عذر پذیرفته نیست
حضرت یوسف÷در عین حال که از ناراحتیِ پدر نگران است و نمیخواهد برادران را ناراحت کند، ولی به دو جهت درخواستِ ایشان را نپذیرفت:
اول: یوسف صدّیق، مظهر عدل و داد است و نمیتواند قانونشکنی کند و بیگناهی را به جای گناهکار مؤاخذه و مأخوذ نماید. لذا گفت: ﴿مَعَاذَ ٱللَّهِ﴾که ما دیگری را به جای دزد کیفر کنیم. و اگر حقّ خصوصی شاه را صرفنظر کنیم حقّ عمومی را چه کار کنیم که حفظ نظام و امنیّت است، و نسبت به عمومِ طبقات، در این زمینه، باید دزد تأدیب شود تا دیگران عبرت گیرند.
دوم: آن حضرت مشتاق است در کنار برادرِ بماند. حال جا ندارد دیگری را به جای او نگه دارد. اگرچه آن فرد بیگناه حاضر شده به جای گناهکار توقیف شود.
بنابراین قانون محترم است، و نباید به درخواست این و آن، مقرّرات شکسته شود. به اضافه دزد باید خودش تأدیب شود تا دیگر تکرار نکند. و به علاوه دزدی که استرقاق شد اولاً: آقای او نگهبان اوست تا دیگر این کار را نکند. ثانیاً: دزدیِ مال برای رفعِ حاجت است و حوائج بنده با آقای اوست دیگر احتیاج به دزدی ندارد، و اگر مالی به دست آرد از آقای اوست پس دیگر دزدی نتیجهای برای او ندارد.
فرزندان یعقوب÷به حکمِ اضطرار، بنیامین را تسلیم قانون کردند و با یأس و ناامیدی از حضور مرخص شدند.
﴿فَلَمَّا ٱسۡتَيَۡٔسُواْ مِنۡهُ خَلَصُواْ نَجِيّٗاۖ قَالَ كَبِيرُهُمۡ أَلَمۡ تَعۡلَمُوٓاْ أَنَّ أَبَاكُمۡ قَدۡ أَخَذَ عَلَيۡكُم مَّوۡثِقٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَمِن قَبۡلُ مَا فَرَّطتُمۡ فِي يُوسُفَۖ فَلَنۡ أَبۡرَحَ ٱلۡأَرۡضَ حَتَّىٰ يَأۡذَنَ لِيٓ أَبِيٓ أَوۡ يَحۡكُمَ ٱللَّهُ لِيۖ وَهُوَ خَيۡرُ ٱلۡحَٰكِمِينَ ٨٠ ٱرۡجِعُوٓاْ إِلَىٰٓ أَبِيكُمۡ فَقُولُواْ يَٰٓأَبَانَآ إِنَّ ٱبۡنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدۡنَآ إِلَّا بِمَا عَلِمۡنَا وَمَا كُنَّا لِلۡغَيۡبِ حَٰفِظِينَ ٨١ وَسَۡٔلِ ٱلۡقَرۡيَةَ ٱلَّتِي كُنَّا فِيهَا وَٱلۡعِيرَ ٱلَّتِيٓ أَقۡبَلۡنَا فِيهَاۖ وَإِنَّا لَصَٰدِقُونَ ٨٢﴾[یوسف:۸۰-۸۲]
ترجمه: پس چون از عزیز نا امید شدند در کناری به نجوی پرداختند بزرگ ایشان گفت: آیا ندانستید که پدرتان پیمانِ محکمِ الهی از شما گرفته و سابقاً هم دربارۀ یوسف تقصیر کردید، پس من هرگز از این سرزمین خارج نمیشوم تا پدرم به من اذن دهد و یا خدا حکمی برایم نماید، و او بهترین حکمکنندگان است(۸۰) شما پیش پدرِ خود برگردید و بگویید: ای پدر ما، پسرت دزدی کرد، و ما گواه نیستیم مگر به آنچه دانستیم و ما حافظ غیب نبوده و به آن علمی نداریم(۸۱) و از آن قریه و شهری که ما در آن بودیم و از کاروانی که با آن آمدیم بپرس و ما راستگو هستیم.(۸۲)
نکات: برادرانِ یوسف از کوشش در استخلاص بنیامین نتیجهای نگرفتند و در کناری به شورِ محرمانه پرداختند. آنان با قیافههای گرفته و حالِ پریشان و به اضافه در حال غربت و غصّه، متحیّرانه با هم مذاکره کردند و هر کسی از وضعِ حاضر شکایتی داشت. آیا جواب پدر را چه بگوییم؟ چگونه با او روبهرو شویم؟ خدایا چه سرنوشتِ تلخی برای ما مقدّر شده؟ باید فشار قحطی وگرسنگی زن و بچّه، ما را فرسنگها به اینجا بکشاند، آنگاه عزیز، ما را ملزم کند که برادر کوچکتر را بیاوریم و با زحمت زیاد پدر را راضی کنیم. اکنون که او را به مصر آوردیم دست به دزدی گشوده و آبروی ما را ریخته، ما را در نزدِ پدر سرافکنده و نزدِ مردم شرمنده نموده. تازه پدر ما قول ما را باور ندارد. آیا برای پدر ما غصّۀ یوسف بس نبود که باید به غمِ جداییِ فرزند دیگر مبتلا شود. آه! این دو برادر چه اسباب زحمتی برای ما شدهاند.
بزرگِ آنان شمعون گفت: ما روی مراجعت نزد پدر نداریم زیرا این بار دوّم است که عزیزترین فرزندانش به وسیلۀ ما از بین رفته با آن سابقۀ بدی که دربارۀ یوسف داریم و با پیمانها که از ما گرفت. من که دیگر از مصر بیرون نمیآیم و نمیتوانم پدرِ پیر و افسردۀ خود را ملاقات کنم، به خصوص با آن قولی که از من گرفته که بنیامین را به او برگردانم. شما بروید و علّتِ گرفتاری و تقصیرِ او را به پدرش بگویید و بگویید ما در حدودِ اختیارمان قول دادهایم، ولی چه کنیم او در پنهانی از ما دزدی کرد، ما علمِ غیب که نداشتیم.
در اینجا میگویند: ﴿إِنَّ ٱبۡنَكَ سَرَقَ﴾، و نمیگویند «إنّ أخانا سَرَقَ»، در حالیکه هنگام بردن او از نزد پدر ﴿أَخَانَا﴾میگفتند، و این هم از خودخواهی ایشان است!
به هرحال گفتند: ما علم غیب نداریم و دزدی او را پیشبینی نکرده بودیم. اکنون اگر سخن ما را باور ندارید دو دسته گواهِ ما هستند:
دستۀ اول: اهل شهر مصر که در و دیوار آن از این قضیّه خبر شدند. مقصود از: ﴿وَسَۡٔلِ ٱلۡقَرۡيَةَ﴾، دهی بوده بیرون از مصر، همانجایی که انبار گندم بوده. و یا مقصود از قریه همان مصر باشد.
دستۀ دوم: کاروانی که به اتّفاق از مصر به فلسطین برگشتیم: ﴿وَٱلۡعِيرَ ٱلَّتِيٓ أَقۡبَلۡنَا فِيهَا﴾.
بزرگِ برادران، سخنان خود را گفت و ایشان را وداع کرد و با دل دردناک در غربت به دنبالِ سرنوشتِ مبهمِ خود سرگردان بماند. معلوم نیست که در مدّت اقامت خویش در دیارِ غربت، در آن ایّام قحطی، به چه وسیله امرارِ معاش کرده و شاید در ردیف طبقۀ کارگر در آمده.
﴿قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٌۖ عَسَى ٱللَّهُ أَن يَأۡتِيَنِي بِهِمۡ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡحَكِيمُ ٨٣ وَتَوَلَّىٰ عَنۡهُمۡ وَقَالَ يَٰٓأَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَٱبۡيَضَّتۡ عَيۡنَاهُ مِنَ ٱلۡحُزۡنِ فَهُوَ كَظِيمٞ ٨٤ قَالُواْ تَٱللَّهِ تَفۡتَؤُاْ تَذۡكُرُ يُوسُفَ حَتَّىٰ تَكُونَ حَرَضًا أَوۡ تَكُونَ مِنَ ٱلۡهَٰلِكِينَ ٨٥ قَالَ إِنَّمَآ أَشۡكُواْ بَثِّي وَحُزۡنِيٓ إِلَى ٱللَّهِ وَأَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٨٦﴾ [یوسف:۸۳-۸۶]
ترجمه: یعقوب گفت: بلکه نفس شما چیزی را برای شما جلوه داده، من صبر جمیل را شعار خود میسازم، امید است خدا همه را برگرداند، زیرا او دانای حکیم است(۸۳) و از آنان روگردانید و گفت: ای دریغا بر یوسف و چشمان وی از غصه سفید شد در حالیکه او جلوی عصبانیّت و خشمِ خود را میگرفت(۸۴) گفتند: به خدا قسم تو همیشه یاد یوسفی تا سخت ناتوان شوی و یا هلاک گردی(۸۵) یعقوب گفت: پریشانی و اندوه خود را فقط به خدا عرضه میدارم و از جانب خدا چیزی را میدانم که شما نمیدانید.(۸۶)
نکات: فرزندان یعقوب که یازده تن در سفر دوم از نزد پدر به مصر رفته بودند، اکنون که به سوی کنعان مراجعت میکنند بیش از نه تن نیستند. بنیامین در کیفر فقدان پیمانه گرفتار شده و شمعون هم از خجالت در مصر مانده است. و این غافلۀ شکستخورده، سر به زیر و غمگین وارد کنعان میشوند.
حضرت یعقوب÷روزشماری میکرد. او علاوه بر اینکه انتظار داشت هرچه زودتر غله بیاورند، انتظار بازگشت و سلامتی بنیامین را نیز داشت. وقتی که انتظار او به منتهای شدّت رسیده، زنگ شتران قافله که آهنگ دلنوازی دارد ورودِ غافله را اعلان کرد. شاید آن پیر کهن با عدّهای از نوادهها، سرِ راه به استقبال شتافتهاند.
آنگاه که این پدر بزرگ، صدای هلهله و ولولۀ نوادههای خود را که با صدای زنگ شتران به هم آمیخته، میشنوند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. بچهها شادی میکردند، ولی چون نزدیک شدند، حضرت یعقوب÷صدای بعضی از نوادههایش را میشنود که میگوید: عمو جان پس پدر من کو؟ آن حضرت ناراحت شد و کمکم دید گفتگو بیشتر شده. عدّهای بیقرارند. چه شده آن پدر بزرگوار ناراحت است؟ و از قرائن فهمیدند خبر تازهای شده.
پسرها وارد شدند و بارها را گشودند و به وضعِ خود و حیوانات سرو سامان داده و نزدِ پدر آمدند، ولی شرمنده و سرافکنده و بدتر از روزی که یوسف را بردند و خبرِ دریدن گرگ را آوردند. در آن روز فقط از جبینِ ایشان خیانت و دروغ هویدا بود ولی خود موفّق بودند و اسبابِ قوّت و جسارتی داشتند و توانستند با مهارت و زبردستی دروغی بپرورانند. ولی در این سفر شکستهای زیادی به ایشان وارد شده، وحرفِ راست خود را هم قادر نیستند به پدر عرضه بدارند. شرمندگیِ شکستنِ پیمان، خجالتِ بر باد رفتنِ آبرو، از دستدادن برادرِ کوچک و از دستدادنِ برادر بزرگ، ایشان را از پا درآورده است.
با کمالِ شرمندگی، در مقابلِ فامیل، گزارشِ کارِ خود را به پدر خود عرضه داشتند.
پدرِ دلشکسته نمیتواند سخنانِ ایشان را باور کند، خصوصاً سخنانِ ایشان را دربارۀ بنیامین. و لذا در جوابِ ایشان، همان سخنی را گفت: که در هنگام شنیدنِ خبر خوردنِ گرگ یوسف را، گفته بود: ﴿قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٌ﴾.
پسرانِ یعقوب چون بزرگترین مسؤولیّتشان حفظِ بنیامین بود و پدرشان ایشان را دربارۀ او متهم میدانست، لذا سعی میکردند همۀ تقصیر را به گردن خود بنیامین بیندازند، و با یک اصراری دزدیِ وی را به رخِ پدرِ پیرمرد افسرده کشیدند.
اینکه حضرت یعقوب÷از سخنِ ایشان، به صدق ایشان، علمی پیدا نکرد، معلوم میشود خود فرزندان هم نسبت به دزدی کردنِ بنیامین یقین نداشتند، زیرا تنها به صرفِ پیدا شدنِ پیمانه در بارِ او دزدیِ او ثابت نمیشود، خصوصاً با سابقۀ پیدا شدنِ نقدینه دربارِ خودِ ایشان بدونِ اطّلاع ایشان، همان دستی که نقدینه و متاع را در بار گذاشته، ممکن است پیمانه را نیز گذاشته باشد. پس باید این برادرها نزد عزیز از او کاملاً دفاع کنند و نکردند. معلوم میشود این برادران، با این برادرِ کوچک محبّت زیادی نداشتند و چندان اهمّیّت نمیدادند که او مانند یوسف، از دامانِ پدر جدا شود. و زمینهای که ایشان را وادار نمود تا در حقّ یوسف جنایت کنند دربارۀ بنیامین نیز وجود داشته. و حسادت ایشان نسبت به بنیامین از جهتِ عزیز بودن او نزدِ پدر، دست کمی از یوسف نداشت. منتهی بنیامین آن ملاحت و شیرینی و جمالِ یوسف را نداشت. از همین جهت، پس از پیدا شدنِ پیمانه در بارِ بنیامین دفاعِ صحیح از او نکردند که بگویند ممکن است پیمانه را یکی از انبارداران و یا درباریان گذاشته باشد، همان کسی که در سفرِ سابق نقدینۀ ما را در بارهای ما گذاشت، اکنون نیز پیمانه را در بارِ برادرمان گذاشته است. بلکه فوری دزدی او را تأیید کردند که دزدیِ این مانندِ برادرش یوسف است، که برادر همشیر اوست.
به همین مناسبت، چون سخنانشان از روی پاکی و اخلاص نبود در دلِ پدر اثر نکرد، و پدرشان فرمود: سخنانِ شما یک اوهامی است که از نفسِ حسود، تراویده، من سخنتان را باور ندارم، و چارهای هم جز اینکه بنشینم و صبر پیش گیرم ندارم.
با این همه مصائب، حضرت یعقوب قلبش آگاه بود و امیدِ روشنی داشت که خداوند همۀ فرزندانِ او را نزد او حاضر خواهد کرد. این روشندلی، شاید از خوابی که یوسف دیده و هنوز تعبیر نشده است سرچشمه گرفته باشد. بنابراین، آن حضرت به آیندۀ سعادتمند امیدوار بود.
به هر حال چون قافلۀ مصر آمد و قافله سالار نداشت و خبرِ وحشتآورِ گرفتارشدنِ بنیامین نیز به او رسید یکباره دلش مشتعل شد و پس از سی سال که از فراغت یوسف گذشته، این پیشآمد ناراحتیِ او را تشدید کرد، و روی از فرزندان برتافت و در کناری به سوگواری پرداخت و نالۀ وا اَسَفا کرد و کوهِ غم در برابرش انبار، و چشمانش سفید شد.
فرزندان و خویشان میگفتند: چگونه پس از سی سال، هنوز خاطرۀ یوسف از سرِ این پدر محو نشده؟ چرا علاقۀ او به یوسف که جز نامی نیست روز به روز زیاد شده؟ این پدرِ پیر هنوز امیدِ وصالِ یوسف در دلش هست.
ولی حضرت یعقوب÷از یک طرف از سوءنیت و بدبینیِ فرزندانِ خود، نیز میسوخت، زیرا هنوز با او معارضه میکردند و از نام یوسف حسد داشتند که چرا این قدر یوسفیوسف میگویی؟ آری، حق داشتند زیرا چون نام یوسف را میشنیدند برخورد میلرزیدند وخیانتشان به یادشان میآمد. جنایتی که دربارۀ او و پدرِ بیگناه او کرده بودند جلو چشمانشان میآمد و لذا سعی میکردند که پدر نام یوسف را نبرد تا اینکه جنایت وخیانتشان که برایشان گران بود، مستور بماند، و دوباره به یادشان نیاید.
حضرت یعقوب÷اینها را میفهمید که ذکرِ یوسف÷بر فرزندانش گران میآید، لذا برخود میپیچید و غم در دلش انبار میشد و میفرمود: غم خود را به خدا عرضه میکنم. من مانند شما از یوسفِ عزیزم ناامید نیستم. اطمینان دارم روزی برسد و این غبار غم را پاک کنم. ولی فعلاً برای مصالحی خدا ما را به غمِ فراق مبتلا کرده، در اسرارِ تقدیر و رازهای تدبیرِ اِلهی چه مصلحتها است فقط خودِ خدا میداند و کس دیگر آگاه نیست: ﴿إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡحَكِيمُ﴾.
یعقوب، اندوه و غصۀ زیادی در دل داشت. با خود میگفت: یوسفا ای آرام دلم ای ماه من چرا از نظرم پنهان شدی؟ تو چراغ محفل من بودی، بلکه نور دلم بودی، از صفای روح تو روحِ من تازه میشد، پس چه باعث شد که دل من و محفل مرا تاریک و افسرده کردی؟ ای عزیزِ من آیا به کدام بیابانی؟ آیا بستر تو روی خاک است؟ آیا شبها غریبانه سر به بالش خاک مینهی؟ آیا تو هم مانند من غریب و بیکس شدهای؟ آیا فراق به تو اثر کرده آیا چشمان جذّاب معصومت گریان است؟ عزیزِ من پدرت پای او از رفتن مانده و چشم او از دید رفته. اکنون نمیتوانم به زیباییهای طبیعت نظر کنم. عزیزا، ظرف وجودم از غصه و اندوه پر شده، تلخیها را به امیدِ فرج و گشایش الهی تحمّل میکنم. البتّه در جلو دیگران خودداری میکرد.
هر چه زمان بیشتر میگذشت و بر سنِّ او اضافه میشد، دلِ او نازکتر میشد. افراد خاندانِ اسرائیل همه از رنج او، رنج میبردند. ولی یعقوب، به تقدیر خدا راضی است و شکایت خود را پیش خلق نمیبرد و لذا جای ملامتی نیست. او فقط رازِ دلِ خود را به خدا میگفت و از لطف عمیمِ او ناامید نیست. ﴿إِنَّمَآ أَشۡكُواْ بَثِّي وَحُزۡنِيٓ إِلَى ٱللَّهِ﴾.
﴿يَٰبَنِيَّ ٱذۡهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَاْيَۡٔسُواْ مِن رَّوۡحِ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ لَا يَاْيَۡٔسُ مِن رَّوۡحِ ٱللَّهِ إِلَّا ٱلۡقَوۡمُ ٱلۡكَٰفِرُونَ ٨٧﴾[یوسف:۸۷]
ترجمه: ای پسران من بروید و از یوسف و برادرش خبرگیری و جستجو کنید و از رحمت خدا ناامید مباشید زیرا جز مردمِ کافر کیش از لطف و کرمِ خدا مأیوس نمیشود.(۸۷)
نکات: سال قحطی طول کشیده، آنچه در سفر دوم فرزندان اسرائیل آوردند با کمال قناعت و جیرهبندی باز نزدیک به اتمام است، و در تهیۀ سفر سوم میباشند، و نتوانستند فکر یوسف را از سر پدرشان بیرون کنند، بلکه روز به روز بیشتر شد. به فرزندانِ خود فرمود: تا شما یوسف را پیدا نکنید و به دست من ندهید دلم آرام نمیگیرد. شما از یوسِف من ناامید مباشید. او را گرگ نخورده، بروید به سرزمین مصر جستجو کنید بلکه او و برادرش را به دست آرید. از لطف خدا مأیوس نباشید زیرا یأس از رحمت خدا شأن کفّار است. در اینجا به فرزندان خود چند چیز را خاطرنشان کرد:
۱- از جستجوی یوسف خودداری نکنید و خیانتی که راجع به او و من کردهاید و به من این همه صدمه وارد شد، در صورتی که او پیدا شود نگران نباشید. ممکن است خدا از تقصیر شما در گذرد. توبۀ شما این است که او را بجویید و از گناه خود نادم باشید.
۲- یوسف زنده است. علاوه بر اینکه از دنیا نرفته در این مدت آسیبی به وجودش نرسیده. شما امیدوار باشید. حال، یعقوب÷از کجا میداند؟ ممکن است از خوابی که یوسف دیده و هنوز تعبیر نشده این ایمان و اعتماد را دارد. و یا ممکن است از وحیِ الهی بوده است.
۳- فرزندان را متوجه به گناهشان و توبۀ آن نموده و راه توبه را به آنان آموخت که توبۀ هر گناهی مناسب همان گناه است. توبۀ ترک نماز، قضاءِ آن است، توبۀ خوردنِ مال مردم، دادن به صاحبانش و... میباشد. توبۀ هر گناهی وقتی پذیرفته میشود که تا اندازهای که قابلِ تدارک است تدارک شود. توبۀ گمراهکردنِ مردم برگردانیدنِ ایشان از گمراهی و راهنمایی به سوی هدایت است. توبۀ بردنِ یوسف، جستجو کردن و پیداکردن اوست.
۴- به فرزندان فهمانید که گناه ایشان قابل عفو است، و وعدۀ عفو و بخشش به آنان داد که اگر یوسف÷پیدا شد، من و یوسفم از شما میگذریم و خدا هم در صورت توبه از شما خواهد گذشت.
اینها مقدّمهای شد که اگر فرزندان، یوسف÷را یافتند و یوسف، خود را معرّفی کرد، اینان از شرمساری خود را نبازند، و مبادا سکته کنند.
و نیز نقل گردیده اگر چه مستبعد است که: حضرت یعقوب÷به عزیز مصر نامهای به این مضمون نوشت:
«از یعقوب اسرائیل بن اسحق بن ابراهیم خلیل الله، به سوی عزیز مصر المظهر للعدل.
امّا بعد؛ به تحقیق پیوسته بلا بر ما خانواده موکل است، امّا جدم که دستها و پاهای او را بستند و به سوی آتش افکندند پس خدا آتش را بر او بَرد و سلام قرار داد. و امّا پدرم دست و پایش را بستند و کارد بر حلقش گذاردند تا ذبحش کنند (و این جمله درست نیست زیرا چنین حادثهای نسبت به پدرش نبود بلکه مربوط به عمویش اسماعیل بوده. و به علاوه درست نیست یعقوب از آن شکایت کند، چون ذبحِ اسماعیل به امرِ اِلهی و امتحان الهی بود؟) خدا او را فدا داد.
و امّا من فرزندی داشتم که محبوبترین فرزندانم نزدِ من بود، پس برادرانِ او، او را به بیابان بردند و با پیراهن خونآلود برگشتند و گفتند: او را گرگ خورده. و فرزند دیگری داشتم برادرِ مادریِ او و خود را به وجودِ او تسلیت میدادم، او را نیز بردند سپس برگشتند و گفتند: به جرمِ سرقت به حبس افکنده شده. و ما خانواده نه دزدیم و نه فرزندی دزدی داریم، پس اگر این فرزندم را به من برگدانیدی که هیچ، و اِلّا نفرین میکنم به نفرینی که به هفت نسل از فرزندانت اثر کند» [۱۱].
فرزندانِ یعقوب، نامۀ او را گرفتند و برای عزیزِ مصر آوردند، چون قرائت کرد، نتوانست از گریه خودداری کند، و به ایشان گفت ﴿هَلۡ عَلِمۡتُم مَّا فَعَلۡتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذۡ أَنتُمۡ جَٰهِلُونَ﴾. و این اظهار او از همانجاست که چون در قعر چاه بود، خدا به او وحی کرد: ﴿لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمۡرِهِمۡ هَٰذَا﴾.
و معلوم باشد که یأس از رحمتِ خدا برای انسان به وجود نمیآید مگر به واسطۀ اینکه یا خدا را قادر مطلق نمیداند و یا او را کریم نمیداند و یا او را عالِم به تمامِ معلوم نمیداند. و هر یک از این سه عقیده کفر است، و لذا فرموده: ﴿إِنَّهُۥ لَا يَاْيَۡٔسُ مِن رَّوۡحِ ٱللَّهِ إِلَّا ٱلۡقَوۡمُ ٱلۡكَٰفِرُونَ﴾.
﴿فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيۡهِ قَالُواْ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهۡلَنَا ٱلضُّرُّ وَجِئۡنَا بِبِضَٰعَةٖ مُّزۡجَىٰةٖ فَأَوۡفِ لَنَا ٱلۡكَيۡلَ وَتَصَدَّقۡ عَلَيۡنَآۖ إِنَّ ٱللَّهَ يَجۡزِي ٱلۡمُتَصَدِّقِينَ ٨٨ قَالَ هَلۡ عَلِمۡتُم مَّا فَعَلۡتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذۡ أَنتُمۡ جَٰهِلُونَ ٨٩ قَالُوٓاْ أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُۖ قَالَ أَنَا۠ يُوسُفُ وَهَٰذَآ أَخِيۖ قَدۡ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡنَآۖ إِنَّهُۥ مَن يَتَّقِ وَيَصۡبِرۡ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ ٩٠﴾ [یوسف:۸۸-۹۰]
ترجمه: پس چون بر عزیز وارد شدند، گفتند: عزیزا، فشار و تنگدستیِ قحطی، ما و خانوادۀ ما را آزار داده و یک متاع ناچیزی آوردهایم، پس کیل کاملی به ما عطا کن و بر ما تصدّق نما، زیرا خدا تصدّقدهندگان را پاداش میدهد(۸۸) عزیز گفت: آیا دانستید که شما با یوسف و برادرش چه کردید وقتی که نادان بودید(۸۹) گفتند: آیا حقیقتاً تو خودت یوسفی؟ گفت: من یوسفم و این برادرِ من است که خدا بر ما منّت گذاشته، به یقین هرکس پرهیزکاری کند و صبر نماید(پاداش خوب دارد) زیرا خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند.(۹۰)
نکات: خانوادۀ اسرائیل که از چند خانواده تشکیل میشد در این سالهای قحطی هرچه داشتند فروخته و تمام کردهاند. حال فرزندان برای رفع گرسنگی و حفظ خانواده، برای بارِ سوّم قصدِ مسافرت برای خرید غلّه دارند و پدرشان سفارش کرده در این سفر از یوسف÷و برادرش جستجو کنند، امّا نامی از برادرِ بزرگ نبرده، زیرا او احتمال داد برادرِ بزرگ با آنان همدست میباشد و از جای او با اطّلاعند.
فرزندانِ یعقوب دیدند جستجوی یوسف که سی سال مفقودالأثر شده عقلانی نیست و برادرِ او هم که گرفتارِ اِسترقاقِ عزیز است، جستجوی از او فایده ندارد، ولی برای اینکه ترک ادب نکنند، با اینکه از یوسف÷نشانی نداشتند، سخنِ پدر را پذیرفتند.
ولی آنچه در نظر ایشان مهمّ است رسیدن به خدمتِ عزیز و تهیۀ آذوقه و نجاتدادن خاندان خود از قحطی است. و توصیۀ یعقوب دربارۀ یوسف و برادرش در نظر ایشان اهمّیّتی نداشت.
به هر حال سالهای قحطی طول کشیده و سرمایهشان از دست رفته وجز متاعِ کمی چیزی همراه ندارند. بعضی گفتهاند: مقداری اثاثِ کهنه برای خرید گندم آوردند. بعضی گفتهاند: مقداری کشک، پشم و روغن داشتند. درحالیکه در سفرهای یپش یک دسته کاروان و تاجر آبرومند و مقتدری بودند که پولِ کافی برای خرید داشتند و رهینِ منّت عزیز نبودند، ولی این مرتبه سرافکنده بودند، زیرا نقدِ قابلی نداشتند.
چون پس از طی راهِ دراز خسته و کوفته وارد مصر شدند، اوّل به سراغ برادر بزرگ خود رفتند و گزارش احوالِ خود را با پدر بیان کردند. آنگاه با دلی امیدوار و با حالتی شرمسار وارد بر عزیز شده و به التماس پرداختند و درخواست تصدّق از عزیز کردند و دربارۀ او دعای خیر کردند که: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَجۡزِي ٱلۡمُتَصَدِّقِينَ﴾.
[۱۱] نگا: نیشاپوری ثعلبی، قصص الأنبیاء الـمسمى بالعرائس (ص: ۱۵۲). و نگا: بغوی، معالـم التنزیل (۴/۲۷۱) و حکیم ترمذی و أبو الشیخ آنرا از وهب بن منبه روایت کردهاند که ضعیف است. و نگا: سیوطی، الدر الـمنثور: (۴/۵۷۹).