ورود برادران یوسف برای خرید غلّه
در این سالها کنعان دچار قحطی و تنگی گردیده و خانوادۀ یعقوب÷برای قوتِ خود به فشار افتادهاند. ناچار حضرت یعقوب، فرزندان خود را انجمن کرد و گفت باید برای خریدِ خواربار به سوی مصر بروند. فرزندان او به استثنای بنیامین که پدر با او مأنوس بود و برای انجام کارهای داخلی و ادارۀ امور خانواده مانده بود، بقیّه بار سفر بستند و با کاروان فلسطین پس از طی راههای طولانی وارد مصر شدند و مقداری پول نقره، یا کفش و پوست همراه آوردهاند.
فرزندان یعقوب باید خود را به مأمورین غلّه معرفی کنند و مأمورین باید به عزیز مصر گزارش بدهند. حضرت یوسف هم منتظر ورود آنان بود. چون مأمورین گزارش دادند، حضرت یوسف در بین اسامی واردین و درخواست کنندگان، نام برادران خود را شنید. البتّه وضعِ روحی او تغییر کرد ولی خودداری نمود و دستور داد آنان را به حضور بیاورند. اکنون ۳۹ سال از سن یوسف÷گذشته و به مسند عزّت نشسته و در آب و هوای مصر قیافۀ کودکیِ او عوض شده. آن روزی که برادران او را در چاه انداختند به قولی ۹ ساله بوده و فعلاً قیافۀ مرد چهل ساله دارد. یوسف با ایشان به زبان عبری و پدر و مادری سخن نگفت تا برادران، او را نشناسند. و برادران او را نشناختند چنانکه در آیۀ ذیل است:
﴿وَجَآءَ إِخۡوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيۡهِ فَعَرَفَهُمۡ وَهُمۡ لَهُۥ مُنكِرُونَ ٥٨ وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمۡ قَالَ ٱئۡتُونِي بِأَخٖ لَّكُم مِّنۡ أَبِيكُمۡۚ أَلَا تَرَوۡنَ أَنِّيٓ أُوفِي ٱلۡكَيۡلَ وَأَنَا۠ خَيۡرُ ٱلۡمُنزِلِينَ ٥٩ فَإِن لَّمۡ تَأۡتُونِي بِهِۦ فَلَا كَيۡلَ لَكُمۡ عِندِي وَلَا تَقۡرَبُونِ ٦٠ قَالُواْ سَنُرَٰوِدُ عَنۡهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَٰعِلُونَ ٦١ وَقَالَ لِفِتۡيَٰنِهِ ٱجۡعَلُواْ بِضَٰعَتَهُمۡ فِي رِحَالِهِمۡ لَعَلَّهُمۡ يَعۡرِفُونَهَآ إِذَا ٱنقَلَبُوٓاْ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِمۡ لَعَلَّهُمۡ يَرۡجِعُونَ ٦٢﴾ [یوسف:۵۸-۶۲]
ترجمه: و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند پس او آنان را شناخت و آنان او را نشناختند(۵۸) و چون ساز و برگ آنان را در اختیارشان گذاشت و بارِ آنان را بار کرد، گفت: آن برادرِ پدریِ خود را نزد من بیاورید، آیا نمیبینید که من کیل را تمام میدهم و بهترین پذیراییکنندگانم(۵۹) اگر او را نیاورید کیلی پیش من ندارید و نزدیک من نیایید(۶۰) گفتند: به زودی با پدرش مذاکره و کوشش میکنیم و حتماً این کار را خواهیم کرد(۶۱) و یوسف به گماشتگان خود گفت: سرمایۀ آنان را در بارهایشان بگذارید شاید وقتی که به خاندان خود برگشتند متاع و سرمایۀ خود را بشناسند و باشد که برگردند.(۶۲)
نکات: یوسف که در مسند عزّت تکیه کرده و رنگ و رخسارِ او را آفتاب بیابان عوض نکرده و در تکلّم به زبان مصری سخن میگوید و بلکه ترجمانی گرفته تا با برادران سخن گوید، منظور برادران را فهمید که از فشارِ روزگار آمدهاند غلّه ببرند. ولی آنان احتمال نمیدهند که عزیزِ مصر همان طفل نه ساله باشد که سی سال قبل مفقود شده و از او خبری ندارند. اگر چه قیافۀ آنان پس از سی سال تغییر کرده، ولی حضرت یوسف÷میتواند قیافههای فعلی آنان را با قیافههای سی سال قبل تطبیق دهد.
حضرت یوسف÷بسیار مشتاق است احوالِ پدر و مادر و سایر بستگان را به طوری که برادران نفهمند او کیست، بپرسد. و نخواست مستقیماً در این موضوع مذاکره کند. بلکه با زبردستی آنان را وادار کرد که احوال خود و بستگان خود را بیان کنند.
فخر رازی در اینجا که یوسف÷میگوید: ﴿ٱئۡتُونِي بِأَخٖ لَّكُم مِّنۡ أَبِيكُمۡ﴾، برای این درخواست، چند وجه ذکر کرده:
۱- چون حضرت یوسف÷به هر نفری بیشتر از یک بار شتر گندم نمیداد، در این سفر که برادران ده نفر بودند ده بار شتر گرفتند و گفتند برای پدر سالخورده و برادر کوچکتر ما نیز دو بار گندم بده؟ حضرت یوسف در جواب فرموده، باشد برادرِ کوچکترِ خود را بیاورید تا من برای او نیز یکبار شتر گندم زیادتر بدهم.
۲- برادران گفتند: برادر کوچکتری داریم که مورد انس و محبت پدر ماست و لذا او را نیاوردیم. حضرت یوسف فرموده، باشد سخن شما عجیب است زیرا چگونه با اینکه شما عاقلتر، مؤدبتر و کاملترید پدر شما او را بهتر دوست دارد لابدّ او باید در فضل و ادب اعجوبه باشد. او را بیاورید تا من ببینم.
۳- چون برادران، ده نفری بر یوسف وارد شدند، حضرت فرمود: شما کیستید؟ گفتند: ما چوپانهای شام هستیم برای شدّت قحطی آمدهایم گندم خرید کنیم. فرمود: شاید شما جاسوسید؟ گفتند: معاذ الله ما فرزندان پیر بزرگوارِ پیغمبری هستیم به نام یعقوب. فرمود: چند برادر بودهاید؟ گفتند: دوازده نفر، یکی از ما هلاک شد و یکی دیگر برای تسلّی پدر نزدِ او مانده و ما ده نفر آمدهایم. حضرت یوسف÷فرمود: یک نفر را نزد من گرو بگذارید و بروید آن برادری که نزدِ پدرتان است بیاورید تا رسالتِ پدرتان را به من برساند. در این هنگام قرعه زدند و قرعه بنام شمعون آمد و او را نزد یوسف گذاشتند.
۴- شاید چون نام پدر خود را بردند حضرت یوسف÷گفت: چرا او را تنها گذاشتید؟ گفتند: یک نفر نزد او مانده. فرمود: چرا او را انتخاب کرد؟ مگر او نمیتوانست مسافرت کند؟ گفتند: خیر، بلکه او را بیشتر دوست میدارد. حضرت فرمود: از قراری که میگویید پدر شما مرد حکیم و علیمی است، بیخود یک فرزندش را نباید بیشتر دوست بدارد، لابد فضل و کمال بیشتری دارد، من میل دارم آن برادر شما را ببینم.
اگر چه در ضمن سخن، گفتگو از برادر گمشدۀ آنان به میان میآمد و قهراً عمل زشت آنان که به کودکی او رحم نکردند و پدرِ پیرِ خود را چقدر سوزانیدند موجب ناراحتیِ او میشود. ولی آن حضرت کمترین تعرّض و بیاحترامی به آنان نمیکند بلکه با کمال گرمی و صمیمیّت با آنان رفتار میکند و دستور میدهد پذیرایی گرمی از ایشان بنمایند.
بنابراین آن حضرت در ضمن از ایشان بازپرسی کرده که شما اهل کجایید؟ خانوادۀ شما کیانند؟ برای چه در مصر آمدهاید؟ شاید برای جاسوسی آمدهاید؟ که در اینجا گفتند: خیر. ما ده نفر برادریم فرزند پیغمبر بزرگوار، یک برادر ما هم نزد پدر ما مانده و اگر شما بزرگی مقام پدر ما را بدانید، احترام شایانی خواهید کرد. یوسف گفت: پس چرا برادر کوچکتر را نیاوردید؟ گفتند: پدرش غمگین است وبا او انس دارد. گفت: پدر شما چرا غمگین است شاید از نادانی و سفاهت شما؟ گفتند: خیر، سبب آزردگی او این است که از مادرِ آن فرزندِ کوچکش، پسری داشت که از دستش رفته و میگویند: او را گرگ خورده. یوسف پرسید: شما از کجا میگویید آیا دلیلی و یا شاهدی بر گفتارتان دارید؟ گفتند: خیر ما غریب هستیم و کسی در این شهر ما را نمیشناسد.
در تورات نوشته که یوسف گفت: شاید جاسوس میباشید و دستور داد همۀ برادران را زندانی کردند، چون برادران زندانی شدند و سختی زندان را ملاحظه کردند، گفتند: این سختیها به کیفر ظلم ما بر یوسف است. زیرا ما به او رحم نکردیم و اکنون گرفتار شدهایم. روز سوم، یوسف برادران را احضار کرد، و فرمود: اکنون خانوادۀ شما گرسنه و بیقوت هستند، نه نفر شما را مرخص میکنم تا برای خانواده و پدر پیر خود گندم ببرند و یک تن از شما را نگه میدارم تا بروید و برادر کوچکترِ خود را بیاورید تا من بدانم شما راستگویید و در پیش چشمِ برادران دستور داد شمعون را در بند کردند و دستور داد برای آنان بارهای گندم گرفتند و نقدی که آورده بودند در میان بارهای ایشان گذاشتند و روانه شدند. و ضمناً خاطرنشان کرد که اگر برادر کوچکتر خود را نیاورید هرگز مرا نخواهید دید و گندم به شما داده نشود. برادرانِ یوسف با بارها روانۀ کنعان شدند [۶].
علت اینکه حضرت یوسف، نقد و متاع آنان را به طوری که نفهمند به آنان رد کرد، این بود که آنان را وادار به مراجعت کند، زیرا:
اولاً: میدانست که آنان برای امانت و دیانتی که دارند برخود لازم میدانند که برگردند و بهای گندمی که بردهاند به عزیز برسانند.
ثانیاً: ملاحظه کرد شاید به غیر از نقدینه چیزی نداشته باشند و خجالت بکشند که دست خالی مراجعت کنند لذا نقد آنان را به آنان برگردانید که وسیلۀ مراجعت آنان شود.
ثالثاً: لازم بود به پدر و برادران خود در این سال قحطی کمکی بدهد و گرفتن پول از ایشان دلالت بر پستی و کِنِسی میکرد، حضرت یوسف÷خواست بدون اینکه منّتی بگذارد احسانی به ایشان کرده باشد.
رابعاً: خواست در مقابل اساءه، احسانی کرده باشد [۷].
باید دانست که سرگذشتِ گرو گرفتنِ شمعون در تورات ذکر شده، ولی بر خلاف ظاهر آیات قرآن است، زیرا از قرآن استفاده میشود که حضرت یوسف÷ایشان را شناخت و با کمال مهربانی گندم داد و درخواست کرد که در سفر دیگر برادر خود را همراه بیاورند و تدبیری که برای مراجعت آنان به کار برد، فقط همان گذاشتن متاع است دربارهای ایشان. ضمناً قضیّۀ جاسوسی نیز در تورات ذکر شده است.
اگر کسی بگوید چگونه خودِ یوسف به کنعان مسافرت نکرد و یا پدرش را نخواست؟ جواب این است که:
اولاً: مشاغل، ریاست و کارهای زیاد او، مانع این مسافرت بود.
ثانیاً: پدر پیرش سرپرست دودمان حضرت ابراهیم÷بود و مسافرت طولانی باعث زحمت او میشد.
ثالثاً: کارهای یوسف به وحی الهی بوده شاید مجاز نبوده است.
به اضافه آن حضرت اوقاتی که زر خرید و یا در زندان بود نمیتوانست برود و اگر میرفت باعث حملۀ برادران و قتل او میشد. و شاید خدا خواسته یعقوب را ادب کند که چرا برای مخلوقی خود را باخته است.
﴿فَلَمَّا رَجَعُوٓاْ إِلَىٰٓ أَبِيهِمۡ قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا مُنِعَ مِنَّا ٱلۡكَيۡلُ فَأَرۡسِلۡ مَعَنَآ أَخَانَا نَكۡتَلۡ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٦٣ قَالَ هَلۡ ءَامَنُكُمۡ عَلَيۡهِ إِلَّا كَمَآ أَمِنتُكُمۡ عَلَىٰٓ أَخِيهِ مِن قَبۡلُ فَٱللَّهُ خَيۡرٌ حَٰفِظٗاۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٦٤ وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَٰعَهُمۡ وَجَدُواْ بِضَٰعَتَهُمۡ رُدَّتۡ إِلَيۡهِمۡۖ قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا مَا نَبۡغِيۖ هَٰذِهِۦ بِضَٰعَتُنَا رُدَّتۡ إِلَيۡنَاۖ وَنَمِيرُ أَهۡلَنَا وَنَحۡفَظُ أَخَانَا وَنَزۡدَادُ كَيۡلَ بَعِيرٖۖ ذَٰلِكَ كَيۡلٞ يَسِيرٞ ٦٥ قَالَ لَنۡ أُرۡسِلَهُۥ مَعَكُمۡ حَتَّىٰ تُؤۡتُونِ مَوۡثِقٗا مِّنَ ٱللَّهِ لَتَأۡتُنَّنِي بِهِۦٓ إِلَّآ أَن يُحَاطَ بِكُمۡۖ فَلَمَّآ ءَاتَوۡهُ مَوۡثِقَهُمۡ قَالَ ٱللَّهُ عَلَىٰ مَا نَقُولُ وَكِيلٞ ٦٦﴾ [یوسف:۶۳-۶۶]
ترجمه: پس چون به سوی پدرشان برگشتند، گفتند: ای پدر، کیل گندم از ما منع شد پس برادرمان را با ما بفرست تا پیمانۀ کامل بگیریم و محقّقاً ما او را حفظ خواهیم کرد(۶۳) یعقوب گفت: آیا شما را بر او امین بدانم همانطور که پیش از این بر برادرش امین نمودم، پس خدا بهترین نگهبان است و او از همۀ رحمکنندگان رحیمتر است(۶۴) و چون متاع خود را گشودند، دیدند نقد و سرمایهشان به ایشان بازگشته، گفتند: ای پدرجان، دیگر چه میخواهیم این سرمایۀ ماست که به ما بازگردانده شده و ما برای خانوادۀ خود طعام میآوریم و برادر خود را حفظ میکنیم و یک بار شتر زیاده میگیریم، این پیمانۀ آسان است (و یا اندک است)(۶۵) یعقوب گفت: هرگز او را با شما نمیفرستم تا اینکه پیمان محکمی از خدا به من بسپارید که او را حتماً به من برگردانید مگر اینکه همه به حادثهای گرفتار شوید، پس چون تعهد و پیمان خود را دادند، گفت: خدا بر آنچه میگوییم وکیل است.(۶۶)
نکات: چرا فرزندانِ یعقوب دهنفری برای خرید غلّه رفتند؟ برای آنکه عزیز به یک نفر، ده بار گندم، نمیداد، بلکه روی حساب دقیق به هر سرپرست خانوادهای، یک بار گندم میداد. لذا اینان جز سفر دستجمعی چارهای نداشتند.
فرزندانِ یعقوب اگرچه از پذیرایی عزیز مصر، در سفر اوّل، شاد و کامیاب بودند ولی چون برای تهیّۀ آذوقۀ خانوادۀ خود به مصر آمدهاند، باید زودتر برگردند.
زنان و فرزندانِ یعقوب، همه در انتظار بازگشت سرپرستان و نانآورانِ خود، دقیقه شماری میکنند زیرا تنگدستی و قحطی فشار آورده و وسیلۀ کافی ندارند و بیش از همه، یعقوبِ سالخورده در انتظار است. زیرا رئیس قبیله برای قبیله و حفظ آنان بیش از دیگران ناراحت است.
سرانجام انتظار به پایان رسید و قافلۀ فلسطین به وطن خود برگشت و فرزندان یعقوب÷به سلامت بازگشتند و فامیل و نوادههای یعقوب، دور ایشان را گرفتند. ولی ده بار شتر غلّه، برای خانوادۀ بزرگی کم بود و باید قبل از اتمام غلّه باز به مصر مراجعت کنند. اما با مشکلی روبرو شدند زیرا از یک طرف عزیز گفته اگر در سفر دیگر، برادر کوچک خود را نیاورید غله به شما داده نخواهد شد. و از طرف دیگر، پدرِ سالخورده به این پسر علاقه دارد و او را به جای فرزند گمشدهاش دوست دارد و جداکردن این پسر از پدر مشکل است. خصوصاً که پدر به علّت سوءسابقهای که برادران داشته و دربارۀ یوسف آنقدر پدر را اذیت کرده بودند، نسبت به ایشان بدگمان است.
آری، لکّۀ بد را به زودی نمیتوان پاک کرد و آبروی از دسترفته را نمیتوان باز گردانید.
به هر حال غلۀ موجود رو به نقصان گذاشت و پسرانِ اسرائیل باید برای تأمین معاش، به مصر، مسافرت کنند. ولی در این نوبت کلید موفّقیّت به دست پدر بزرگوار است زیرا اگر او، پسر کوچکتر را نفرستد، عزیز، غلّه نخواهد داد.
لذا برادران گفتند: ای پدر صحیح است که شما به بنیامین انس و علاقه دارید، ولی زندگی و حیات فامیل، موقوف به این است که او را با ما به مصر بفرستی، زیرا به طوری که عزیز گفته اگر او را نبریم، آذوقه نخواهد داد. شما این مشکل را تحمّل نمایید و برادرِ ما را برای تأمین معاش با ما بفرست: ﴿فَأَرۡسِلۡ مَعَنَآ أَخَانَا نَكۡتَلۡ﴾. به اضافه اگر او بیاید، عزیز، یک بار شتر، زیادتر به ما غلّه خواهد داد، و ما به شما اطمینان میدهیم که حتماً او را حفظ میکنیم: ﴿وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ﴾.
حضرت یعقوب÷تقاضای فرزندان را منطقی میداند و میل دارد به هر طریقی که ممکن است، حیاتِ خانواده را حفظ کند. ولی به فرزندان بد سابقه، اعتماد ندارد و میترسد بنیامین نیز به سرنوشتِ یوسف، مبتلا شود و غمی بر دل او افزوده شود. لذا در جواب فرزندانش گفت: چگونه به شما اعتماد کنم، با اینکه سابقاً برادرش را بردید و نیاورید و به دروغ گفتید: او را گرگ خورده است: ﴿قَالَ هَلۡ ءَامَنُكُمۡ عَلَيۡهِ...﴾من به حفظ و مراقبت شما امیدی ندارم ولی به حفظ خدا امیدوارم.
فرزندان یعقوب، همه خجل و شرمنده شدند و خاطرۀ تلخِ یوسف، پس از سالها تجدید شد. از طرفی نزد پدر متّهم و سر به زیرند، ولی چارهای به جز صبر ندارند. باز تقاضای خود را تکرار کردند و دلیل دیگری آوردند و آن دلیل این بود که چون بارهای خود را گشودند، دیدند سرمایۀ ایشان در بار است. گفتند: ای پدر، ما دیگر چه میخواهیم و چه عذری برای ترک سفر داریم؟ این نقدینه و سرمایۀ ماست که به ما برگشته و از نظر پول در مضیقه نیستیم. پس، التماس ما این است که برادرِ ما را با ما بفرست که از غلّه برای خانواده محروم نشویم و یک بار شتر هم زیادتر برای برادر کوچک دریافت کنیم. و این خود، کمکی به زندگی ما خواهد بود.
پدر سالخورده باید دودمان ابراهیم÷را سرپرستی کند و آنان را از قحطی برهاند. ولی چه کند به فرزندان اعتماد ندارد که مبادا جانشینِ یوسف از دستش برود.
از این رو، حضرت یعقوب÷به فرزندانش گفت: شما پیمان محکمی به من بسپارید و خدا را شاهد و ناظر قرار دهید و با او عهد کنید که فرزندم را به من برگردانید، مگر آنکه پیش آمدی شود که از عهدۀ شما خارج باشد.
فرزندانِ یعقوب÷خوشحال شدند و فوری پیمانِ شدیدی با پدر بستند و خدا را بر آن پیمان وکیل و شاهد قرار دادند. در وقتِ پیمان بستن به یادِ پیمان بستن با پدر، هنگام بردن یوسف افتادند. ولی آن وقت قصد خیانت داشتند، امّا این مرتبه قصد خیرخواهی و این پیمان از روی حقیقت و واقعیّت است. امّا چون سابقه خراب است، اطمینانِ پدر، صد درصد جلب نمیشد.
بعضی از مفسّرین نوشتهاند که یعقوب÷به فرزندان خود گفت: شما چه کار داشتید که به عزیز اظهار کنید ما برادر کوچکتری داریم؟ گفتند: برای رفع تهمتِ جاسوسی، ما وادار به این اظهار شدیم.
بالأخره حضرت یعقوب÷ناچار به سفر یک ماهۀ بنیامین، راضی شد و چون خواستند حرکت کنند پدرشان سفارشاتی کرد:
﴿وَقَالَ يَٰبَنِيَّ لَا تَدۡخُلُواْ مِنۢ بَابٖ وَٰحِدٖ وَٱدۡخُلُواْ مِنۡ أَبۡوَٰبٖ مُّتَفَرِّقَةٖۖ وَمَآ أُغۡنِي عَنكُم مِّنَ ٱللَّهِ مِن شَيۡءٍۖ إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِۖ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُۖ وَعَلَيۡهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُتَوَكِّلُونَ ٦٧ وَلَمَّا دَخَلُواْ مِنۡ حَيۡثُ أَمَرَهُمۡ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغۡنِي عَنۡهُم مِّنَ ٱللَّهِ مِن شَيۡءٍ إِلَّا حَاجَةٗ فِي نَفۡسِ يَعۡقُوبَ قَضَىٰهَاۚ وَإِنَّهُۥ لَذُو عِلۡمٖ لِّمَا عَلَّمۡنَٰهُ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ٦٨﴾ [یوسف:۶۷-۶۸]
ترجمه: و یعقوب گفت: ای پسرانِ من، از یک دروازه واردِ شهر نشوید و از دروازههای جداگانه وارد شوید و من نمیتوانم چیزی را که از خدا مقدر شده از شما بگردانم. حُکمی نیست مگر از خدا. بر او توکل کردم و باید همۀ توکلکنندگان بر او توکل کنند(۶۷) و چون همانگونه که پدرشان امر کرده بود داخل شدند، اینکار نتوانست چیزی را که از طرف خدا مقدر شده دفع کند جُز اینکه حاجتی در دل یعقوب بود که برآورده کرد، چون او دارای علمی بود که ما به وی آموخته بودیم ولیکن بیشتر مردم نمیدانند.(۶۸)
نکات: چون حضرت یعقوب÷به حکم اضطرار فرزندِ کوچکتر را با برادران با کاروان فلسطین به مصر روانه کرد، چون رفت و برگشتِ ایشان بیش از یک ماه طول میکشد و راه دراز و خطرناک است، فرزند دلبند خود را بوسید و برای دلسوزی، به آنان توصیه کرد که از یک دروازه واردِ شهر مصر نشوید، بلکه به چند عدّه تقسیم شوید و از دروازده های جداگاه وارد شوید.
شاید حضرت یعقوب÷فکر کرده مبادا این برادرانِ شجاع رشیدِ خوشاندام مورد چشمزخم شوند و یا مبادا مورد حسدِ مردم واقع شوند، یا مبادا مأمورین انتظامی و کارآگاههای مخفی به ایشان بدگمان شوند و اسبابِ زحمتِ ایشان گردند و مراجعتِ ایشان طول بکشد.
به هر حال از چند دروازه داخل شدند. ولی حضرت یعقوب÷گوشزد نموده بود که من از مقدّرات الهی نمیتوانم جلوگیری کنم، فرمانِ کارگاهِ جهان فقط به دست خداست: ﴿إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ﴾، تا فرزندانش به امید خدا باشند.
فرزندان مطابقِ دستورِ پدر، واردِ پایتختِ مصر شدند زیرا پدر، دلسوزی و مهربانی خود را از ایشان دریغ نکرده بود، که وظیفۀ پدر راهنمایی است.
﴿وَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَىٰ يُوسُفَ ءَاوَىٰٓ إِلَيۡهِ أَخَاهُۖ قَالَ إِنِّيٓ أَنَا۠ أَخُوكَ فَلَا تَبۡتَئِسۡ بِمَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ٦٩﴾[یوسف:۶۹]
ترجمه: و زمانی که بر یوسف وارد شدند برادرش را به کنار خویش جای داد و گفت: من بی شک برادر تو میباشم، پس به آنچه آنان کردهاند اندوه مخور.(۶۹)
نکات: بعضی گفتهاند ایشان سه دسته شدند و بعضی گفتهاند دو تا دو تا به شهرِ مصر وارد شدند و بنیامین تنها وارد شد.
شاید منظور پدرشان از این سفارش که از دروازدههای جداگانه وارد شوید، این بوده که: ایشان از کمی خود متأثّر شوند و قدر یکدیگر را بدانند و یا در اثر خطایی که نسبت به یوسف کردند توبه کنند و به خدا توجه کنند و در شهر غربت برادرِ کوچکِ خود را مانند یوسف، به غربت و تنهایی دچار نکنند.
به هرحال ایشان چون در سفرِ سابق از عزیز محبّت دیدند، مشتاقِ زیارتِ او بودند. و چون همه به هم رسیدند تنها پناگاهِ ایشان خانۀ عزیز بود. خصوصاً که در این سفر، خواستۀ عزیز را انجام داده و برادر کوچکتر را همراه آوردهاند.
پس از نظافت و رفعِ گرد و غبارِ راه، بهترین هدیهای که میتوانند به حضور عزیز ببرند، این است که برادرشان را به حضور برند.
از این رو با قدمهای محکم برادر کوچکتر را در میان گرفته و مانند ماهی که به گرد وی ستارگان باشند به دور او چرخ میزنند و با ابهت و علاقۀ بیشتری به سوی کاخ عزیز رهسپار شدند. و آنگاه که به درِ سرای وی رسیدند خود را به دربانان معرفی کردند.
ورود یازده برادر فلسطینی به سمع عزیز رسید. آن حضرت که ورود برادران را شنید با کمال اشتیاق شاد و خرّم شد. ولی حفظِ جلال و ریاست را از دست نداد و اجازۀ حضور داد.
مأمور مخصوص اجازۀ عزیز را به برادران ابلاغ کرد. ایشان از تصوّر عظمت او شاید دلشان آرام ندارد، ولی برادر کوچکتر که اوّلین بار است با عزیز ملاقات میکند، بیش از سایرین ناراحت است.
در هرحال حواسّ خود را جمع کرده و با راهنمایی دربانان وارد کاخ مخصوص شدند و پس از ادای مراسمِ احترام در جایی که تعیین شده بود قرار گرفتند.
حضرت یوسف÷بدون اینکه خود را به ایشان معرفی کند به مأمورین دستور داد طعامی مهیّا کنند و به ناظرِ خود گفت: ناهار را با ایشان صرف میکند.
وقتی ناظرِ یوسف، برادران را به قصر مخصوص راهنمایی کرد به تشویش افتادند زیرا در سفر سابق نقدهای خود را در بارهای گندم یافته بودند و گفتند: مبادا عزیز مصر خیالِ خیانت دربارۀ ایشان کرده باشد و اکنون ایشان را مجازات کند و ایشان را به بندگی بگیرد. لذا وقتی وارد دالان قصر شدند به ناظر گفتند: ما در سفر سابق نقدینۀ خود را در میان بارها یافتیم، و گویا ملازمانِ انبار سهو کرده بودند و درمیان بارِ ما گذاشتهاند. اکنون آنها را به تمام و کمال آوردهایم تا به عزیز تسلیم کنیم و نقد دیگری هم برای خرید گندم آوردهایم. ناظرِ یوسف از بابت نقد سابق به ایشان اطمینان داد که مورد مؤاخذه نیستند. و آنان را با احترام تمام وارد کاخ نمود و پذیرایی کرد و به مرکبهای آنان علوفه داد.
موقعِ ناهار که یوسف وارد شد، سخنگوی آنان آغاز سخن نمود و برادر پدری را معرّفی کرد. حضرت یوسف÷از آنان تشکر و ملاطفت نمود و دستور ناهار داد و از همه نوازش نمود و بنیامین را از همه بیشتر نوازش کرد و گفت: در میان فرزندان یعقوب÷از طرف مادر تنهایی، اکنون مرا به برادری بپذیر.
بعضی گفتهاند چون در این سفر، برادران یوسف، به او وارد شدند، او جامی داشت جام سلطنتی، جام را کوبید و از آن زنگ صدایی ظاهر شد، عزیز گفت: جام میگوید شما دوازده برادر بودهاید و شما یک برادرتان را فروختهاید (یوسف در اینجا تجاهل کرد و به برادران وانمود کرد که جام چنین میگوید، چون صلاح نمیدید از زبان خود چیزی بگوید که مبادا برادران بفهمند او یوسف است و لذا تجاهل نمود)، در این حال بنیامین تعظیم کرد و گفت: عزیزا از این جام سؤال کن آیا برادر من زنده است یا نه؟ عزیز دو مرتبه جام را کوبید و جام صدا کرد. عزیز گفت: آری میگوید او زنده است و به همین زودی او را خواهی دید. بنیامین گفت در این صورت هر بلایی به سر من بیاید اشکالی ندارد، به همین زودی برادرم میآید و مرا خلاص میکند. در اینجا حضرت یوسف÷نتوانست خودداری کند، و رفت در میان اطاق مخصوصِ خود و گریه کرد، سپس وضوء گرفت و بیرون آمد [۸]. (ولی چنین گفتهای صحیح به نظر نمیرسد).
بعضی گفتهاند: او را به طور خصوصی محرمانه ملاقات کرد و نسبت به برادری که سی سال است او را ندیده و تازه او را میبیند، بیاندازه به هیجان آمد. شاید برادر وی که برای اولین بار تنها به حضور عزیز میرسد با آن شخصیّتِ مقام، وحشت داشت، ولی برخلاف انتظار، عزیز به طور برادرانه و بدون حفظ جلال ریاست با وی برخورد کرد و او را در آغوش گرفت و دست وی را گرفت و در کنار خود نشانید و شرح حال وی و رفتار برادران و حال پدر بلاکش و شرح غم هجران و گریه و نالههای او را به طور کامل استفسار کرد و دربارۀ برادر گمشدهاش پرسشهایی کرد. بنیامین که عزیز را تا این حد غمخوار میبیند تعجّب میکند و تمامِ ماجرای خود و بیمهری برادران را و گریههای پدر را نقل میکند، ضمناً اظهار تأسّف میکند که سالهاست اشتیاقِ برادرِ ابوینی را دارد و شریک غم و اندوه پدر است، فقط پدرم نوید میدهد که دیدارش میسر خواهد شد. در کامل ابن اثیر گوید: در اینجا حضرت یوسف÷به او گفت: «أَتُحِبُّ أَنْ أَكُونَ أَخَاكَ عِوَضَ أَخِیك الذَّاهِبِ؟ فَقَالَ بِنیَامِین: وَمَنْ یَجِدْ أَخًا مِثْلَكَ وَلَكِنْ لَمْ یَلِدْكَ یَعقُوبُ وَلَا رَاحِیل. فَبَكَی یُوسَفُ وَقَامَ إِلیِه فَعَانَقَهُ وَقَالَ لَهُ: ﴿إِنِّيٓ أَنَا۠ أَخُوكَ﴾فَإِنَّ اللهَ قَدْ أَحْسَنَ إِلَیْنَا وَلاتُعْلِمْهُمْ بِمَا عَلِمْتُكَ» [۹].
به هرحال یوسفِ بزرگوار که دل از دستش رفته، طاقت نیاورد و گفت: عزیزم من یوسف گمشده میباشم، من آن فرد مظلومم که سالها در فراق پدر و برادر میسوختم، من همان برادر دلدادۀ تو هستم، ﴿إِنِّيٓ أَنَا۠ أَخُوكَ﴾. در اینجا شاید هر دو بی طاقت شده و به حال گریه برخاستند همدگر را در آغوش گرفتند و چون اشک شوق التهاب آنان فرو نشست، یوسف مهربان بدینگونه او را دلگرمی داد: برادرِ عزیز دیگر روزگار بلا و سختی گذشت، کسی که برادری مانند من دارد نباید نگران باشد، عزیزم من تصمیم گرفتهام هر گونه وسایل آسایش تو را فراهم کنم، تو دیگر مورد بیمهریِ برادران نخواهی شد، گذشتهها را فراموش و از نامهربانیهای برادران صرفنظر کن، غم به دل مگیر، ﴿فَلَا تَبۡتَئِسۡ بِمَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ﴾.
﴿فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمۡ جَعَلَ ٱلسِّقَايَةَ فِي رَحۡلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا ٱلۡعِيرُ إِنَّكُمۡ لَسَٰرِقُونَ ٧٠ قَالُواْ وَأَقۡبَلُواْ عَلَيۡهِم مَّاذَا تَفۡقِدُونَ ٧١ قَالُواْ نَفۡقِدُ صُوَاعَ ٱلۡمَلِكِ وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِيرٖ وَأَنَا۠ بِهِۦ زَعِيمٞ ٧٢﴾[یوسف:۷۰-۷۲]
ترجمه: پس چون بارهای ایشان را بست جام آبخوری شاه را در میان بار برادرش نهاد سپس جارچی به دنبال آنان جار زد ای کاروانیان محققا شما دزدانید (۷۰) و اینان در حالیکه رو به آنان کرده بودند گفتند: چه گم کردهاید؟ (۷۱) گفتند: جامِ پادشاه را گم کردهایم و هرکس آن را بیاورد یک بار شتر از آن اوست و من ضامن آنم.(۷۲)
نکات: در سفر دوم حضرت یوسف÷دستور داد برای برادرانش از انبار مصر گندم گرفتند و اجازۀ مراجعت داد و محتمل بود که دیگر برادرانش به مصر مراجعت نکنند و خصوصاً که در سفر گذشته بر ایشان سخت شد و شمعون چنانکه در تورات ذکر شده گرفتار شد و بر پدرشان ناگوار آمد. لذا شاید رابطۀ یوسف با آنان قطع شود. از این جهت آن حضرت تصمیم گرفت یکی از برادران را نگه دارد و شاید محرمانه با بنیامین توطئه کرد که او را نگه دارد و شاید خود بنیامین اظهار علاقه به ماندن کرد.
ولی چون حضرت یعقوب÷از پسرانش پیمان گرفته که حتماً او را برگردانند، اگر عزیز درخواست ماندن میکرد آنان نمیپذیرفتند، بلکه او هم باید یک بارِ غلّه بگیرد و به کنعان برگردد.
از این رو برای اینکه قانوناً بتواند برادر خود را نگه دارد توطئهای را با برادرش در میان گذاشت که جام طلای شاه را در میان بارش بگذارد و او به این بهانه دوباره به مصر برگردد.
چون وسایل بارگیری تمام شود، برادران مهیّای سفر شده تا زودتر غلّه را به وطن خود برسانند. ولی در این هنگام که بارها را میبستند خودِ یوسف و یا یکی از مأمورین او جام طلای سلطنتی را در بار بنیامین گذاشت.
چون حفظ ظروف سلطنتی بر عهدۀ مأمورین دربار است که اگر گم شود مسؤولند، لذا مأمورین در جستجوی جام برآمدند و به کاروانیان بدگمان شدند و شاید خود یوسف، مأمورین را از گمشدن ظرف آگاه کرد، ولی بعید است.
به هر حال چون کاروان حرکت کرد، یک نفر جار زد آهای قافله حتماً شما دزدید.
باید دانست که بعید است خود حضرت یوسف÷دستور داده باشد که نسبت دزدی به ایشان بدهند، بلکه مأمورین دربار چون دیدند جام سلطنتی نیست خودشان این را اعلام کردند. و شاید یوسف میل نداشت چنین کنند، بلکه آن حضرت میل داشت خود بنیامین آن را بهانه کند و در سفر دیگر برگردد. به هر حال جای ایرادی بر یوسف÷نیست. و این جار توهین به قافله و فرزندان یعقوب است. بنابراین یوسف÷مخفیانه به طوری که برادران او کارکنانِ انبار مطلع نشدند ﴿جَعَلَ ٱلسِّقَايَةَ فِي رَحۡلِ أَخِيهِ﴾.
چون کارکنانِ انبار، جام را نیافتند، در نظرشان چنین آمد که مسافران کنعان به مناسبت مزید التفات عزیز، مغرور شده و جام را با خود بردهاند. این است که با تأکید ﴿إِنَّكُمۡ لَسَٰرِقُونَ﴾، تهمت سرقت به ایشان زدند.
بعضی گفتهاند: مفقود شدن یک پیمانه، دلیل نمیشود که یک قافله و یازده نفر را متّهم به سرقت کنند، پس گفتهاند: مراد، سرقت یوسف در کودکی از نزد پدر بوده. ولی این سخن به نظر ما صحیح نیست. زیرا ایشان یوسف را از نزد پدر به طور پنهانی نبرده بودند.
بعضی گفتهاند: جملۀ: ﴿إِنَّكُمۡ لَسَٰرِقُونَ﴾، جملۀ استفهامیّه است که حرف استفهام حذف شده. ولی باید گفت: این سخن نیز صحیح نیست. زیرا اسناد سرقت به دستور یوسف نبوده بلکه خود کارمندان از ترس مسؤولیت چنین سخنی را گفتند. و سختگیری نمودند تا آنان را وادار به تفحّص و بازجویی کنند.
بنابراین وجه صحیح همین است که کارمندان بدون مراجعه به یوسف چنین سخنی را گفته و تفحّص و بازجویی نمودند و جارچی از کارمندان انبار و یا ناظرانِ دربار بوده و لذا گفتند: ﴿نَفۡقِدُ صُوَاعَ ٱلۡمَلِكِ﴾.
[۶] تورات، سفر التکوین، الإصحاح: ۴۲، فقرات: ۱- ۲۶. [۷] مولف این موارد را از «التفسیر الکبیر» (همان مفاتیح الغیب) فخر رازی با اندکی تصرف ذکر کرده است. [۸] این روایت را برخی از کتابهای تفسیر با اندکی تفاوت نقل کردهاند. به عنوان مثال نگا: ابن الجوزی، زاد الـمسیر فی علم التفسیر (۴/۱۹۹–۲۰۰) و سیوطی، الدر الـمنثور (۴/۵۰۶). [۹] «آیا دوست داری به جای برادر گمشدهات من برادر تو باشم؟ پس بنیامین گفت: و چه کسی برادری چون تو مییابد؛ اما یعقوب و راحیل تو را به دنیا نیاوردند. پس یوسف گریست و برخاسته او را در آغوش کشید و به او گفت: من برادر تو هستم. همانا خداوند به ما احسان کرده است اما برادرانت را از آنچه تو را آگاه نمودم، خبر مده». و نگا: ثعلبی نیشاپوری، تفسیر الکشف والبیان (۵/۲۳۸)