روشنشدن حقّ در محاکمه
در جلسۀ محاکمه، پاکدامنی یوسف÷بر همه ثابت گردید و شاه دانست که در کشورِ او، کاخنشینان چه جنایاتی مرتکب میشوند!؟ و چه پاکانی به زندان میروند! و علاقۀ شاه نسبت به یوسف صددرصد زیادتر شد و بسیار مشتاق ملاقات او گردید. و برای ملاقاتِ حضرتِ یوسف دستور اکید صادر کرد. و به اضافه حضرت یوسف÷متوجّه بود شرط دخول در مناصب و تصدّیِ امور عالیۀ دولتی، عدم سوءسابقه است و اگر دامنش متّهم باشد نمیتواند متصدّی امور کشوری گردد. چون برائت ساحت یوسف ثابت شد، شاه بیش از پیش شیفتۀ ملاقات و علاقمند به او گردید.
﴿وَقَالَ ٱلۡمَلِكُ ٱئۡتُونِي بِهِۦٓ أَسۡتَخۡلِصۡهُ لِنَفۡسِيۖ فَلَمَّا كَلَّمَهُۥ قَالَ إِنَّكَ ٱلۡيَوۡمَ لَدَيۡنَا مَكِينٌ أَمِينٞ ٥٤ قَالَ ٱجۡعَلۡنِي عَلَىٰ خَزَآئِنِ ٱلۡأَرۡضِۖ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ ٥٥ وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي ٱلۡأَرۡضِ يَتَبَوَّأُ مِنۡهَا حَيۡثُ يَشَآءُۚ نُصِيبُ بِرَحۡمَتِنَا مَن نَّشَآءُۖ وَلَا نُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ ٥٦ وَلَأَجۡرُ ٱلۡأٓخِرَةِ خَيۡرٞ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ ٥٧﴾[یوسف:۵۴-۵۷]
ترجمه: و پادشاه گفت او را نزد من آرید تا او را مخصوص خود گردانم، پس چون به او وارد شد و گفتگو کرد، گفت تو امروز نزد ما دارای مقام و امانتی(۵۴) یوسف گفت: مرا سرپرست خزانههای زمین قرار بده زیرا من نگاهبان دانایی هستم(۵۵) و بدینگونه یوسف را در زمین تمکّن بخشیدیم که هرجای آن بخواهد مأوی گیرد. هرکه را بخواهیم به رحمت خود میرسانیم و اجر نیکوکاران را ضایع نمیگذاریم(۵۶) و البتّه پاداش آخرت برای آنانکه ایمان آورده و پرهیزکاری میکردند بهتر است.(۵۷)
نکات: شاه که یک مرتبه بر اثرِ علم و تدبیرِ یوسف÷مشتاق ملاقات با وی شده بود و او را به حضور طلبیده بود، ولی او برخلاف مردم معمولی که برای ملاقات شاه افتخار میکنند، امتناع نموده بود، پس از تحقیقِ کامل چند چیز را درک کرد:
۱- فهمید او مانند مردم عادی که اظهار علاقۀ شاه را برای خود افتخار بداند نیست و مانند دیگران که برای حضور دست از پا نشناسد و از زندان خارج شود و زبان تملّق گشاید نیست. دانست که عالِمِ زندانی، روحی بزرگ و فکر بلندی دارد.
۲- دانست که یوسف بیش از هر چیز به شرافت و حیثیّت خود علاقه دارد تا اندازهای که حاضر نشد قبل از ثبوت پاکدامنی از زندان خارج گردد.
۳- به رشد عقلیِ او پی برد که فرصتشناس است و از علاقۀ شاه به وی، بهترین نتیجه را گرفت.
۴- دانست او مردی است مجاهد، خیرخواه و نیکوکار، زیرا در این مدّتِ زندان از نشرِ دانش و ارشاد و جوابِ مسائلِ مشکله خودداری نکرده و میان زندانیان نیز محبوبیّت کامل پیدا کرده، چنانکه ساقیِ زندانی برای او بیان کرد.
۵- پی برد که او در فصل جوانی و شدّت شهوت و منتهای جمال در سختترین لغزشگاهها حتی در خلوتِ کاخِ عزیز، به ارادۀ عقلی و منطقِ قویِ خود، هوسران را مأیوس کرده است.
به ملاحظۀ تمام اینها، استحکام ایمانی و پاکیِ یوسف محقّق شد. و لذا با اینکه سلاطین به کسی دل نمیبندند، به حضرت یوسف÷علاقۀ شدیدی پیدا کرد و در نظر گرفت او را پس از ملاقات، مشاور مخصوص و محرم اسرار خود قرار دهد و از علم و حکمتِ او بهره برد و در مسائل پیچیده و مواقع حساس از فکر بلند او استفاده کند. و لذا نمایندۀ مخصوص خود را فرستاد برای ملاقات یوسف÷و او را از زندان دعوت کرد: ﴿وَقَالَ ٱلۡمَلِكُ ٱئۡتُونِي بِهِۦٓ أَسۡتَخۡلِصۡهُ لِنَفۡسِي﴾
نمایندۀ مخصوص آمد و قضایای محاکمه و اثباتِ پاکدامنیِ او و شوق ملاقات شاه با او را به یوسف رساند و گفت: من برای راهنمایی در ملازمت رکاب خواهم بود.
یوسف÷که مقام خاصّی نزد شاه و درباریان و دانشمندانِ معبِّر پیدا کرده، مصلحت دید که برای آزادی و ملاقاتِ شاه حاضر گردد، و بلکه برای کارهای مهمّ و خدمتِ خلق، کارِ مهمّی انجام دهد.
زندانیان که از آزادی یوسف÷مطلع شدند از مفارقت او ناراحت شده و گردِ او برای وداع انجمن کردند. و فرزند یعقوب چنانکه عادت دارد به آنان دلگرمی داد، و وعده کرد با ایشان مساعدت کند و برای رهاییِ ایشان بکوشد.
پس حضرت یوسف÷به اتّفاق فرستادۀ مخصوص، عازم کاخ سلطنتی شد. و چون خواست از زندان خارج شود، برای زندانیان دعا کرد و گفت: «اَللَّهُمَّ اعْطِفْ عَلَیهِم قُلُوبَ الأخیارِ وَلَا تَغُمَّ عَلَیِهِم الأَخْبَارَ» [۱]. از اینجاست که زندانیان به تمام اخبار، بهتر از مردم عادی آگاهند. و بر درب زندان نوشت: «هَذَا قَبْرُ الأَحیَاءِ وَبَیتُ الأَحْزَانِ وَتَجْرِبَةُ الأَصْدِقَاءِ وَشَمَاتَةُ الأَعْدَاءِ» [۲].
و چون خواستند یوسف را به بارگاه حرکت دهند، شاه دستور داد شهر را چراغانی کنند، خیابانها را فرش و پرده به دیوارها آویخته، دوشیزگان نیک منظر را با مجمرههای بِخُور سرِ راه او فرستند، قشونِ مصر تماماً به استقبالِ او بروند و خلعتِ شاهانه بر قامتِ زیبای او بپوشانند.
و لذا یوسف خود را پاکیزه کرد و لباسها را عوض کرد [۳]و دمِ دربِ زندان بایستاد و گفت: من خارج نمیشوم تا تمام زندانیان را آزاد کنند، شاه دستور داد همه را آزاد کنند.
شاه برای ملاقات این ماه کنعانی و دانشمند جهانی، دقیقهشماری میکرد، تا از روحیّاتِ او بیشتر مطّلع گردد. یوسف خردمند بیمیل نیست شاه را ملاقات کند. ولی میلِ او یک میلِ عادی است برعکس شاه که میل زیادی به ملاقات یوسف دارد. قرار است دو شخصِ با عظمت یکدیگر را ملاقات کنند. اما یوسف÷به واسطۀ عظمت روح، بدون اینکه وضع روحی او عوض شود و یا مانند سایر مردم حالت تملّق به خود گیرد.
در قرآن ذکر نشده که یوسف÷اظهارِ علاقهای به ملاقاتِ شاه کرده باشد، امّا شاه دو مرتبه اظهار علاقه برای ملاقات با او نموده.
خیلی خیلی فرق است بین کسی که شاه مایلِ ملاقاتِ او باشد با کسی که او مایل به ملاقاتِ شاه باشد.
یوسف÷به دربار وارد شد، تقریباً سی سال از عمرش گذشته و جوانی است دارای حسن و ملاحت و عظمت. چون به نزد شاه رسید، همدیگر را در آغوش گرفتند و شاه او را بر تخت خویش نشاند.
بدیهی است سؤال از طرف شاه شروع شد و از سرگذشت یوسف سؤال کرد. او با کمال وقار و بیانِ ساده بدون تزلزل خود را معرفی کرد و از ابتدای طفولیت عقباتی را که دیده شرح داد.
شاه با شنیدن سرگذشتِ حیرتانگیز وی و دیدنِ لحن قاطع و صداقت و صفای او، کاملاً مجذوب او شد و به روح بزرگ او پی برد. خصوصاً که شنید او از تمام مراحل به پاکی بیرون جسته، لذا به او گفت: دیگر دورانِ سختیِ تو گذشت و ما به تو ایمان داریم و هر مقامی که بخواهید به شما میدهیم و سعادت بزرگی شامل حال ما و حال ملت مصر به واسطۀ وجود شریف شما شده و گفت: ﴿إِنَّكَ ٱلۡيَوۡمَ لَدَيۡنَا مَكِينٌ أَمِين﴾. شاه که از اکثر عمّالِ حکومت خیانت دیده، حال به ارزش وجودِ یوسف÷پی میبرد و قدر او را میداند.
شاه فهمید صاحبانِ مقاماتِ کشوری مانند عزیز چه کارهاند و خیانتِ آنان برای مملکت چقدر گران تمام میشود. عمّالِ دولت که باید خادم ملّت باشند خود خائنند و آنان که باید مانند نمک باشند که جلوگیری از گند کنند، خود گندیدهاند.
شاه که میبیند دُرّ گرانبهایی به دست آورده، از سنّ کم و بزرگی روح او تعجب میکند. چون با یوسف سخن گفت از بیانات شیرین و کلام دلنشین او بسیار خرسند شد و گفت: دوست دارم خوابم را از زبان شما بشنوم؟ حضرت یوسف÷فرمود: در خواب دیدهای هفت گاو فربۀ نیکو از رودِ نیل نمایان شد و پیش تو آمد و شیر از پستانشان میریخت، همینطور که نظر میکردی و از خوبی آنها در عجب بودی، یکبار رود نیل خشک شده و آبش فرو کشید و خشکیِ آن نمایان شد و از میان لجن آن، هفت گاوِ لاغرِ سختی دیدۀ گردآلود و شکم به هم چسبیده که نه پستان داشتند و نه دندان با چنگالی چون چنگالِ سگان و پوزی چون پوزِ درّندگان نمایان شدند و با گاوهای فربه درآویختند و چون درنده آنان را شکار کرده و دریدند، گوشتشان را خوردند و استخوانشان را خرد کردند. همینطور که نظر میکردی و در عجب بودی ناگاه چشمت افتاد به هفت خوشۀ سبزِ باردار و هفت خوشۀ خشک پژمرده که از یک سنبله رسته بود و ریشۀ آنها در میان خاک بود و تو به خود میگفتی این چه وضعی است؟ اینها سبز بارور و آنها خشک و سیاهسر، با اینکه هر دو دسته از یک آب و خاکند، به ناگاه بادی وزید و گردی از ریشههای خشکِ سیاه به خوشههای سبز باردار پاشید و آتشی در آنها افروخت و آنها را سوخت، سیاه و سرنگوش کرد. در اینجا خوابت به پایان رسید.
پادشاه گفت: با اینکه خواب عجیبی بود ولی بیان صحیحی که از تو شنیدم عجبتر بود. شاه گفت: ای صدّیق در خوابم چه نظر داری؟ گفت: نظرم این است که گندم و جو جمع کنی تا در این سالهای فراوانی، کشت را بسیار توسعه دهی و اهرام و انبار بسیار بسازی و گندم را با خوشه و ساقه در آنها انبار کنی و دستور بدهی مردم در این سالهای فراوانی یک پنجم محصولات خود را به تو تحویل دهند تا برای هفت سال قحطی کشورِ مصر و همسایگان کفایت کند. و از طرف دیگر چون در سالهای قحطی همسایگانِ مصر به تو رو آرند و به هر طوری که بگویی از تو گندم میخرند، در نتیجه گنجهای فراوانی به دست خواهی آورد [۴]. در حقیقت آن حضرت، تجارتِ مهمّی را برای کشور مصر، پیشنهاد کرد.
پادشاه به یوسف÷پیشنهاد کرد که کشورِ مصر به وجود شما محتاج است و هر مقامی را که بخواهی، بخواه؟ من از وجود شما نمیتوانم چشمپوشی کنم و از عقل و تدبیر شما نمیتوانم استفاده نکنم.
حضرتِ یوسفِ خردمند دلیلی نمیدید که یکی از مناصب حکومت را قبول نکند. درست است که قدمی برای گرفتن مقام برنداشته و به وسیلهای متشبّث نگردیده، بلکه جریان حوادث، او را به دربار سلطنتی کشانده و تا این اندازه محبوب شده. ولی برای اینکه مردم را از علم و تدبیر خود بهرهمند کند و با داشتنِ مقام و منصب بتواند، توحید و خداپرستی را نشر دهد، لذا وزارت دارایی و یا خزانهداریِ کلِّ مملکت را قبول نمود. زیرا میدانست هفتسال قحطی پیش میآید و او باید ملّتی را سرپرستی کند و به تدبیرِ حکیمانه از گرسنگی نجات دهد و میتواند دستِ مأمورینِ خائن رشوهگیر را کوتاه کند و غلّه را نگهداری نماید؛ لذا گفت: ﴿ٱجۡعَلۡنِي عَلَىٰ خَزَآئِنِ ٱلۡأَرۡضِۖ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ﴾.
از جملۀ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهۡلَنَا ٱلضُّرُّ﴾، معلوم میشود پادشاه او را لقب عزیز داده و شوهر زلیخا را از آن مقام عزل کرده. و از جمله و اطلاق: ﴿إِنَّكَ ٱلۡيَوۡمَ لَدَيۡنَا مَكِينٌ أَمِين﴾معلوم میشود مقام نخستوزیری و وزیر مشاور را نیز به حضرت یوسف واگذار نموده است، و آن حضرت با قبول و پذیرشِ منصب، آبرویی که از کشور مصر به واسطۀ دیگران بر باد رفته بود دوباره به این کشور برگشت داد. و کشورِ مصر چنین شخصیتی به خود ندیده بود.
و بدین ترتیب حضرتِ یوسف÷پس از سالها رنج و عذاب و عقباتِ تلخ به مقامات حسّاس مصر رسید. و بدیهی است به واسطۀ صحّت عمل و تدابیر ملّتپرور، محبوب نزد تمام ارکان دولت و ملّت گردید و با آن اخلاق فاضله هرچه از مدت خدمتش بگذرد بر محبوبیّت او میافزاید. و معلوم میشود:
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثرِ صبر نوبتِ ظفر آید
[۱] پروردگارا، قلب انسانهای نیک را متوجه آنان کن و اخبار را از ایشان پوشیده مدار. [۲] اینجا قبر زندگان، خانهی اندوهها، آزمایشگاه دوستان و سرزنشگاه دشمنان است. [۳] مولف این بخش را از تفسیر «الکشف والبیان فی تفسیر القرآن»، ثعلبی نیشاپوری (ت ۴۲۷هـ)، تحقیق: امام أبی محمد بن عاشور، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، ط: ۱، ۱۴۲۲هـ /۲۰۰۲م، [۱۰ أجزاء]، ۵/۲۳۰ استفاده کرده است. [۴] این بخش برگرفته از تفسیر «الکشف والبیان» ثعلبی نیشاپوری (۵/۲۳۱) و کتاب «قصص الأنبیاء» معروف به «العرائس» یا «عرائس الـمجالس فی قصص الأنبیاء» از ثعلبی نیشاپوری (ص: ۱۴۰ – ۱۴۱) میباشد.