سورۀ كهف مدنی و دارای۱۱۰ آیه میباشد
سورة الكهف (مكية وهي مائة وعشر آيات)
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ ٱلۡكِتَٰبَ وَلَمۡ يَجۡعَل لَّهُۥ عِوَجَاۜ ١ قَيِّمٗا لِّيُنذِرَ بَأۡسٗا شَدِيدٗا مِّن لَّدُنۡهُ وَيُبَشِّرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلَّذِينَ يَعۡمَلُونَ ٱلصَّٰلِحَٰتِ أَنَّ لَهُمۡ أَجۡرًا حَسَنٗا ٢ مَّٰكِثِينَ فِيهِ أَبَدٗا ٣﴾ [الکهف:۱-۳]
ترجمه: بهنام خدای کامل الذات والصفات رحمن رحیم. ستایش برای خدایی است که بر بندۀ خود این کتاب را نازل کرد و برای آن کجی قرار نداد(۱) در حالی که (اینکتاب) برپادارنده است، تا از عذاب سختی که از نزد او است بترساند و تا مؤمنینی را که کارهای شایسته میکنند بشارت دهد که برای ایشان اجری نیکو است(۲) به مانند در آن همیشه (۳).
نکات: چون نزول قرآن نعمت بزرگی بوده، خدای تعالی برای نازل نمودن آن خود را حمد نموده تا بندگان متوجه باشند و قدر آن را بدانند و خدا را ستایش نمایند. و کلمۀ: ﴿عِوَجَا﴾دلالت دارد که قرآن کتابی است کامل و نقص و کجی در آن یافت نمیشود. و کلمۀ ﴿قَيِّمٗا﴾دلالت دارد که علاوه بر اینکه کامل است مکمل غیر نیز میباشد و بر کتب آسمانی قبل از خود نگهبان است. و لام ﴿لِّيُنذِرَ﴾، دلالت دارد که کارهای خدا بیهوده و عبث نیست بلکه او حکیم است و از انزال کتاب هدفی دارد.
﴿وَيُنذِرَ ٱلَّذِينَ قَالُواْ ٱتَّخَذَ ٱللَّهُ وَلَدٗا ٤ مَّا لَهُم بِهِۦ مِنۡ عِلۡمٖ وَلَا لِأٓبَآئِهِمۡۚ كَبُرَتۡ كَلِمَةٗ تَخۡرُجُ مِنۡ أَفۡوَٰهِهِمۡۚ إِن يَقُولُونَ إِلَّا كَذِبٗا ٥ فَلَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِمۡ إِن لَّمۡ يُؤۡمِنُواْ بِهَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ أَسَفًا ٦﴾[الکهف:۴-۶]
ترجمه: و بترساند آنان را که گفتند: خدا فرزند گرفته(۴) نیست برای ایشان به این (ادّعا) دانشی و نه برای پدرانشان(دانشی است). بزرگ است کلمهای که از دهنهاشان خارج میگردد و نمیگویند مگر دروغی(۵) پس شاید تو با اندوه زیاد جان خود را هلاک کنی در پی ایشان اگر ایشان به این سخن تازه ایمان نیاورند (۶).
نکات: انذار در آیۀ اول عام بوده برای هرکفر و عصیانی، ولی انذار در این آیات مخصوص کسانی است که برای خدا فرزند قائل شدهاند، چون گناه بزرگی بوده فلذا به خصوص ذکر شده. شبیه به گناه ایشان گناه کسانی است که برای خدا جانشین قرار میدهند. زیرا همانطور که فرزند داشتن برای خدا محال و نقص است، جانشین داشتن نیز محال و نقص است، و اصلاً فرزند داشتن برای جانشین شدن از پدر است همانطوری که آن سخن از روی بیدانشی است که خدا فرموده: ﴿مَّا لَهُم بِهِۦ مِنۡ عِلۡمٖ وَلَا لِأٓبَآئِهِمۡ﴾همانطور قول به جانشین نیز از روی بیدانشی است. بدانکه کذب را دو جور معرفی کردهاند: یکی گفته؛ کذب سخنی است مخالف واقع باشد و صاحبش بداند که مخالف واقع است. و دیگری گفته؛ کذب سخن مخالف واقع است چه گوینده بداند و چه نداند. جملۀ: ﴿إِن يَقُولُونَ إِلَّا كَذِبٗا﴾، تأکید میکند قول دوم را.
﴿إِنَّا جَعَلۡنَا مَا عَلَى ٱلۡأَرۡضِ زِينَةٗ لَّهَا لِنَبۡلُوَهُمۡ أَيُّهُمۡ أَحۡسَنُ عَمَلٗا ٧ وَإِنَّا لَجَٰعِلُونَ مَا عَلَيۡهَا صَعِيدٗا جُرُزًا ٨﴾[الکهف:۷-۸]
ترجمه: به راستی که ما آنچه را روی زمین است زینت آن قرار دادیم تا ایشان را بیازماییم که کدامیک از ایشان از جهت عمل نیکوترند(۷) و به راستی که ما قرار خواهیم داد آنچه را بر زمین است خاک ساده(۸).
نکات: ﴿لِنَبۡلُوَهُم﴾دلالت دارد که حقتعالی حیوانات و اشجار و سبزیهای زمین را ایجاد کرده برای بشر تا بشر را بیازماید که نیکوکار است یا بدکار و بیهوده نیافریده و از آفرینش هدفی داشته. ﴿صَعِيدٗا جُرُزًا﴾، دلالت دارد که دو مرتبه زمین ﴿قَاعٗا صَفۡصَفٗا﴾خواهد شد و برای قیامت بدون زینت میگردد.
﴿أَمۡ حَسِبۡتَ أَنَّ أَصۡحَٰبَ ٱلۡكَهۡفِ وَٱلرَّقِيمِ كَانُواْ مِنۡ ءَايَٰتِنَا عَجَبًا ٩ إِذۡ أَوَى ٱلۡفِتۡيَةُ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ فَقَالُواْ رَبَّنَآ ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحۡمَةٗ وَهَيِّئۡ لَنَا مِنۡ أَمۡرِنَا رَشَدٗا ١٠ فَضَرَبۡنَا عَلَىٰٓ ءَاذَانِهِمۡ فِي ٱلۡكَهۡفِ سِنِينَ عَدَدٗا ١١ ثُمَّ بَعَثۡنَٰهُمۡ لِنَعۡلَمَ أَيُّ ٱلۡحِزۡبَيۡنِ أَحۡصَىٰ لِمَا لَبِثُوٓاْ أَمَدٗا ١٢﴾
[الکهف:۹-۱۲]
ترجمه: بلکه پنداشتی که اصحاب کهف و رقیم از آیات عجبآور ما بودند(۹) هنگامی که آن جوانان به سوی کهف پناه گرفتند و گفتند: پروردگارا از نزد خود به ما رحمتی بده و برای ما از کار ما راه هدایتی آماده گردان(۱۰) پس زدیم بر گوشهاشان در آن کهف سالهای چندی (یعنی خواب را برآنان چیره کردیم) (۱۱) سپس ایشان را برانگیختیم تا بدانیم کدامیک از دو گروه، مدت درنگ ایشان را بهترشماره کرده است(۱۲).
نکات: سبب نزول قصّۀ اصحاب کهف، این بود که نضر بن حارث رسول خداصرا آزار میکرد و او یکی از شیاطین قریش بود و با آن حضرت دشمنی مینمود و چون رسول خداصدر مجلسی ذکر خدا و قرائت قرآن میکرد و از أمم قبلی در قرآن ذکر میشد، او میآمد و میگفت: بیایید من خبری بهتر از خبر او بخوانم، سپس شروع به بیان قصۀ سلاطین فارس، رستم و اسفندیار میکرد. پس از آن قریش او را فرستادند نزد علمای مدینه که احوال محمد را بیان کند و چون نزد علمای یهود علم أنبیاء میباشد چیزی به ایشان بیاموزند برای دفع محمد. بزرگان از دانشمندان یهود گفتند: از محمد از سه چیز سؤال کنید:
۱- از جوانانی که برای حفظ دین خود در روزگار پیشین از میان مردم بیرون رفتند.
۲- و از مردی که به مشارق و مغارب زمین رسید خبر او چگونه بود؟
۳- و از روح سؤال کنید که آن چیست؟
اگر محمد جواب صحیح بدهد پیامبر است و گرنه خیر. چون به مکه برگشتند به مردم گفتند: ما چیزی آوردهایم که تکلیف بین ما و بین محمد را معلوم کند، و آنچه یهود گفته بودند بیان کردند. پس نزد رسول خداصآمدند آن را سؤال کردند.
رسول خداصفرمود: فردا جواب میدهم. و إن شاء الله را (اگر خدا بخواهد) نگفت! و لذا تا پانزده روز و یا تا چهل روز وحی نیامد و محمدصنتوانست جواب دهد و بدین سبب اهل مکه بر او جری شده و او را سرزنش کردند تا اینکه جبرئیل سورۀ کهف را آورد که جواب ایشان بود [۱۰۹]. و کهف جای وسیعی است که در شکاف کوه باشد و اگر کوچک باشد آن را غار گویند. و جملۀ: ﴿أَصۡحَٰبَ ٱلۡكَهۡفِ وَٱلرَّقِيمِ﴾، که با واو عاطفه آمده، ممکن است اصحاب الکهف غیر از أصحاب الرقیم باشد. بعضی گفتهاند رقیم لوحی بوده از سنگ و یا از مس و یا از طلا که قصۀ اصحاب کهف و عدد ایشان و اسماء ایشان در آن نقش بوده و به درب غار آویخته و یا نصب شده، و یا رقیم به معنی مرقوم است که خبر ایشان در آن رقم شده بود [۱۱۰]. و روایتی نیز از رسول خداصنقل شده که اصحاب رقیم سه نفر بودند که در سفری باران بر ایشان بارید و پناه به غاری بردند ناگهان سنگی بزرگ از بالا بر در غار افتاد و راه خروج را بر ایشان مسدود کرد. ایشان مضطرب و امیدشان از خروج ناامید شد و گفتند: جز تضرع و زاری به درگاه خدا چارهای نیست. سپس گفتند: هر یک از ما عملی خالص برای خدا کرده آن را شفیع خود گرداند نزد خدا تا فرجی حاصل شود:
یکی از آنان گفت: خدایا تو میدانی که کارگرانی داشتم برایم کار میکردند یکی از ایشان در خشم شد و مزد خود نگرفته رفت، من مزد او را بچه گاوی خریدم و در میان گله رها کردم تا بزرگ شد و از آن بچهها متولد شد تا گلهای گردید پس از روزگاری آمد و گفت: مرا بر تو حقی است مزدم را بده. چون او را شناختم دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم: این گله گاوها از توست. گفت: ای مرد مرا مسخره کرده ای؟ گفتم: سبحان الله و قصه را با وی گفتم و همه را به وی تسلیم کردم، خدایا اگر میدانی که من این کار را برای رضای تو کردم، ما را از این ورطه نجات بخش، ناگهان سنگ تکانی خورد و روزنهای باز شد.
- دیگری گفت: خدایا در سال قحطی زنی با جمال نزد من آمد که گندم گیرد برای دفع گرسنگی خود و اطفالش، گفتم: من گندم به تو نفروشم تا مرا به وصال خود برسانی. او نپذیرفت و چندین مرتبه از گرسنگی رفت و برگشت و من به آن ترحم نکردم و از او وصل خواستم تا مرتبۀ چهارم حاضر شد، چون خواستم با او همبستر شوم دیدم میلرزد، گفتم: چه حال داری؟ گفت: از خدا میترسم. من با خود گفتم: ای ظالم این زن با اینکه مضطر شده از خدا میترسد، ولی تو با وجود نعمت اختیار از خدا نمیترسی؟ پس از او برخاستم و زیاده از آنچه میخواست به او گندم دادم و او را رها کردم، خدایا اگر این کار برای تو بود، ما را فرجی ببخش از این تنگنای فی الحال، مقداری از سنگ جدا شد و غار روشن گردید.
- مرد سوم گفت: خدایا مرا والدین کبیرین بود و من دارای گوسفند بودم، چون شام شد قدری شیر برای ایشان تهیه کردم، دیدم خوابیدهاند و با اینکه از تلف گوسفندانم خائف بودم، از بالین سر ایشان بر نخاستم تا صبح، چون بیدار شدند، شیر را به ایشان خورانیدم و پی کار خود رفتم. خدایا اگر برای رضای تو کردم ما را از این گرفتاری نجات بخش. پس سنگ بر طرف شد، و هر سه نفر از غار بیرون آمدند [۱۱۱].
[۱۰۹] نگا: طبری، جامع البیان (۱۷/۵۹۳)؛ و فخر رازی، مفاتیح الغیب (۲۱/۸۲) به اختصار و تصرف اندک. [۱۱۰] الرقیم: بر وزن فعیل است؛ اصل آن: مرقوم میباشد سپس بر وزن فعیل تبدیل شده است، چنانکه به مجروح، جریح و به مقتول، قتیل گفته میشود. و «الرّقم» به معنای خط و علامت و «الرقم» به معنای «الکتابة» نوشتن میباشد. چنانکه چون چیزی نوشته شود گفته میشود: رقمتُ کذا وکذا. [۱۱۱] این داستان مشهور است و بخاری و مسلم و نسائی آنرا از ابن عمر و ابوهریره روایت کردهاند. و همچنین بسیاری از مفسران آنرا با الفاظ نزدیک و شبیه به هم اما با اندکی اختلاف در الفاظی که مولف ذکر نموده، روایت کردهاند. و در مصادر شیعه نیز وارد شده است: شیخ صدوق (ابن بابویه قمی) در کتابش «الخصال»، ۱/۱۸۴- ۱۸۵؛ و شیخ طوسی در «الأمالی»، ص: ۳۹۶. اما لفظی را که مولف ذکر نموده در تفسیر الکشف والبیان، ثعلبی نیشاپوری (۶/۱۴۵-۱۴۶) میباشد که آنرا به اختصار و اندکی تصرف ذکر کرده است.