طرف دیگر نگرانِ گریه و نابیناییِ پدر و از طرفِ دیگر فشارِ تهیدستی و بضاعتِ ناچیز.

امّا حالا دیگر تمام این غصّه‌ها و گرفتاری‌ها برطرف شده پس درحالیکه از خوشحالی سرشار و لبریز بوده آمادۀ حرکت شدند و از نشاط روی پای خود نمی‌ایستند. و با برادرِ بزرگشان و به ظنِّ قوی با بنیامین یازده نفری تصمیم به حرکت دارند، برای اینکه بنیامین کسان خود را ببیند و کارهای شخصی خود را انجام دهد.

امّا پیراهن به دست کیست و کدامیک افتخارِ حملِ پیراهن را دارد؟ معلوم نیست و شاید پیراهن را قبلاً فرستادند که تا می‌رسند پدرِ خود را بینا ببینند.

﴿وَلَمَّا فَصَلَتِ ٱلۡعِيرُ قَالَ أَبُوهُمۡ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَۖ لَوۡلَآ أَن تُفَنِّدُونِ ٩٤ قَالُواْ تَٱللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ ٩٥ [یوسف:۹۴-۹۵]

ترجمه: و چون کاروان از مصر بیرون شد پدرشان گفت: به راستی من بوی یوسف را می‌یابم اگر نسبتِ غلط به من ندهید(۹۴) گفتند: به خدا قسم تو در همان گمراهیِ دیرینِ خود هستی.(۹۵)

نکات: خاندان قحطی‌زدۀ یعقوب÷روزشماری می‌کنند که بزرگانشان غلّه بیاورند. و می‌دانند چند روز سفرِ ایشان طول خواهد کشید و حدس می‌زنند همین روزها از مصر خارج خواهند شد. دیگر چه خبر شده چیزی نمی‌دانستند. ولی سخن تازه‌ای از یعقوب÷می‌شنوند که باورکردنی نیست. آیا یعقوب خبر غیبی از وحی می‌گوید؟ می‌گوید: من بوی یوسفم را می‌یابم، زمانِ وصال نزدیک شده. آیندۀ سعادتمندی که از خوابِ یوسف در سی سال قبل حدس می‌زد، به همین زودی رخ می‌دهد. در چهرۀ یعقوب÷نشاطی نمایان است. گویا به او وحی شده. آیا اگر به وسایلی مانند گیرنده می‌شود صدا را از فرسنگها از شرق و غرب گرفت امّا بوی یوسف را چگونه می‌توان گرفت؟ مگر یوسف چه بویی دارد؟ چگونه تا به حال این بو را با نیروی شامۀ نبوّت نگرفته و حال دریافته؟ می‌توان گفت: مقصود از بوی یوسف، بوی دیدار است. مثلاً می‌گویند: در فلان جنگ بوی فتح و ظفر می‌آید که فتح و ظفر نزدیک شده. بوی صلح می‌آید یعنی صلح نزدیک شده. اگر‌چه صلح و ظفر بو ندارد. و مقصودِ حضرت یعقوب ظاهراً همین است که دیدن یوسف÷و وصالِ او نزدیک شده.

علمای تفسیر دیده‌اند پیراهن یوسف÷و یا خودِ یوسف÷بویی نداشته تا از مصر به کنعان برسد، زیرا پیراهن یا از پنبه یا کتان و یا ابریشم است و اینها بوی مخصوصی ندارند. رائحۀ خوش از گل و یا از بعضی روغن‌هاست که هوا ذرّاتِ لطیف آنها را پراکنده می‌کند، ولی این خاصیّت در پیراهن و یا جسمِ یوسف نیست، این است که بعضی گفته اند مقصود شامّۀ باطن است که چیزهایی را از دور درک می‌کند مانند گوشِ باطن و یا چشمِ باطن که چیزهایی را درک می‌کند که با چشم و گوشِ ظاهر نمی‌توان درک کرد، و از این جهت در آیاتِ بسیاری کفّاری که چیزی را درک نمی‌کردند خدا کر و کور خوانده یعنی کر و کور باطنی و یا مثلاً در روایات آمده که چند طائفه بوی بهشت را از پانصد سال راه درک می‌کنند و چند طائفه از گنهکاران بوی بهشتی که از پانصد سال راه، می‌وزد درک نمی‌کنند. و یا رسول‌خداصفرموده: بوی اویس قرنی را از یمن می‌شنوم و استشمام می‌کنم [۱۳]: «إِنِّي أَشُمُّ نَفَسَ الرَّحْمَن مِنْ صَوْبِ الیَمِن» [۱۴]. و یا مجنون عامری می‌گوید:

»

أرادوا لیخفوا قبرها عن حبیبها
و طیب تراب القبر دلّ علی القبر »

که این شامّۀ باطنی ویا شامّۀ نبوّت بوده که یعقوب÷داشته ولی دیگران نداشتند و سخنِ او را باور نمی‌کردند. ولی باید گفت: مقصودِ یعقوب از جملۀ: ﴿إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ، همین قرب وصال است نه بوی آن. آیا بوی خوش یوسف عزیز در رشته‌هایی از مهر بوده که از مصر تا کنعان کشیده شده؟ امواج محبّت و یا امواج و اشعّۀ نبوّت این بو را از پسر به پدر رسانیده؟ آیا این امواج از امواج رادیو حسّاستر و دقیق‌تر بوده و امکان دارد که محبّت امواجی داشته باشد که در پیشرفت صنعت کشف شود. و اگر امواجی داشته، حتماً از خاندان آن حضرت مخفی بوده و الّا نمی‌گفتند: ﴿إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ. ممکن است در آینده دستگاهی اختراع شود که موجهای مهر و محبّت را از شرق به غرب برساند، آیا حضرتِ یعقوب÷از طرفِ خدا چنین دستگاهی داشته؟ چنانکه آوازه‌های عالم مادّه را به گوش جهانیان می‌رسانند، همانطور بوی یوسف را با دستگاهِ غیبیِ قلبی می‌رسانده؟ کما اینکه آوازِ حقایق را از کنگرۀ عرش به گوش رسول خداصمی‌رساندند. در روایتی هم آمده که هنگامِ هر نمازی جارچی از عرش ندا می‌کند: برخیزید و با نماز خود آتشی که در پشت سر افروخته‌اید خاموش کنید. آیا محتاج به این توجیهات می‌باشیم و یا خیر بگوییم مقصود همان قربِ وصل است مجازاً [۱۵].

مفسّران آمده‌اند برای پیراهن توجیهاتی کرده‌اند که پیراهن، پیراهنِ بهشتی بوده از حضرت ابراهیم÷لذا چنین بویی داشته، ولی تمام این علل، علیل است.

نواده‌های یعقوب چون سخنِ پیرِ روشن ضمیر را باور نمی‌کردند می‌گفتند: گرسنگی برای ما بس نیست که این پیر هم قوز بالا قوز شده و سخنان باور نکردی می‌گوید. لذا به او گفتند: ﴿تَٱللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ. اینان حقّ داشتند چون جریاناتِ پشتِ پرده و اسرارِ پنهانی عالم الهی را خبر ندارند. خیال می‌کنند سخنِ یعقوب÷توخالی است. ولی آینده نشان داد که آن پیرِ روشن ضمیر حقایق را درک کرده که سایر مردم از درک آن عاجز بودند و کسانی به علّتِ غرور علمی و جهل مرکّب و کسانی هم از نادانی انکار می‌کردند و لذا خودِ یعقوب÷عذرِ آنان را بیان کرد و فرمود: من می‌گویم بوی یوسفم را می‌شنوم ولی شما حسّ مرا غلط می‌دانید و مرا به ضعف عقل نسبت می‌دهید.

﴿فَلَمَّآ أَن جَآءَ ٱلۡبَشِيرُ أَلۡقَىٰهُ عَلَىٰ وَجۡهِهِۦ فَٱرۡتَدَّ بَصِيرٗاۖ قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكُمۡ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٩٦ قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِ‍ِٔينَ ٩٧ قَالَ سَوۡفَ أَسۡتَغۡفِرُ لَكُمۡ رَبِّيٓۖ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٩٨ [یوسف:۹۶-۹۸]

ترجمه: پس چون بشیر آمد پیراهن را بر صورت یعقوب انداخت که بلافاصله او بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم که از جانب خدا چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید(۹۶) گفتند: ای پدر برای گناه ما آمرزش بخواه زیرا ما خطاکار بودیم(۹۷) گفت: به زودی از پرودرگارم برای شما طلبِ آمرزش می‌کنم زیرا او آمرزندۀ رحیم است.(۹۸)

نکات: خانوادۀ یعقوب از مسافرین خود استقبال کردند. مسافرین که به اندازۀ احتیاج غلّه وارد کرده‌اند، خوشحالند. ولی در قیافۀ آنان نشاط و مسرّتی زیاده از اینها دیده می‌شود، زیرا این دفعه مانند دفعات سابق نیست. این دفعه تمام مشکلات آنها حلّ گردیده و بسیار شاد و خرسندند.

اوّل کاری که کردند پیراهن یوسف را برای پدر آورده‌اند. بعضی نوشته‌اند که یهودا چون حامل پیراهنِ خون‌آلودۀ او، روزی که او را به چاه انداختند بود همان او حاملِ پیراهن یوسف÷در امروز شد تا تلافی ما فات شود.

آیا یکی از فرزندانِ او حامل پیراهن است یا دیگری بنام بشیر است، و از کاروان جلو افتاد.

بعضی گفته‌اند: مالک بن ذعر رئیس کاروانی که یوسف را از برادرانش خرید او بوده.

بعضی گفته‌اند: کنیززادۀ یعقوب بوده که در کودکی او را از مادر جدا کرد و به کاروان مصر فروخت و به دیار مصر برده شد، چون یعقوب÷او را فروخت، مادرش به خدا نالید و گفت: خدایا فرزندِ یعقوب را از او جدا کن و تا چشمِ من به فرزندم نیفتد، یعقوب هم فرزند خود را نبیند، دعای او مستجاب شد! و نام کنیززاده بشیر بود.

و همین بشیر حامل پیراهن است، که موقع ورود به کنعان بیرونِ کنعان به یک پیره‌زن برخورد که بر سرِ آب آمده بود، از او نشانۀ خانۀ یعقوب را پرسید؟ پیره‌زن گفت: چه کار داری؟ گفت: می‌خواهم مژده یوسف را به او برسانم. پیرزن گفت: خدایا من از تو درخواست کردم تا فرزندم را نبینم، یعقوب یوسفش را نبیند. بشیر گفت: ای پیره‌زن نامِ فرزندت چیست؟ گفت: نامش بشیر است و به کاروان مصر فروخته شد، او را به مصر برده‌اند و سالهاست خبری از او ندارم و نامها و نشانه‌هایی گفت: که بشیر دانست او مادرش می‌باشد. گفت: مادر جان مژده بده که به آرزوی خود رسیدی. من همان فرزندت بشیر هستم. مادر، او را در آغوش گرفت و تا سرای یعقوب، او را راهنمایی کرد!! به مجرّد ورود، پیراهنِ یوسف را بر روی یعقوب انداخت، بدون فاصله دیدگان از کار رفتۀ یعقوب باز شد و بینا گردید: ﴿فَٱرۡتَدَّ بَصِيرٗا. و همان نیرو، توانایی و نشاط را که قبل از مفارقت یوسف داشت به او برگشت [۱۶].

حضرت یعقوب÷از فراقِ عزیزش و اندوهِ بسیار، سرگردانی داشت و به اشخاص چندان توجّهی نداشت. و چون مژدۀ یوسف÷و پیراهن او رسید، آنحضرت به حال نشاط و بصیرت برگردید و چشم گشود و فرزندانِ خود را که از مصر آمده‌اند در برابر خود دید. خاندانِ یعقوب پس از سالها نگرانی غرق شادی شدند. خود آن پیرمردِ بلا کشیده به بصیرت پس از پریشانی، و فرجِ پس از شدّت، و نشاط بعد از محنت رسید.

خبر بینا شدن آن حضرت منتشر و دسته‌دسته مردم به دیدن وی می‌آیند. یعقوب÷قبل از هرچیز از فرزندانش از احوال یوسف و چگونگی مقام و ریاست وی سؤال کرد و از جریاناتی که بین ایشان و یوسف گذشته پرسشهائی نمود؟ و فرزندان پذیرائیهای او را نقل کردند.

موقعیّت و عظمتِ یعقوب نزد فرزندانش زیاد شد. زیرا سابقاً اگر گفته بود بروید از یوسف جستجو کنید و یا می‌گفت: روزگارِ وصل نزدیک شده، سخن وی را از ضعفِ عقل می‌گفتند. ولی اکنون بر همه روشن شده که آنچه این پیر خردمند می‌گفته از الهام غیبی و «أخبار لاریبی» بوده. و از طرفی فرزندان نزدِ وجدان خود سرافکنده بودند و با شرمندگی به روی پدر نظر می‌کردند. از این جهت برای ارشاد و خیرخواهی ایشان که کلمات او را اهمّیّت ندادند و از لطفِ پنهانی الهی بی‌خبر بودند، فرمود: من از خدا و لطفِ او چیزها می‌دانم که شما نمی‌دانید: ﴿إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ، حال دانستید که دستِ قدرتِ خدا در غیب این عالم چه نقشه‌ها ترسیم می‌کند و چگونه علل و اسباب ظاهری را به هدفی که خود می‌خواهد سوق می‌دهد؟ حالا فهمیدید که در سختیها و بلاها چه حکمتها و چه گنجها می‌باشد؟ فرزندان با کمالِ شرمساری و خجالت در مقابلِ او به جهل و خطاهای خود اعتراف کرده، وبه حکمِ فطرتِ اصیل و نجابت موروثی، از اعمال گذشتۀ خود پشیمان هستند. و همانقدر که پس از شناسائیِ یوسف÷درمقابلِ برادرِ جوانمردِ خود سرافکنده و شرمنده بودند، اکنون در مقابل پدر خیرخواه خود نیز چنین‌اند. و از گناهی که سالها کرده و پدر خود را سوزانیده‌اند پشیمان می‌باشند.

چون پدر را آزار داده‌اند، اگر بخواهند توبه کنند و خدا از گناه ایشان در گذرد باید حقّ پدر را اداء کرده و اوّل نزدِ او عذرخواهی کنند، زیرا در حقّ‌النّاس تا گناهکار، حقِّ مردم را اداء نکند، توبۀ او پذیرفته نیست. فرزندانِ یعقوب÷به پدر خود ظلم کرده‌اند و خوشبختانه پدرشان زنده است، باید اوّل طلبِ عفو از پدر کرده و از او بخواهند که از خطای آنان درگذرد. و به اضافه از او التماس دعا کنند که از خدا بخواهد که خدا ایشان را بیامرزد. و به اضافه خود نیز از خدا، مغفرت بخواهند این بود که عرض کردند: ﴿يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِ‍ِٔينَ، ای پدر از خدا برای ما طلب مغفرت کن که ما خطاکاربوده‌ایم.

حضرت یعقوب÷پدر مهربان است و از شرمندگیِ فرزندانِ خود ناراحت است، و لذا بدون اینکه ایشان را سرزنش کند وعده داد که به همین زودی برای شما، از خدا طلب آمرزش می‌کنم. در تفسیر آمده که وعدۀ استغفار و طلب آمرزش از خدا را به ایشان داد که نیمۀ شب جمعه موقعِ استجابتِ دعا برای ایشان از خدا مغفرت بخواهد.

در اینجا از این قصّه بعضی به اشتباه افتاده و گفته‌اند: چون فرزندانِ یعقوب از یعقوب درخواست استغفار کردند، پس مانعی ندارد هر‌کسی، از پیغمبر و یا امامی، در این زمانها که نه پیغمبری در دنیا می‌باشد و نه امامی، درخواستِ استغفار کند، بلکه لازم است همین کار را بکند تا خدا او را بیامرزد. و این سخن اشتباه است زیرا:

اوّلاً: فرزندانِ یعقوب به او ستم کرده بودند و بر آنان لازم بود از او عذرخواهی کرده و نزدِ او برای عفو بروند. ولی دیگران که به پیغمبر و یا امام، ستمی نکرده‌اند تا نزدِ او برای طلبِ مغفرت بروند.

ثانیاً: حضرت یعقوب÷زنده و حاضر بود و برای فرزندانِ او ممکن بود نزدِ او بروند. امّا برای مردمِ دیگر که پیغمبرشان سالهاست از دنیا رفته چگونه نزدِ او بروند؟ ممکن نیست از او چیزی بخواهند زیرا پیغمبر از دنیا رفته. و امامی که سالها است از دنیا درگذشته و به دارالسّلام الهی می‌رود، حاضر و ناظر نیست تا کسی از او درخواست کند.

ثالثاً: خدا فرموده: ﴿ٱدۡعُواْ رَبَّكُمۡ، و نفرموده: «ادعوا نبیّكم!» و حضرت امیر در نهج‌البلاغه فرموده: «إِنَّ اللهَ لِیسَ لَهُ بَابٌ وَلَا لَهُ بَوَّابٌ، وَهُوَ حَاضِرٌ بِكُلِّ مَكَانٍ وَمَعَ كُلِّ إِنْسَانٍ وَجَانٍ» [۱۷].

رابعاً: این خرافاتیان ﴿يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآرا خوانده‌اند ولی جمله‌ای ‌که حضرت یعقوب در آیۀ ۶۷ به فرزندان خود فرموده، نخوانده و یا نفهمیده‌اند که فرموده: ﴿وَمَآ أُغۡنِي عَنكُم مِّنَ ٱللَّهِ مِن شَيۡءٍۖ إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ«من برای شما اثری ندارم و نمی‌توانم از طرف خدا برای شما کاری بکنم، فرمان و حکم فقط با خداست».

آری، وظیفۀ فرزندانِ یعقوب این بود که تا پدرشان فوت نکرده و زنده و حاضر است، نزدِ او بروند و از او گذشت بخواهند. و طریقۀ استغفار آنان چنانکه نوشته‌اند این بود که حضرت یعقوب÷در جلو می‌ایستاد و دعا می‌کرد و فرزندانش در عقبِ او صف بسته آمین می‌گفتند.

﴿فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَىٰ يُوسُفَ ءَاوَىٰٓ إِلَيۡهِ أَبَوَيۡهِ وَقَالَ ٱدۡخُلُواْ مِصۡرَ إِن شَآءَ ٱللَّهُ ءَامِنِينَ ٩٩ وَرَفَعَ أَبَوَيۡهِ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ وَخَرُّواْ لَهُۥ سُجَّدٗاۖ وَقَالَ يَٰٓأَبَتِ هَٰذَا تَأۡوِيلُ رُءۡيَٰيَ مِن قَبۡلُ قَدۡ جَعَلَهَا رَبِّي حَقّٗاۖ وَقَدۡ أَحۡسَنَ بِيٓ إِذۡ أَخۡرَجَنِي مِنَ ٱلسِّجۡنِ وَجَآءَ بِكُم مِّنَ ٱلۡبَدۡوِ مِنۢ بَعۡدِ أَن نَّزَغَ ٱلشَّيۡطَٰنُ بَيۡنِي وَبَيۡنَ إِخۡوَتِيٓۚ إِنَّ رَبِّي لَطِيفٞ لِّمَا يَشَآءُۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡحَكِيمُ ١٠٠ [یوسف:۹۹-۱۰۰]

ترجمه: پس چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادرِ خود را نزدِ خود جای داد و گفت: واردِ مصر شوید ان شاءالله در امن و امان خواهید بود (۹۹) و پدر و مادر خود را روی تخت برد و به سجده در مقابل او افتادند. و یوسف گفت: ای پدرِ من، این است تأویلِ خوابی که قبلاً دیده بودم، خدا آن را درست و راست نمود، و بی‌شک خدا نسبت به من نیکی کرد هنگامی که مرا از زندان خارج نمود و شما را از بیابان به شهر آورد پس از آنکه شیطان بین من و برادرانم را بهم زد، به راستی که پروردگارم بر آنچه خواهد لطف کامل دارد زیرا او دانای حکیم است.(۱۰۰)

نکات: حضرت یوسف÷برادرانِ خود را در آن سفرِ سوّم، با دویست شتر و چندین عرّابه به کنعان فرستاد و از ایشان دعوت کرد که با پدرِ خود از آنجا قطع علاقه کنند و با هر چه دارند به مصر کوچ کنند و در مصر اقامت نمایند.

چون برادران به کنعان وارد شدند با شوق و نشاطی، پذیراییِ یوسف و مقامِ شامخ او را به پدر و فامیلِ خود اطّلاع دادند، و برای کوچ‌کردن مهیّا شدند، و البته این کار لازم بود زیرا هنوز سالهای قحطی به آخر نرسیده بود و خاندانِ او احتیاجِ کاملی به همراهیِ یوسف داشتند. لذا چون مقام و منزلت یوسف و محبوبیّت وی را نزد مردمِ مصر دانستند به پدر خود عرضه داشتند که در اثرِ زحمات و خدماتِ خالصانه و فعّالیّت‌های خیرخواهانۀ مداومِ یوسف در حفظِ یک کشور بزرگ و اینکه یک ملّتِ بزرگی را از نابودی نجات داده، و نقشِ او را در حیاتِ اقتصادی و معلومات او در کنترل غلّه و تقسیمِ صحیح آن را توضیح دادند، گفتند که فعلاً یوسف اختیاراتِ وسیعی دارد و او خود دعوت کرده که پس از بیناشدنِ پدر، همه به مصر برویم و در پناهِ حمایت وی زندگی مرفّهی را آغاز نماییم.

[۱۲] می‌توان گفت آنچه قرآن کریم در این داستان ذکر می‌کند، از باب شرع من قبلنا (شریعتی که پیش از ما بوده) می‌باشد و در شریعت اسلام نصوصی وارد شده که آن‌را نسخ می‌کند؛ از این‌رو تعارضی میان آیه و آنچه در احادیث صحیح وارد شده وجود ندارد. احادیث صحیحی که هر دو گروه شیعه و سنی مبنی بر حلال نبودن زکات برای محمدصو آل محمد روایت کرده‌اند. والله تعالى أعلم. [۱۳] اصلی برای آن نیافتم. [۱۴] «من بوی نَفَس رحمان را از سمت یمن احساس می‌کنم». طبرانی (۷/۵۲)، شماره (۶۳۵۷) آن‌را تخریج نموده و حدیث، موضوع و جعلی است چنانکه ملا علی قاری حنفی در کتابش الـمصنوع فی معرفة الحدیث الـموضوع (ص: ۶۹، ش: ۷۰) و در الـموضوعات الکبرى (ص: ۸۲، ش: ۳۰۳) می‌گوید. و حافظ عراقی در تخریج أحادیث الإحیاء می‌گوید: اصلی برای آن نیافتم.» [۱۵] طبرانی در الأوسط و ضیاء مقدسی از انس آن‌را روایت کرده است؛ و هیثمی در مجمع الزوائد (۱/۲۹۹)،حدیث شماره: (۱۶۵۹) آن‌را روایت کرده و می‌گوید: «طبرانی آن‌را در الأوسط و الصغیر روایت نموده و می‌گوید: تنها یحیى بن زهیر قرشی آن‌را روایت کرده است. می‌گویم: تمام کسانی که ذکری از او به میان آورده‌اند بیان کرده‌اند که تنها از ازهر بن سعد السمان روایت کرده و یعقوب ابن إسحق مخرمی از او روایت کرده است. و باقی راویان آن، صحیح هستند.» برگرفته از مجمع الزوائد حافظ هیثمی. [۱۶] در مورد قصه‌ی این زن و فرزندش بشیر، سندی در هیچ کتاب معتبری نیافتم همچون بسیاری از قصه‌های تفصیلی که مولف ذکر می‌کند. [۱۷] «همانا برای خداوند متعال در و دربانی نیست و او در هر مکانی و با هر انسان و جنی حاضر (همراه) است». [قابل ذکر است که خداوند متعال با علم، سمع و بصر خود در هر جا است؛ یعنی عالم به هر زمان و مکان است و هر جا و هر چیز را می‌بیند و هر صدا را می‌شنود]. این نص در نهج البلاغه وجود ندارد. و نزدیک‌ترین روایتی که به آن دیدم دعای روایت شده از امام باقر محمد بن علی÷می‌باشد که در آن آمده است: «.... يَا مَنْ لَيْسَ لَهُ حَاجِبٌ يُغْشَى، يَا مَنْ لَيْسَ لَهُ بَوَّابٌ يُرْشَى‏.... الخ»: «...ای کسی که او را حاجبی نیست تا بپوشاندش؛ ای کسی که او را نگهبان و دربانی نیست که به او رشوه داده شود...». نگا: بحار الأنوار (۷۳/۲۶۲)