وحی و روانشناسی!
از این پس، نویسنده ۲۳ سال در صدد بر آمده تا وحی نبوی را بصورتی علمی تحلیل کند! و در این باره مینویسد: «در حدیث عایشه چیزی که برخلاف موازین طبیعی باشد نیست و بلکه میتوان آن را با اصول روانشناسی منطبق ساخت، رغبت شدید به امری آن امر را به صورت ظهور و واقع شده درمیآورد(!!) صورت آرزوی مردی که قریب سی سال به موضوعی اندیشیده(!!) و پیوسته(!!) بواسطه تماس با اهل کتاب در نفس وی راسخ شده و را ریاضت(!!) و اعتکاف در غار حراء از آن فکر اشباع شده و سپس بشکل رؤیا یا به اصطلاح متصوفه(اشراق) ظاهر گردیده است جان میگیرد، صورتی از اعماق ضمیر ناخودآگاه بیرون جسته و او را به اقدام میخواند ولی هول اقدام(!!) به این امر او را میفشارد بحدّی که تاب و توان از او سلب شده حالت خفگی به وی دست میدهد ورنه توجیه دیگری نمیتوان بر این واقعه تصورّ کرد ...» [۲۱].
من هنگامی که عبارت بالا را میخوانم بیاد کسی میافتم که درباره یوسف پیامبر، پرسیده بود: «راستی آن دختری که شغال او را خورد، دختر کدام امام بود»؟! به آن جناب پاسخ دادند که: اوّلاً دختر نبود و پسر بود! ثانیاً دختر امام نبود و پسر پیغمبر بود! ثالثاً شغال او را نخورد و گرگ بود! رابعاً گرگ هم او را نخورد و دروغ بود!! آری:
﴿وَجَآءُو عَلَىٰ قَمِيصِهِۦ بِدَمٖ كَذِبٖ﴾[یوسف: ۱۸].
برادرانش جامه او را با خون دروغین آوردند!.
درباره بیانات سیرهنویس نیز انسان واقعاً متحیّر میماند که کدام بخش از سخنان وی را اصلاح کند؟! چرا که بنای استوار! ایشان متاسفانه مصداق:
﴿خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا﴾[البقرة: ۲۵٩].
است یعنی خراب اندر خراب است! زیرا:
اولاً: روایت عائشه که زیر بنای بحث نویسنده شمرده میشود، حالش معلوم شد! و نصیبش از اصالت و صحّت مشخص گردید و جناب نویسنده اگر روایت شناس بود، اساساً زحمت تطبیق روایت مزبور را با اصول روانشناسی بخود نمیداد و از این بحث صرف نظر میکرد!.
ثانیاً: تحقیق از ماهیّت اموری که در مراحل پایینتر از «وحی» قرار دارد مانند: هیپنوتیزم، مانیتیزم، روشن بینی، تلهپاتی و امثال اینها، امروز در روانشناسی جایی ندارد بلکه در «پاراپسیکولوژی» یعنی در پژوهشهای فراتر از روانشناسی از آنها بحث میشود تا چه رسد به ماهیّت وحی و نزول ارواح مقدّس بر پیامبران، از همینرو کسانی که میخواهند این حقایق را با قالبهای محدود روانشناسی بسنجند مانند نویسنده ۲۳ سال به لغزشهای عجیب و غریب گرفتار میشوند!.
ثالثاً: اینکه نویسنده در آغاز تحلیل روانشناسانه خود! مینویسد: «رغبت شدید به امری آن امر را بصورت ظهور و واقع شده درمیآورد»! آیا این قاعده بصورتی که اداء شده، یک قاعده مطلق و علمی است؟ و مثلاً کوهنوردانی که در سرمای فوقالعاده، راه را گم کردند و خشکیدند! از آنجا که رغبت شدید به حرارت داشتند فوراً احساس گرما در ایشان پدید آمد و نجات یافتند؟!.
رابعاً: اینکه نویسنده در پی قاعدۀ مذکور مینویسد: «صورت آرزوی مردی که قریب سی سال به موضوعی اندیشیده ....». راستی این موضوع در کدام بخش از گزارش عائشه آمده است تا ما آن را با قاعده کذایی تطبیق کنیم؟! کجا امّ المؤمنین عائشه گفته است که پیامبر اسلامجرغبت شدیدی به دریافت وحی و وصول نبوّت داشت بطوری که قریب سی سال در امید و آرزوی این مقام بسر برد؟! آیا آن همه اعتماد بگزارش عائشه برای همین مقصود بود که آنچه در روایت او نیامده! مورد تفسیر و تطبیق قرار گیرد؟!.
خامساً: گزارش عائشه نشان میدهد نزول وحی برای پیامبرجچنان خلاف انتظار بود که آن حضرت بر خود نگران شد و به خیال افتاد نکند به بیماری مبتلا شده باشد! ولی همه میدانند که اگر کسی سی سال در آرزوی حادثهای بسر برد البته با دست یافتن به مقصود، از شوق و شعف در پوست خود نخواهد گنجید، نه آنکه بر خویشتن بترسد و خود را بیمار پندارد! پس چگونه جناب سیرهنویس ایندو امر متضاد را با یکدیگر تطبیق میدهد؟!.
سادساً: نصّ صریح قرآن دلالت دارد که پیامبر اسلامجپیش از بعثت خود، اساساً امیدی نداشت که «کتاب وحی» به او برسد چنانکه میخوانیم:
﴿وَمَا كُنتَ تَرۡجُوٓاْ أَن يُلۡقَىٰٓ إِلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبُ﴾[القصص: ۸۶].
«تو امیدوار نبودی که این کتاب بسوی تو وحی شود».
و نویسنده ۲۳ سال هم در صفحه ۱۲۸ از کتابش اعتراف میکند که: «مسلّماً حضرت محمّد به آنچه میگفته است ایمان داشته و آن را وحی خداوندی میدانسته است» بنابراین، پیامبر اسلامجبه زبان وحی و در کمال راستی خبر داده که امید وحی و نبوّت برای خود نداشته است پس ادّعای سیرهنویس مبنی بر اینکه آن حضرت سی سال در آرزوی پیامبری بود چه معنا تواند داشت؟!.
سابعاً: تماس پیوسته با اهل کتاب! در کدام بخش از روایت عائشه دیده میشود که دیگر حلالزادهها آن را نمیبینند؟! آیا این دروغها چه ضرورتی داشته و برای چیست؟ آری! نویسنده ۲۳ سال بدنبال حدیث عائشه مینویسد: «پس از این گفتگو و پس از آنکه محمّد آرامش خود را باز مییابد، خدیجه خانه را ترک کرده بسوی ورقه بن نوفل میشتابد و حادثه را برای وی نقل میکند. ورقه که از بتپرستان مکّه بیزار و پیوسته محمّد را به تامّلات روحانی خویش و دوری از عادات سخیف قریش تشویق میکرد(!!) به خدیجه میگوید: بعید نیست که این حادثه دلیل توجه خداوندی باشد و محمّد را به هدایت قوم خود مأمور فرموده باشد»! البته در متن گزارش عائشه اثری از این عبارت نیست که: «ورقه پیوسته محمّد را به تأملات روحانی خویش و دوری از اثار سخیف قریش تشویق میکرد». و این جمله را جناب سیرهنویس بنا به رعایت کمال امانت! از سوی خود بر آن افزودهاند! و ما در جزء نخستین از همین کتاب باندازه کافی درباره رابطه پیامبر اکرم با اهل کتاب سخن گفتیم و از ورقه و پیوندش با آن حضرت بحث کردیم و گفتار خود را در این باره تکرار نمیکنیم.
ثامناً: ریاضت کشی پیامبر در غار حراء طُرفه حکایتی است! خود نویسنده ۲۳ سال در صفحه ۳٩ از کتابش مینویسد: «گاهی رغبت شدید به تنهائی و دوری از غوغای زندگی او را بدانجا (حراء) میکشانید» پس برای پیامبرجخلوت گزینی مطرح بوده نه ریاضت کشی! و در حدیث عائشه نیز آمده است: «حَبَّبَ الله تعالی إلیهِ الخلوةَ فَلَم یَکن شیءٌ أحَبَّ إلیهِ من أن یَخلوَوحدَهُ» [۲۲]. یعنی: «خدای تعالی علاقۀ به تنهایی در او بوجود آورد و چیزی را بیشتر از آن دوست نداشت که تنها بسر بَرَد». البته در گزارش عائشه از «تَحَّنُث» بمعنای «تعبد» نیز یاد شده ولی این معنا چیزی جدا از ریاضت کشی است که در هیچ تاریخی نیامده و کسی گزارش نکرده است بویژه که خوب میدانیم در آیین پیامبرجروش مرتاضان و راهبان، ناپسند شمرده شده و آن حضرت به هیچوجه با کار ایشان موافقت نداشته است. در آثار گوناگون آمده که چند تن از یاران پیامبر خواستند به روش مرتاضان زندگی کنند! روزی با یکدیگر گرد آمدند و یکی از ایشان گفت من پیوسته روزه میگیرم! دیگری اظهار داشت من همواره شبها را برای عبادت بیدار خواهم ماند! سوّمی گفت من برای همیشه از همسرم کنارهگیری خواهم کرد! پیامبرجچون از تصمیم آنها آگاه شد همگی را گرد آورد و فرمود: «أَنْتُمُ الَّذِينَ قُلْتُمْ كَذَا وَكَذَا أَمَا وَاللَّهِ إِنِّى لأَخْشَاكُمْ لِلَّهِ وَأَتْقَاكُمْ لَهُ، لَكِنِّى أَصُومُ وَأُفْطِرُ، وَأُصَلِّى وَأَرْقُدُ وَأَتَزَوَّجُ النِّسَاءَ، فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِى فَلَيْسَ مِنِّى» [۲۳]. یعنی: «شمایید که چنین و چنان گفتید! بخدا سوگند من بیش از شما از خدا میترسم و از نافرمانی او بیشتر پرهیز میکنم با وجود این، گاهی روزه میگیریم و گاهی نمیگیرم و هم نماز میگزارم و هم میخوابم و نیز با زنان زناشویی میکنم پس هر کس از راه و روش من روی گرداند، از من نیست»!. و برای چنین مواردی آیه ۸٧ از سوره شریفه مائده نیز نازل شده است که:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تُحَرِّمُواْ طَيِّبَٰتِ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكُمۡ﴾[المائدة: ۸٧].
«ای مؤمنان، نعمتهای پاکیزه را که خدا بر شما حلال کرده بر خویشتن حرام مکنید».
بنابراین پیامبر اسلامجرا چون مرتاضان پنداشتن، جز دور شدن از شیوه زندگی و عقاید او چیزی نیست بویژه که میدانیم حالت وحی بر پیامبر در مدّت ۲۳ سال، تکرار میشده با اینکه در این مدّت پیامبر اکرم زندگانی اجتماعی بسیار پر حادثهای را میگذرانیده و فرصتی برای خلوتنشینی و ریاضت کشی پیدا نمیکرده است با این همه حالت وحی، پیاپی او را فرا میگرفت و پیامهای قرآنی را دریافت میکرد پس این حالات را نمیتوان مولود آن نسبت موهوم دانست.
تاسعاً: اینکه نویسنده ۲۳ سال مینویسد: «از آن فکر اشباع شده و سپس به شکل رؤیا یا به اصطلاح متصوفه (اشراق) ظاهر گردیده است جان میگیرد»! باید بگویم که بار دیگر غرضورزی خود را در تطبیق گزارش عائشه با اصول روانشناسی نشان دادهاست زیرا در آغاز حدیث عائشه میخوانیم:
«أَوَّلُ مَا بُدِئَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِجمِنَ الْوَحْىِ الرُّؤْيَا الصَّالِحَةُ فِى النَّوْمِ ، فَكَانَ لاَ يَرَى رُؤْيَا إِلاَّ جَاءَتْ مِثْلَ فَلَقِ الصُّبْحِ». و خود نویسنده ۲۳ سال عبارت مذکور را چنین ترجمه کرده است: «آغاز وحی رسول، بشکل رؤیای صالحه به وی دست میداد و مانند سپیده صبح روشن بود». هر چند این ترجمه، دقیق نیست ولی به هر حال نویسنده اعتراف کرده که مقدّمه وحی بصورت رؤیاهای راست ظاهر میشده است، امّا در تطبیق این رؤیاها با اصول روانشناسی کمترین سخنی نمیگوید! و اساساً راست بودن رؤیاها را به روی مبارک نمیآورد! بلکه بدون هیچ تحلیلی به «متصوّفه و اشراق»! گریز میزند، آری پیامبری که مقدمۀ وحیش رؤیاهای صادقه بوده و بقول کتب سیره: «فَکانَ لا یَری شَیئاً فِي المَنامِ إلّا کانَ» [۲۴]. یعنی: «هرچه در رؤیا میدید بهمان صورت در بیداری رخ میداد». چگونه ممکن است متن وحی او که قویتر از مقدّمات آن باید باشد پندار و وهم شمرده شود؟! و اگر از اشراق صوفیان، معنایی شبیه به رؤیای صادقه بنظر نویسنده آمده در این صورت پیامبری که به اعتراف خود نویسنده از این مرحله گذر کرده چه مانعی دارد که به رؤیت پیک الهی و شهود حقایق پنهان در این جهان نائل شده باشد؟ چرا سیرهنویس امین! این مرحله حسّاس را به اجمال گذرانده و از حقیقت آن دم بر نیاورده است؟! (به صفحه ۲۱۶ از بخش اول این کتاب نیز نگاه کنید).
عاشراً: در مورد آنچه نویسنده آورده که: «صورتی از اعماق ضمیر ناخودآگاه بیرون جسته و او را به اقدام میخواند ولی هول به این امر او را میفشارد بحدّی که تاب و توان از او سلب شده حالت خفگی به وی دست میدهد، ورنه توجیه دیگری نمیتوان بر این واقعه تصورّ کرد»! باید گفت که هول به اقدام! آن هم تا سر حدّ خفگی! معمولاً برای مردم ضعیف دل و بخصوص در مرحله عمل پدید میآید نه در لحظه تصوّر و پندار! و اگر قرار باشد کسی که میخواهد به کاری خطیر برخیزد با تصوّر آن کار، به حالت خفگی افتد یا مدهوش گردد! چنین شخصی بهنگام اقدام و عمل ناگزیر از ترس، قالب تهی خواهد کرد! ولی آیا انصافاً این اوصاف با روح سر سخت و قلب استوار رسول اکرمجتطبیق میکند؟! پیامبر بزرگی که خود نویسنده ۲۳ سال دربارهاش مینویسد: «حضرت محمّد شجاع بود و هنگام جنگ بر کمانی تکیه کرده مسلمانان را به جنگ تشجیع میکرد و اگر هراسی از دشمن بر جنگجویان اسلام مستولی میشد محمّد پیشقدم شده و از همه به دشمن نزدیکتر میشد». (صفحه ۴۰ از کتاب) از این گذشته، نخستین، پیام وحی بنابر اقرار سیرهنویس این بود که: «بخوان بنام خداوندت که آفرید، انسان را از لخته خونی آفرید. بخوان که خدای تو بخشندهترین است، کسی که از راه قلم بیاموخت، به انسان آنچه را که نمیدانست تعلیم داد». آیا در این فرمان، چه امر هولناکی دیده میشود که پیامبر اسلامجبا آن قدرت روحی و شجاعت نفسانی از ترس به حالت خفگی در افتاده باشد؟! راستی اینست معنای روانکاوی علمی؟! نکتهای دیگر نیز بر این ده ایراد بیافزایم: در نخستین کلماتی که بر پیامبر القاء شد (و بقول سیرهنویس: از اعماق ضمیر ناخود آگاه او بیرون جست)! درباره آمرزش انسان بوسیله «قلم» سخن رفته است، اگر این کلمات را زاده آرزوهای سی ساله پیامبر بشماریم ناچار باید قبول کنیم که آن حضرت مدّتهای دراز در اشتیاق «خط آموزی و قلمزنی»! بسر میبرده است، در این صورت چرا سی سال از آموختن خط و در دست گرفتن قلم، خودداری ورزید؟ و حتّی پس از ازدواج با خدیجه و فراغت از تلاش معاش بفراگرفتن خط نپرداخت (چنانکه علی÷و عثمان و دیگران فرا گرفتند)؟! آیا این اشتیاق سی ساله! با آنچه نویسنده ۲۳ سال در صفحه ٩۲ از کتابش مینویسد که: «تواتر و اجماع و قرائن عدیده حاکی است که حضرت محمّد قادر به نوشتن نبوده است». چگونه میسازد؟! از ایرادهای گوناگونی که به سراپای سخن نویسنده آوردیم اگر یکی هم وارد باشد گفتار ایشان را درباره حادثه تاریخی بعثت باید به «زبالهدان تاریخ»! افکند چه رسد بآنکه همۀ ایرادها معقول و منطقی شمرده شود! و اگر گزارش امّ المؤمنین را هم بپذیریم با ملاحظه آنچه گفته شد باز نمیتوانیم تحلیل نویسنده را تحلیلی موافق با بعثت پیامبرجتلقّی کنیم. و اگر فرض نماییم که نویسنده قصد خیانت در گزارش تاریخ را نداشته و تنها ناآگاهی در کار حدیث و سیره وی را به خطا افکنده است باز هم از سرزنش او نمیتوانیم خودداری کنیم زیرا بقول أبو الفتح بُستی:
فَإن لَم تَجِد قَولاً سَدیداً تَقولُهُ
فَصَمتُكَ عَن غَیرِ السِّدادِ سِدادُ
و بقول سعدی شیرازی:
چون نداری کمال و فضل آن به
که زبان در دهان نگهداری؟
با وجود آن همه مباحث رنگارنگ! چه لزومی داشته که نویسندهای ناآگاه در این فن خطیر وارد شود و مقدّسات اصیل میلیونها مسلمان را دستخوش بیحرمتی قرار دهد؟! آیا این کار شرط عقل و نماینده انصاف و دلیل بیغرضی است؟!.
نویسنده در همین فصل برای تقویت خبر عائشه و تأیید روانکاویهای خود! بگزارش دیگری دست آویخته و مینویسد:
«خبر معتبر(!!) دیگری در این باب هست که این فرض(!!) و تحلیل را موجّه میسازد و آن اینست که محمّد به خدیجه گفت: «جائنی(!!) وأنا نائم بنمط من الدّیباج فیه کتاب فقال: إقرء وهبت(!!) من نومی فکانّما کتب في قلبي کتاباً». «او (فرشته) در حالی که من خواب بودم کتابی را که در پارچهای از دیبا پیچیده بود برای من آورد و به من گفت بخوان. از خواب جستم و گوئی در قلبم کتابی نقش بست»» [۲۵]. پیش از هر سخنی، این نکته را یادآور میشوم که حدیث مورد بحث از مراسیل «عُبَید بن عُمَیر» است که آن را برای «عُروۀ بن زُبیر» بازگو کرده و پیش از این، درباره اعتبار احادیث مرسل بقدر کافی سخن گفتیم. نویسنده ۲۳ سال همین حدیث نامعتبر را نیز بصورتی نیمه تمام و مغلوط آورده است «در اصل حدیث، بجای: جائنی (فجائنی جبرئیل)و بجای: هبت (هببت)آمده است».
این خبر که بدست جناب سیرهنویس تقطیع شده، نه تنها گزارش عائشه را تأیید نمیکند بلکه برخلاف آن نیز گواهی میدهد! زیرا خبر مذکور میگوید که پیامبر در حالت رؤیا! فرشته وحی را دیده است، با آنکه روایت امّ المؤمنین عائشه از رؤیت پیامبرجدر بیداری سخن بمیان میآورد! و اگر پیامبر رؤیایی دیده و در خواب، فشاری احساس کرده بود بدیهی است با بیدار شدن از خواب، اثر آن رؤیا زائل میگردید و کار بدانجا نمیکشید که بگزارش عائشه، پیامبر اکرمجبر جان خود بترسد و «خَشیتُ عَلی نَفسی» بگوید! و خدیجه÷پیامبر را تسلّی دهد! و برای تحقیق و مشورت بنزد ورقه بن نوفل رود! آیا همه این ماجراها که در خبر عائشه آمده برای رؤیایی بود که حدیث عُبَید بن عُمَیر از آن حکایت میکند؟! رؤیای وحشتآور، امری طبیعی است که هزاران انسان با آن روبرو شده و میشوند و حادثهای غیر طبیعی شمرده نمیشود تا این پیامدها را داشته باشد بویژه برای شخصیتی شجاع و روحی پر توان آن هم در سنّ چهل سالگی!.
پس روایت تازه با گزارش عائشه موافق نیست چنانکه با مفاد قرآن کریم و گزارش دیگر صحابه که از نزول پیک وحی در بیداری خبر دادند نیز مخالفت دارد و سیرهنویس جدید هنوز معنای توافق دو خبر را با یکدیگر نمیداند و خبر مخالف را موافق میپندارد! چنین ناپختهای اگر جسارت ورزیده و در احوال روحی خاتم پیامبران و بر گزیده جهانیان مینویسد:
«خستگی یک روز پر از تفکّر و تأمّل او را به خواب خلسه مانندی میافکند(!!) و در این حالت خلسه و استرخاء آرزوهای نهفته (!!) ظاهر میشود و عظمت کار و اقدام او را به وحشت میاندازد»! (صفحه ۴۴ از کتاب) حقاً کافی است که از سوی پیامبر بزرگوارجبگوییم:
وَإِذا أَتتكَ مَذَمَّتی مِن ناقِصٍ
فَهِیَ الشَّهادَةُ لی بِأَنی کامِلُ!
گر عیب مرا ز ناقصی بشنیدی
البتّه نشانی ز کمالم دیدی!
[۲۶]
این خام اندیشان مغرور، وحی مقدّس الهی و رسالت عظیم پیامبران را با احوال نافرجام خود، آن هم در کنار منقل وافور! قیاس میکنند و آن را «خَلسه» و «إستِرخاء» یعنی سستی و بیحالی! میپندارند و کار پاکان عالم را قیاس از دل ناپاک خود میگیرند! و نمیاندیشیند و نمیبینند که وحی محمّدی چهارده قرن است آفاق حکمت و معرفت را زیر سایه خود گرفته و فرهنگ عظیم و گسترده و شکوهمندی پدید آورده است که هزاران دانشمند اسلامی و غیر اسلامی از چشمۀ جوشان آن یعنی «قرآن کریم و سنّت مطهّر نبوی» بهره میبرند و سیرآب میشوند و به تأثیر اسلام در علم و فرهنگ و تمدّن جهان اعتراف دارند، آیا همه این برکات، مولود خواب و خلسه و ناشی از خستگی روزانه بوده است؟! زهی نادانی و بیانصافی!.
خود نویسنده ۲۳ سال بحکم «دروغگویی و کم حافظگی»! در صفحه ۳۱۲ از کتابش مینویسد:
«پیدایش، رشد و نموّ، انتشار و تسلّط اسلام یکی از حوادث بینظیر تاریخ است».
آیا مردم خردمند بخود اجازه میدهند که «بینظیرترین حوادث تاریخ» را معلول اشتباهی ناشی از خوابزدگی! بشمار آورند؟! و آیا کسی که چنین نسبتی را پذیرفته، خود به خواب فرو نرفته و رؤیای آشفته ندیده است؟!.
نویسنده، بعنوان آخرین تحلیل روانشناسانه و علمی! مینویسد:
«این حالت برای اشخاصی که دو نحو زندگی دارند: یکی زندگانی عادی و دیگر زندگانی در آفاق مجهول و نیم تاریک روح پر از اشباح خود، اتّفاق میافتد»! [۲٧].
کسی نمیداند که «اشباح»! آن هم در حالت «خلسه و استرخاء»! چگونه توانستهاند کسی را که نه از حکماء و علماء شمرده میشد، نه از جمله معلّمان و مربیّان بود، نه سخنوری و شاعری میکرد، نه به قضا و دادرسی اشتغال داشت، نه قانونگذار و سیاستمدار بشمار میآمد، نه فرمانده جنگ و زمامدار جامعه بود، نه نظام معیشت مردم را بدست داشت .... تبدیل به انسانی کنند سرشار از حکمت قرآنی، و فنون تربیتی، و قدرت سخنوری، و تمیز قضائی، و امتیاز قانونگذاری، و ابتکار سیاسی، و هنر نظامی، و برنامه معیشتی که آئین او قرنها بر باطن و ظاهر خلق، حکومت کود و مدتهای دراز سرزمینهای پهناور را اداره نماید.....؟!.
اگر بپذیریم که پیامبر اسلامجدر عمق روح خود استعداد فرا گرفتن همه این امتیازات را داشته باید قبول کنیم که عاملی مثبت و خلاق لازم بوده تا این استعدادهای نهان را بمرحله فعلیّت و ظهور برساند نه اشباح پنداری! آیا اشباح رؤیایی! آن بیان بیسابقه و معانی لطیف قرآنی را به او آموختهاند و مخالفان اسلام را از آوردن کتابی همانند قرآن ناتوان ساختهاند؟!.
آیا اشباح خیالی! آن پیشگوییهای صحیح قرآنی را به پیامبر القاء کردهاند؟! [۲۸].
آیا اشباح پنداری! معجزاتی را که در غزاوت صدر اسلام رخ می داد بنفع پیامبرجترتیب دادهاند؟! [۲٩].
آری، تاریخ کسانی را بما معرّفی میکند که میپنداشتند از سوی ارواح مقدّس مورد خطاب واقع میشوند و از آنها ماموریّت میگیرند ولی در حقیقت چنین نبوده و فقط خیال میکردند! امّا این عدّه با پیامبران خدا و برگزیدگان الهی از چند جهت تفاوت اساسی داشتند.
اوّل آنکه: افراد مزبور چون به عدم تعادل در نیروی «مخیّله» مبتلا بودند در حقیقت، افرادی بیمار گونه محسوب میشدند از اینرو «خیالپردزای» در آنها بر «عقلگرایی» غلبه داشت و لذا در کار خود (بویژه اگر کار بزرگ و مشکلی را هدفگیری کرده بودند) شکست میخوردند. بر خلاف پیامبر بزرگ اسلامجکه به تصدیق دوست و دشمن، نیروی عقل بر کارهایش غلبه داشت و با حسن سیاست، نهضت خود را رهبری میکرد و با قدرت تدبیر شؤون گوناگون مردم را اداره مینمود و از سخنانش قوّت اندیشه نمایان بود و در رفتار وی با نزدیکان و شاگردانش، کمال خردمندی دیده میشد و وعدههایی که درباره شکست دشمن و پیروزی خود میداد همگی به وقوع پیوست و امروز هیچ مورخ منصف و صاحبنظری در دنیا پیدا نمیشود که او را انسانی خیالباف و بیمارگونه و پریشان احوال بشمار آورد که ۲۳ سال با اشباح موهوم سرگرم و درگیر بوده است! و لذا میبینیم نویسنده ۲۳ سال با همه غرضورزی، درباره توان عقلی و قدرت مدیریّت آن حضرت مینویسد:
«چگونه میشود تصوّر کرد مردی به فراست و تدبیر و دوراندیشی حضرت رسول، مردی که از صفر آغاز کرده، چنین دستگاهی را از هیچ بوجود آورده است....» [۳۰].
و باز درباره شخصیّت برتر و حسن تدبیر آن حضرت اعتراف میکند که: «بدون هیچ تردیدی محمّد از برجستهترین نوابغ سیاسی و تحوّلات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی در نظر باشد هیچ یک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمیکنند» [۳۱].
اگر ادّعا کنیم چنین شخصیتی که عقل و فراست و تدبیر بینظیر بر او غلبه داشته، در عین حال مقهور اوهام و خیالاتی بدون واقعیّت بوده است بطوری که در بهترین و پر بارترین سالهای عمرش، روز و شب با اشباح موهوم سخن میگفته و مانند بیماران روانی هیچ نمیفهمیده که گرفتار وهم و خیال است! آیا در این ادّعا دچار تناقضگویی نشدهایم؟
دوم آنکه: افراد بیمارگونه یعنی کسانی که در اوقات گوناگون، چهرههای غریب بنظرشان میرسد و صداهای عجیب میشنوند (با آنکه هیچ کدام واقعیّت ندارد) هرگز آورندگان فرهنگ و آموزگاران معرفت نمیتوانند باشند زیرا اشباح خیالی، معلوماتی در خور اهمیّت به کسی نمیآموزند! آری، اینگونه افراد نه از معلّمان کتاب و حکمت شمرده میشدند و نه از قانونگذاران دنیا بودند بلکه حداکثر، با شرح احوال درونی خود عدّهای ساده دل را بر میانگیختند تا در مسیر تمایلات ایشان گام بردارند. امّا انبیاء الهی همواره منشأ هدایت و رشد فرهنگی مردم و مصدر آگاهی و بصیرت بودهاند چنانکه در قرآن کریم وظیفه پیامبر اسلامجرا همین امر پر اهمیت شمرده و میفرماید:
﴿كَمَآ أَرۡسَلۡنَا فِيكُمۡ رَسُولٗا مِّنكُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِنَا وَيُزَكِّيكُمۡ وَيُعَلِّمُكُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ ١٥١﴾[البقرة: ۱۵۱].
«چنانکه رسولی درمیان شما از خودتان فرستادیم که آیات ما را بر شما میخواند و پاکتان میسازد و کتاب و حکمت بشما میآموزد و چیزهایی به شما میآموزد که آنها را نمیدانستید».
بعلاوه خود نویسنده ۲۳ سال به نقش بزرگ پیامبر اسلامجدر انقلاب فرهنگی جامعه خویش اعتراف کرده و مینویسد:
«قبل از اسلام، عرب به قبیله و نسب خود میبالید و حتی تیرههای مختلف بر یکدیگر تفاخر میکردند. در این مفاخره پای مکارم و فضائل هم در میان نمیآمد، برتری در زور، کشتن، غارت و حتی در تجاوز به ناموس دیگران بود، تعالیم اسلامی این اصل را منکر شد و وجه امتیاز اشخاص برایمان و تقوی قرار گرفت...» [۳۲]. پس تعالیم و آموزشهای پیامبر بود که فرهنگ عرب را منقلب کرد و عادات دیرینه ایشان را دگرگون ساخت و از گروهی عرب بتپرست و دخترکش و نادان، افرادی برجسته و با ارزش و خردمند تربیت کرد و جامعهای بمراتب برتر و نیرومندتر از گذشته پدید آورد و البته هیچ متفکّر منصفی نمیتواند بپذیرد که اشباح خیالی و رؤیاهای غار! بتواند فرهنگی نوین و اجتماعی مترقی بوجود آورند و تحوّل در عقاید و افکار و اخلاق جامعه ایجاد کنند.
سوّم آنکه: رؤیت اشباح دروغین و دستور گرفتن از آنها! به هیچوجه با آیات حکیمانه قرآن و نقش رهبری آن، مناسبت ندارد زیرا اغلب آیات برحسب «شان نزولها» و حوادث جاری، بتدریج میآمدند و در عین کلّیّت و شمول خود، مشکلات زمانی را نیز حل میکردند و به پرسشها، پاسخ میدادند و جامعه اسلامی را بسوی نظامی برتر هدایت مینمودند. از طرفی، پیروی از قوّۀ خیال و اشباحی که از آن منبعث میشوند با نظام زندگی انسان موافقت ندارد و اگر عقل، مقهور قوّۀ خیال شود نظم زندگی شخصی مختل میگردد، چه رسد به زندگی اجتماعی شخص! و چه رسد به آن زندگی اجتماعی که شخصی خیال پرور و بیمار گونه رهبرش باشد!.
پس اگر کسی مانند نویسنده ۲۳ سال فرض (!!) کند که آیات قرآن از اشباح خیالی الهام گرفته و مولود طغیان قوّۀ مخیّله بوده است با این ایراد روبرو میشود که چگونه این آیات شریفه توانستهاند جامعه را بتدریج و مرحله بمرحله بسوی نظامی برتر هدایت کنند؟ آیا ایجاد نظم و تدبیر امور، زاییده انحراف در نیروی خیال است یا نتیجه کمال در قوّۀ عقل؟!.
اینجا است که سیرهنویس تازه، به بنبست میرسد! زیرا یا باید پیامبر راستین اسلام را بکلّی دروغگو شمارد که این فرض را خود او آشکارا باطل و مردود میداند و در صفحه ۱۲۸ از کتابش مینویسد: «مسلماً حضرت محمّد بآنچه میگفته است ایمان داشته و آن را وحی خداوندی میدانسته است». و یا باید تعالیم عالیه و تلاشهای مدبّرانه پیامبر را مولود طغیان قوّۀ خیال! فرض کند که این نیز از درجه اعتبار ساقط و باطل است. پس راهی نمیماند جز همان حقیقتی که قرآن مجید بیان داشته است:
﴿قُلۡ نَزَّلَهُۥ رُوحُ ٱلۡقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِٱلۡحَقِّ﴾[النحل: ۱۰۲].
«بگو این قرآن براستی روح القدس از سوی خداوند تو فرود آورده است».
آری، روح القدس را بمنزله «عقل منفصلی» باید دانست که بقول قرآن مجید از «افق بالاتر» آمده و بر ضمیر پیامبر پرتو افکنده است، وحی محمدیجرا تنها در رابطه با این حقیقت میتوان تفسیر کرد چنانکه در سوره شریفۀ «نجم» میخوانیم:
﴿وَٱلنَّجۡمِ إِذَا هَوَىٰ ١ مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمۡ وَمَا غَوَىٰ ٢ وَمَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ ٣ إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡيٞ يُوحَىٰ ٤ عَلَّمَهُۥ شَدِيدُ ٱلۡقُوَىٰ ٥ ذُو مِرَّةٖ فَٱسۡتَوَىٰ ٦ وَهُوَ بِٱلۡأُفُقِ ٱلۡأَعۡلَىٰ ٧ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ ٨ فَكَانَ قَابَ قَوۡسَيۡنِ أَوۡ أَدۡنَىٰ ٩ فَأَوۡحَىٰٓ إِلَىٰ عَبۡدِهِۦ مَآ أَوۡحَىٰ ١٠ مَا كَذَبَ ٱلۡفُؤَادُ مَا رَأَىٰٓ ١١﴾[النجم: ۱-۱۱].
با تاکید بر اینکه زیبایی و جاذبه این آیات و نکات باریک آن در ترجمه نمیآید، میتوانیم آیات شریفه را چنین ترجمه کنیم:
«سوگند به ستاره چون (از افق) فرود آید، که هم سخن شما نه گمراه شده و نه بباطل گراییده است، و نه از سر هوی سخن میگوید. سخن او جز وحی که به وی میرسد هیچ نیست. آن را (پیکی) بس نیرومند بدو آموخته است. (پیکی) پر توان و بینقص، که در افق بالاتر ظهور کرد. سپس نزدیک شد و فرود آمد. تا به فاصله دو کمان بلکه نزدیکتر رسید، آنگاه وحی را به بنده خدا – هر چه بود رسانید. در دل وی نسبت بآنچه رؤیت کرد دروغ راه نیافت».
بیمناسبت نمیدانم چند کلمهای در توضیح این آیات عجیب و عمیق بیاورم تا ملاحظه شود که قرآن مجید در برابر مسئله وحی چه دیدگاهی را به روی انسان گشوده است و تفصیل این سخن را به «تفسیر بزرگ قرآن» موکول میکنم تا اگر توفیق الهی یار شد به اعماق این آیات بقدر توانایی سفر کنیم.
در آغاز سوره نجم با سوگند به ستاره آسمان، نظام اختری و حرکات آن را قابل احترام و اهمیّت میشمرد (زیرا سوگند، همواره به اشیاء مهم و محترم یاد میشود) ضمناً فرود آمدن نجم یعنی غروب ستاره [۳۳]را از افق آسمان، مقدمه سخن قرار میدهد تا درباره نزول پیک وحی از افق بالاتر سخن گوید که این هر دو، تابع یک فرمانند و بر نظام «تکوین» و «تشریع» امر واحدی حکومت میکند. افقی که پیک خداوند در آن ظهور کرده فضایی پاک از هر گونه ظلمت بوده است و لذا در سوره «تکویر» از آن به: «افق مبین» تعبیر شده:
﴿وَلَقَدۡ رَءَاهُ بِٱلۡأُفُقِ ٱلۡمُبِينِ ٢٣﴾[التکویر: ۲۳].
در این تعبیر بکنایه نشان میدهد که رؤیت پیامبرجدر چنین افقی از اشتباه و خطا مصون بوده است. ظهور آن روح قدسی در جهان مادّی بقول قرآن کریم به طریق تمثل صورت میگیرد همانگونه که در سوره «مریم» میخوانیم:
﴿فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرٗا سَوِيّٗا﴾[مریم: ۱٧].
«آن روح مقدّس، بصورت انسانی کامل بر مریم تجلّی کرد».
بنابراین، ظهور روح القدس اغلب به شکلی است که با دریافتکننده وحی، ملایمت یا تناسب دارد نه بصورت ملکوتی و اصلی خود. این عقل منفصل و گوهر نورانی به سوی بنده برگزیده خدا بتدریج فرود آمده و با «دل» او ارتباط یافته یعنی پیام خدا را در کانون ضمیر و صفحه وجدانش إلقاء کرده است و قرآن از این جایگاه به «فؤاد» تعبیر مینماید. در این مقام، هیچ خطا و ناراستی و تزلزلی راه نداشته و پیام الهی با کمال حضور و آگاهی دریافت شده است از اینرو قرآن میگوید: ﴿مَا كَذَبَ ٱلۡفُؤَادُ مَا رَأَىٰٓ ١١أَفَتُمَٰرُونَهُۥ عَلَىٰ مَا يَرَىٰ ١٢﴾[النجم: ۱۱-۱۲]. یعنی: «در دل او نسبت بآنچه رؤیت کرد دروغ راه نیافت. آیا شما با او بر سر آنچه میبیند جدل میکنید»؟. پیامبرجبهنگام وحی، از خود بیخود نمیشده و اختیار از کف وی بیرون نمیرفته است و لذا به او فرمان میرسد که:
﴿وَلَا تَعۡجَلۡ بِٱلۡقُرۡءَانِ مِن قَبۡلِ أَن يُقۡضَىٰٓ إِلَيۡكَ وَحۡيُهُۥ﴾[طه: ۱۱۴].
«پیش از آنکه وحی قرآنی کارش به پایان رسد در خواندن آن شتاب مکن».
بنابراین پیامبرجبا هشیاری در امر وحی مراقبت داشته است. یاران و شاگردان او نیز با کنجکاوی به احوال آن حضرت توجه میکردند و گاهی درباره چگونگی وحی از پیامبرجپرسش مینمودند. از آنجا که نویسنده ۲۳ سال گزارشی نادرست از همسر پیامبر اکرمجدر مورد نزول فرشته وحی آورده، در اینجا مناسب میبینم من نیز گزارشی موثّق از وی درباره چگونگی وحی نقل کنم و حدیثی قابل اعتماد را در این زمینه با آیات قرآنی همراه نمایم.
محدّثان و مورخان اسلامی با اسناد خود از امّ المؤمنین عائشه گزارش کردهاند که گفت: حارث بن هشام از پیامبر پرسید: «يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ يَأْتِيكَ الْوَحْىُ»؟: «ای رسول خدا، وحی چگونه بتو میرسد؟».
پیامبر پاسخ داد: «أَحْيَانًا يَأْتِينِى مِثْلَ صَلْصَلَةِ الْجَرَسِ - وَهُوَ أَشَدُّهُ عَلَىَّ - فَيُفْصَمُ عَنِّى وَقَدْ وَعَيْتُ عَنْهُ مَا قَالَ، وَأَحْيَانًا يَتَمَثَّلُ لِىَ الْمَلَكُ رَجُلاً فَيُكَلِّمُنِى فَأَعِى مَا يَقُولُ» [۳۴].
یعنی: «گاهی از اوقات، وحی (در خلال آوایی) چون طنین زنگ بمن میرسد و این سختترین حالات وحی بر من است، سپس آن حالت از من برطرف میشود و آنچه گفته شده ضبط کردهام. و گاهی فرشته برایم متمثّل میگردد و با من سخن میگوید و آنچه گوید حفظ میکنم».
این حدیث چنانکه ملاحظه میشود حدیثی «مُسنَد» است (نه مُرسَل) یعنی اتصال سند دارد و به خود پیامبر اکرمجمیرسد، بعلاوه عائشه در سنینی آن را شنیده که کاملاً میتوانسته چنین مسائلی را در یابد زیرا «حارث بن هشام» به اتّفاق مورّخان، در روز فتح مکّه اسلام آورده است چنانکه إبن عَبدِ البَّر اندلُسی در کتاب: «الاستیعاب في معرفه الاصحاب» درباره او مینویسد: «أسلَمَ یومَ الفَتحِ وحَسُنَ إسلامُهُ وکانَ من فُضَلاءِ الصَّحابةِ و خیارِهِم» [۳۵]. یعنی: «وی در روز فتح مکّه، اسلام آورد و مسلمان نیکی شد و از فضلاء صحابه و نیکان ایشان بود». سؤال حارث بن هشام نیز در روزگار مسلمانیش بوده بدلیل آنکه با پیامبر اکرمجبه لفظ: «یا رسول الله» سخن گفته است و در این زمان، امّ المؤمنین عائشه به سنّ رشد رسیده و از فهم و ذکاوت کافی، برخوردار بود. بنابراین گزارش، پیامبر اکرمجسختترین حالت وحی را حالتی شمرده است که آوایی چون طنین زنگ میشنیده (و از میان طنین مزبور، آیات قرآن بر او خوانده میشده است) پس داستان بیهوش شدن پیامبر از فشار وحی! با این گزارش نیز که از خود عائشه رسیده نمی سازد!.
سیمایی که در قرآن کریم از وحی نبوی ترسیم شده چنان بود که گذشت، و بیانی که در حدیث شریف از پیامبر اکرمجرسیده نیز چنین است. اگر کسی بخواهد تحقیق و تفسیری درباره وحی آورد باید آن را بر این بنیاد، استوار کند نه آن که آراء این و آن را درباره وحی پیامبر بیاورد! یا به روایات مرسل و مقطوع السَّند توسّل جوید!.
و هرگاه کسی با تامل به قران کریم که محصول این وحی است بنگرد و بیاد آورد که پیامبر اسلامجمردی امّی و درس ناخوانده بوده و از صناعت شعر آگاهی نداشته تا سخن خود را بیاراید و فلسفه نظری و علمی نمیدانسته تا حکمت و قانون بیاورد، شک نمیکند که قرآن مجید با نظم بیسابقه و بدیع و حکمت اصیل و عمیقش، ساخته و پرداخته پیامبر نیست و خاستگاهی جز وحی الهی ندارد. بویژه که با گذشت روزگار، اسراری شگفتانگیز از قرآن بدست آمده است که اعجاز آن را بیش از پیش اثبات و تقویت میکند. مثلاً در روزگار ما دکتر عبدالرّزاق نوفل، دانشمند بزرگ مصری، عجائبی از قرآن کریم دریافته و نظام عددی تازهای را در آن کشف کرده است که خدایی بودن قرآن را بر هر طفل ابجد خواندهای ثابت میکند. عبدالرّزاق نوفل در کتاب گرانقدر خود بنام «الإعجازُ العَدَدی لِلقُرآنِ الکریم» که بتوفیق پروردگار متعال، این بنده آن را بپارسی ترجمه کرده و به تصحیح و تکمیلش اهتمام ورزیدهام نشان میدهد که واژههای متناسب و گوناگونی در قرآن مجید تکرار شدهاند که بطور شگفتی از حیث شمارش با یکدیگر برابرند! بعنوان نمونه: کلمه «دنیا» در قرآن ۱۱۵ بار آمده و از کلمه «آخرت» نیز ۱۱۵ مرتبه یاد شده است! تعداد واژههای «شیاطین» و «ملائکه» در قرآن با یکدیگر برابرند زیرا هر کدام ۸۸ مرتبه وارد شدهاند. «نفع» و «فساد» با مشتقّات خود هر یک ۵۰ بار در قرآن آمده است. «زکات» و «برکات» و مشتقات آن دو، در شمارش با یکدیگر متساویند چنانکه «عقل» با «نور» برابر آمدهاند و «لسان» با «موعظه» و نیز «حرب» بمعنای جنگ با «أسری» بمعنای اسیران متساوی است و همچنین «مسلمین» با «جهاد» و «دین» با «مساجد» و «شدّت» با «صبر» و «جزاء» با «مغفرت» و «قرآن» با «حکمت» و «ألباب» بمعنی مغزها با «أفئدۀ» بمعنی قلبها، و «صیف» بمعنای تابستان با «شتاء» بمعنای زمستان، «حَرّ» یعنی گرما با «بَرد» بمعنی سرما، و لغات متناسب و فراوان دیگری در سراسر قرآن بطور متساوی نازل شدهاند (که تفصیل آنها را در کتاب مذکور میتوان دید) اینجا است که باید اعتراف کرد پیامبر اسلام که آیات قرآن را به تناسب رویدادهای و پرسشها در طی ۲۳ سال بر مردم خوانده است، ممکن نبود بدون وحی الهی بتواند بگونهای سخن گوید که تعداد کلماتش با یکدیگر برابر آیند! بویژه که تناسب و فراوانی این تساویها، شبهه «تصادف» را دفع میکند و اگر کسی چنین پندارد که پیامبر درس ناخوانده با محاسبه دقیق! این واژهها را متساویاً بکار برده است باید بداند که در آن صورت بیتردید پیامبر، رنج خود را تباه نمیکرد و این برابری را فاش میساخت و آن را امتیازات قرآن و دلیل اعجاز آن میشمرد، ولی در این مورد کمترین اثری از آن حضرت و سایر مسلمانان صدر اسلام نرسیده و جهان اسلامی تاکنون از این امتیاز قرآنی بیخبر بوده است! پس اینکار را از خود پیامبر (و یا بزعم سیرهنویس تازه، از اشباح خیالی و بیحقیقت!) نباید دانست و قرآن را کتابی بالاتر از پندارهای کودکانۀ فلان روانشناس ملحد غربی یا پیروان او در شرق! باید شمرد. این کتاب یگانه، در نظام شگفت خود مانند قوانین ستارگان، حساب شده و دقیق است و نظم ریاضی عجیبی را در واژههای متناسبش بهمراه دارد و از سوی همان قدرت شکوهمندی نازل شده که نظام نجومی را سامان بخشیده است:
﴿فَلَآ أُقۡسِمُ بِمَوَٰقِعِ ٱلنُّجُومِ ٧٥ وَإِنَّهُۥ لَقَسَمٞ لَّوۡ تَعۡلَمُونَ عَظِيمٌ ٧٦ إِنَّهُۥ لَقُرۡءَانٞ كَرِيمٞ ٧٧ فِي كِتَٰبٖ مَّكۡنُونٖ ٧٨ لَّا يَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ ٧٩ تَنزِيلٞ مِّن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٨٠﴾[الواقعة: ٧۵-۸۰] [۳۶]
نویسنده ۲۳ سال در پی گفتار پیشین، موضوعی را دستاویز ادّعای نادرست خود قرار دادهاست که آن موضوع از نشانههای اصالت وحی محمّدیجشمرده میشود! و شگفتا که هر نشانه حقّی، بنظر او گواه فریب! میآید و هر حادثۀ مثبتی در ذهن او رویدادی منفی جلوه میکند! و این «واژگونه بینی»، وی را از رؤیت حقایق بازداشته و وحی راستین را در دیده او، بیماری و خیالپردازی جلوه دادهاست.
صاحبنظر نگر! زخال لبم غیر از این ندید
کاندر رُخم سیاهی زخمی نشاندهاند!
[۳٧]
اصل حادثه این بوده است که: وحی نبوی مدّتی کوتاه به تأخیر افتاد تا آنجا که دشمنان پیامبرجبر او طعن زدند و آن حضرت جز شکیبایی و انتظار رحمت الهی، واکنشی نشان نمیداد تا آنکه باران وحی خداوندی دوباره باریدن گرفت و فیض حق بر روح مطهّرش جاری شد. و این حادثه نشانهای بود بر آنکه پیامبرجاز خود سخن نمیگوید و مبدء وحی، بیرون از نَفسِ گرامی او است (که اگر جز این بود با آن همه طعنها، چیزی از خود در آن مدّت میآورد)! امّا بگمان نویسنده ۲۳ سال، این پیشامد و نظایر آن، بر نفسانی بودن وحی دلالت دارد!! اجازه بدهید اصل حادثه را از زبان سیرهنویس جدید بیاوریم و سپس داوری او را در این باره ببینیم، مینویسد: «پس از این واقعه دوباره بیرون رفت و به غار حرا پناه برد ولی دیگر نه فرشتهای ظاهر شد و نه رؤیائی دست داد و نه هم ندائی رسید .... از این هنگام شکّی چون تیز آب خورنده، جان او را میخورد. یأس بر او غالب گردید بحدّی که قصد انتحار(!!) در وی پدید آمد و چند مرتبه اندیشه پرت کردن خویش از کوه در وی آمد، امّا پیوسته ورقه و خدیجه او را آرام کرده امید میدادند (!!) این بیخبری و نرسیدن ندای غیبی که در تاریخ اسلام به انقطاع وحی(!!) مشهور است سه روز یا سه هفته و یا به روایتی سه سال (!!) طول کشید تا سورۀ مدّثّر نازل شد و سپس دیگر وحی منقطع نشد». (صفحه ۴۴-۴۵)
مطابق معمول! جناب سیرهنویس روایتی را که در این باره آمد بهمراه تحریف و تغییر گزارش کرده است و این شغل شریف! و شیوه مرضیّه! را تا پایان کتاب همچنان ادامه میدهد!.
البته درباره تأخیر یا «فَترت وحی» آثار مطمئنی رسیده است ولی نویسنده ۲۳ سال، همان روایت عائشه را تعقیب میکند و آثار دیگر را به بوتۀ نسیان میسپارد!س و با وجود این، از تحریف گزارش عائشه نیز دریغ نمیورزد! زیرا:
اوّلاً: در بخشی از روایت عائشه که درباره تأخیر وحی آمده میخوانیم: «ثُمَّ لَمْ يَنْشَبْ وَرَقَةُ أَنْ تُوُفِّىَ وَفَتَرَ الْوَحْىُ فَتْرَةً» [۳۸]. یعنی: «سپس چندی نکشید که ورقه وفات یافت و در وحی، فترتی پیش آمد...»!. از این عبارت بروشنی فهمیده می شود که فترت وحی پس از وفات ورقه رخداده است و بنابراین، ورقه در آن هنگام زنده نبوده تا بقول نویسنده: پیامبر را آرام کند و به او امید دهد!! آیا این خیانت نیست که نویسندهای خبر عائشه را معتبر شمارد و آن را با آب و تاب بازگو کند! سپس بخشی از خبر را بر دارد و چیز دیگری را که در هیچ تاریخی نیامده، بجای آن گذارد؟!.
ثانیاً: گزارش اُمّ المؤمنین بدین صورت ادامه مییابد: «حَتَّى حَزِنَ النَّبِىُّجفِيمَا بَلَغَنَا حُزْنًا غَدَا مِنْهُ مِرَارًا كَىْ يَتَرَدَّى مِنْ رُءُوسِ شَوَاهِقِ الْجِبَالِ، فَكُلَّمَا أَوْفَى بِذِرْوَةِ جَبَلٍ لِكَىْ يُلْقِىَ مِنْهُ نَفْسَهُ، تَبَدَّى لَهُ جِبْرِيلُ فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ إِنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ حَقًّا. فَيَسْكُنُ لِذَلِكَ جَأْشُهُ وَتَقِرُّ نَفْسُهُ فَيَرْجِعُ...».
یعنی: «تا آنجا که پیامبر خدا سخت اندوهگین شد (بنابر آنچه بما رسیده)! بطوریکه چند بار میخواست خود را از قلّۀ کوههای بلند بپایین بیفکند، پس هر بار که به بالای کوهی بر میآمد تا خود را از آن پرتاب کند جبریل بر او نمایان میشد و میگفت: ای محمّد، تو براستی فرستاده خدا هستی. آنگاه رسول خدا از بیم و نگرانی آسوده میشد و جان وی آرام میگرفت و باز میگشت».
چنانکه ملاحظه میشود در این گزارش بتصریح آمده است که در دوران فترت وحی، پیامبرجبا پیک الهی روبرو میگشت و به رسالت خود اطمینان مییافت و آرام میگرفت، نه آنکه ورقه یا خدیجه÷او را دلداری دهند! و از اینرو، شارحِ صحیح بخاری «ابن حَجَر عَسقلانی» میگوید: «مراد از فترت وحی آن نیست که جبرئیل بر رسول خداجفرود نمیآمد، مقصود آنست که تنها نزول قرآن بر آن حضرت به تأخیر افتاده [۳٩]بود» امّا سیرهنویس امین! با یک دنیا صداقت! قیچی مبارک را بدست گرفته و دنباله حدیث را بریده و بجای آن هرچه دل تنگش خواسته، گذاشته است واقعاً که دست مریزاد!.
ثالثاً: اصل گزارش عائشه چنانکه مکرّر گفتیم صحّت ندارد تا چه رسد به نسخه بدل آن! یعنی گفتار سیرهنویس، که با اصل هم برابر نیست. قرینه تازهای که میتوان بر نادرستی روایت امّ المؤمنین نشان داد همین افسانه انتحار!! است که در هیچ گزارش موثّقی نرسیده و پیامبر اکرمجکلمهای در این باره به کسی نگفته است و عجب آنکه نویسنده ۲۳ سال در مورد اینکه برخی گفتهاند: «پیامبر اسلام هنگام بازگشت از کوه حراء بر هیچ سنگ و درختی نمیگذشت مگر آنکه میشنید که میگوید: السلام علیك یا رسول الله»! بر آشفته و در صفحه ۴۶ از کتابش مینویسد: «اگر پیغمبر تک و تنها بیرون رفته و چنین صدائی بگوش وی رسیده است سایرین از کجا مستحضر شدهاند زیرا خود پیغمبر چنین مطلبی را بکسی نگفته است و حدیثی مستند و معتبر در این باب نیامده است پس طبعاً مخلوق قوّۀ مخیّله کسانی است ....». ما نیز عیناً همین سخن را در مورد قصد انتحار پیامبر! به نویسنده ۲۳ سال بر میگردانیم و میپرسیم که اگر بفرض، پیامبر چنین قصدی داشته سایرین از کجا به نیّت درونی آن حضرت پی بردهاند، با اینکه پیامبر اکرمجچنین موضوعی را بکسی نگفته و حدیثی مستند و معتبر در این باب نیامده است؟!.
امّا روایت عائشه، حقّاً در موضوع انتحار افسانه سرایی را به نهایت رسانده است! چرا که در پی آنچه پیش از این آوردیم میگوید: «فَإِذَا طَالَتْ عَلَيْهِ فَتْرَةُ الْوَحْىِ غَدَا لِمِثْلِ ذَلِكَ ، فَإِذَا أَوْفَى بِذِرْوَةِ جَبَلٍ تَبَدَّى لَهُ جِبْرِيلُ فَقَالَ لَهُ مِثْلَ ذَلِكَ». یعنی: «همین که فترت وحی بر پیامبر بدرازا میکشید قصد انتحار را از سر میگرفت! پس چون قلّۀ کوهی میرسید باز جبرئیل بر او آشکار میشد و سخنی همانند سخن گذشته باو میگفت»!.
آیا واقعاً بر این گزارش نباید خندید که پیامبر بر گزیده خدا با اینکه فرشته وحی مکرّر بر او نازل میشده، بارها به قصد خودکشی به قلّۀ کوه میرفته است که چرا خداوند آیهای بر او نازل نمیکند؟! و چون فرشته الهی بر وی فرود آمد و به رسالت او از سوی خدا گواهی میداد موقّتاً منصرف میگشت ولی دوباره به قصد خودکشی رهسپار کوه میشد !! آیا انصافاً چنین انسان کم استقامت و ناپایداری با پیامبر مقاوم و سرسخت اسلام هیچ سنخیّت دارد؟! همان پیامبر بزرگواری که ۲۳ سال ناملایمات و شدّتها و فشارها را تحمّل کرد تا توانست از مردمی فاسد و پراکنده جامعهای سالم و متحد و نیرومند بوجود آورد و از هزاران انسان جاهل و ناشایسته، قهرمانان فضیلت و پایداری در راه خدا بسازد؟ و شگفتا! که خود نویسنده ۲۳ سال به این ویژگی رسول اکرمجدر جایی دیگر اعتراف کرده و مینویسد:
«از صفات مشخّص دعوت اسالم، پایداری و استقامت حضرت محمّد است. رسوخ و استواری یک مقصد اعلی از آن هویدا است، هیچ مانعی محمّد را از دعوت خود منصرف نکرد، نه وعده و نه وعید، نه تمسخر و نه استهزاء، و نه آزار یاران ضعیف او» [۴۰].
آیا روحیّه چنین بزرگمردی با روحیّه کسی که در روایت عائشه وصف شده قابل مقایسه است؟!.
وانگهی هرگاه از پیامبرجکاری سر میزد که سزاوار او نبود بهنگام نزول آیات، پیامبرجمورد عتاب قرار میگرفت یا به آمرزش خواهی فراخوانده میشد.
مانند اینکه میفرماید:
﴿عَفَا ٱللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمۡ﴾[التوبة: ۴۳].
«خدا از تو در گذرد! چرا به ایشان (متخلّفان از جنگ) اجازه دادی (که به جهاد نیایند)؟».
و یا میفرماید:
﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ﴾[المؤمن: ۵۵].
«و از گناهت آمرزش بخواه»!.
با وجود این، اگر فرض کنیم که پیامبر در دوران تاخیر وحی بارها تصمیم به خودکشی گرفته بود، چرا در آیاتی که بلافاصله پس از دورۀ فترت آمده، آن حضرت مورد ملامت واقع نشد؟! آیا قصد خودکشی بطور مکرّر، آن هم برای پیامبری بر گزیده، از دیدگاه قرآن کاری ناچیز و بیاهمیّت شمرده میشود؟!.
جالب است! که راوی حدیث عائشه، نیز بوقوع این حادثه اعتماد نداشته و در میان روایت خود، عبارت: «فیما بلغنا» را افزوده است! یعنی: این چیزی است که در روایت بما رسیده و حقیقت آن را خدا میداند!.
از اینها گذشته، تاخیر وحی در طول ۲۳ سال رسالت پیامبرجچند بار پیش آمده و اختصاص به این مرحله نداشته است، چنانکه در «حادثه إفک» یعنی تهمت به امّ المؤمنین عائشه (که تفصیل آن خواهد آمد) نیز پیامبرجمدّت یک ماه شکیبایی ورزید و رنج کشید تا آیات سوره شریفه «نور» نازل شد. و یا در مورد «اصحاب کهف» نیز آیات قرآن با مدّتی تاخیر و درنگ آمد ولی هیچ گاه پیامبر اکرم از این تاخیرها لب به شکایت نگشود، چه رسد بآنکه واکنشی آنچنانی! از خود نشان دهد. در سورۀ کهف مخصوصاً به پیامبرجهشدار میدهد که:
﴿وَلَا تَقُولَنَّ لِشَاْيۡءٍ إِنِّي فَاعِلٞ ذَٰلِكَ غَدًا ٢٣ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَّهُ﴾[الکهف: ۲۳-۲۴].
«در هیچ کاری مگو که من قطعاً فردا آن را انجام خواهم داد مگر آنکه خدا بخواهد».
و با این تعبیر به آن حضرت القاء میکند که سخن خود را درباره کارهای آینده همواره به مشیّت الهی تعلیق کن. و بقول طبری و دیگر مفسّران، این آیۀ شریفه بآن ماجرا اشاره دارد که کسانی، از پیامبرجدرباره اصحاب کهف سؤال کردند، آن حضرت که مدّتی بود هر روز پیک وحی را رؤیت میکرد بگمان اینکه در روز بعد نیز با او ارتباط مییابد، پاسخ داد: فردا حتماً جواب شما را خواهم داد! امّا برخلاف انتظار، وحی مقدّس پانزده روز تاخیر کرد! و پیامبرجدر این ایّام، مشتاق و منتظر و اندوهناک بود تا آنکه پیک الهی فرود آمد و وحی خداوندی در روح پاک پیامبر درخشید و بهمراه ماجرای «أصحاب کهف» این هشدار را نیز برای وی آورد که: «در هیچ کاری مگو که من قطعاً فردا آن را انجام خواهم داد مگر آنکه (بگویی: اگر) خدا بخواهد» [۴۱].
اینک، چگونه میتوان تصوّر کرد پیامبری که برای غفلتی کوچک بدینگونه تادیب گردیده، بارها آهنگ خودکشی کند و هر بار توبۀ خویش را در این باره بشکند! ولی کوچکترین اشاره و هشداری در قرآن مجید برای او نیاید؟!.
باری، هرکس در «فترت وحی» بیاندیشد، به روشنی و وضوح در مییابد که وحی محمّدی به هیچوجه در اختیار او نبوده است بلکه آن فیض قدسی، به وساطت روح القُدُس از سوی پروردگار جهان به او میرسیده و هرگاه حکمت الهی اقتضاء میکرد مدّتی از نزول باز میایستاد چنانکه اگر بفرض، روزی مشیّت خداوند تعلّق میگرفت تا قرآن را از روان بندهاش محو سازد بیگمان، وی همه آیات الهی را فراموش میکرد همانگونه که در قرآن شریف آمده است:
﴿وَلَئِن شِئۡنَا لَنَذۡهَبَنَّ بِٱلَّذِيٓ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ﴾[الإسراء: ۸۶].
«اگر بخواهیم آنچه را که بسویت وحی کردیم (از روان تو) میبریم»!.
آری، در کار وحی، پیک خدا نیز پیامرسانی بیش نبود و مؤثّر حقیقی خدا بود و بس! چنانکه ضمن کتب تفسیر میخوانیم:
پس از سپری شدن دوران فترت و نزول روح القدس، پیامبرجدر آغاز مکالمهاش با وی گفت: «ما جِئتَنی حتّی اشتَقتُ إِلَیكَ فقالَ جِبریلُ: کنتُ أَنَا إلیكَ أشوَقَ ولکنِّی عَبدٌ مأمورٌ، وما نَتَنزَّلُ إلّا بِأَمرِ رَبِّكَ....» [۴۲]. یعنی: «چندان بسوی من نیامدی تا مشتاقت شدم! پیک خدا پاسخ داد: من بیشتر شوق تو را داشتم ولی بندهای فرمانبردارم و جز بفرمان خداوندت فرو نمیآیم .....».
سیرهنویس تازه که از «فترت وحی» به «انقطاع وحی»! تعبیر میکند و ناآگاهانه تعبیر «خود ساخته» را به مسلمین نسبت میدهد! در صدد بر آمده است تا پس از ذکر حادثه مزبور بگمان خویش آن را «تعلیل» کند! و اینک هنگام آن فرا رسیده که تعلیل علیل ایشان! را ببینیم، مینویسد: «انتقطاع وحی نیز قابل تعلیل است. پس از آن رؤیا ظهور یا اشراق، تشنگی روح گم شده [۴۳]، حالت التهاب و هیجان فروکش کرده، صورت گرفتن آرزوی چندین ساله نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونی ریخته است و میباید(!!) شک و یاس دوباره بکار افتد و تاملات و تفکّرات، مخزن خالی شده برق را پر کند(!!) تا محمّد براه بیفتد(!!) و آن محمّد که در اعماق این محمّد ظاهری خفته است بیدار شود و به حرکت آید(!!)» [۴۴].
شگفتا که یک سناتور آنچنانی! به این تعلیلهای فنّی! روی آورده است، نه یک باطری ساز اتومبیل! که اگر دوّمی به این شیوه، بحث کرده بود میگفتیم «عادت روزانه» وی را به این راه افکنده است ولی متأسفانه درباره جناب سناتور از بکار بردن این تعبیر معذوریم و جز «کج نگری و غرضورزی» علّت دیگری برای این قیاسهای نامربوط نمیشناسیم، و پاسخ این مهمات را در بیانات گذشته دادیم، با وجود این تجدید مطلع نموده و میگوییم:
اوّلاً: کسی که بقول جناب سیرهنویس: «صورت گرفتن آرزوی چندین ساله، نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونیش ریخته» بود! یعنی به آرزویش رسیده و خیالش آسوده شده بود، چگونه از شدّت اندوه بارها بفکر خودکشی افتاد؟! آیا این دو نظر با یکدیگر تناقض ندارند؟ اگر سیرهنویس پاسخ دهد که: چون در این مدّت پیک وحی نمیرسید لذا آن حضرت دوباره اندوهناک گردید که مبادا نبوّت و رسالتی درمیان نباشد و این اندیشه، آرامش وی را سلب کرد و او را بفکر خودکشی افکند! گویم: پیک وحی بتصریح گزارش عائشه، در این مدّت مکرّر بر آن حضرت فرود میآمد و به رسالت ایشان از سوی خداوند گواهی میداد، پس این پندار بافیها چه معنا دارد؟! اگر نویسنده گوید: آخر، من این مطلب را قبول ندارم که پیک وحی در نظر آن حضرت جلوه میکرد و به رسالتش گواهی میداد! گویم: خیلی بیجا میکنید که قبول ندارید! مگر گزارشها یا روایات، به اختیار جنابعالی! و بنابر هوس و دلخواه شما ثبت شده و میشود؟! شما سخنان خود را بر بنیاد گزارش عائشه نهادهاید و در گزارش وی به نزول پیک وحی در دوران فترت تصریح شده، بنابر این هیچ راه گریز و فراری برایتان باقی نمانده است!.
آری، نویسنده ۲۳ سال میتواند به روایت عائشه اعتماد نشان ندهد و آن را انکار کند. این راه به روی او باز است، ولی در آن صورت تمام بناهایی را که بر این بنیاد نااستوار، ساخته باید ویران کند و کمترین دلیلی بر تهمتهای خود به رسول اکرمجندارد!.
ثانیاً: در مورد آنچه نویسندۀ ۲۳ سال میگوید که: پیامبر «آرزوی چندین ساله»! برای نبوّت داشته و نزول اوّلین وحی، [نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونیش ریخته] است! پیش از این گفتیم که آن حضرت امید وحی و نبوّت بر خود نداشت و در این باره باندازه کافی توضیح دادیم و از قرآن کریم گواه آوردیم، در اینجا با سیرهنویس جدید مماشات میکنیم! و فرض را بر این میگذاریم که آن حضرت سالها در انتظار نبوّت بود! ولی میپرسیم که این انتظار سی ساله! با نزول پنج آیه از سوره علق (که از آفرینش انسان و تعلیم او بوسیله قلم سخن میگوید) چگونه با سرعت به خاموشی گرایید؟! چگونه به تعبیر نویسنده: مخزن برق فوراً خالی شد! و بقول او: بروایتی تا سه سال وحی نیامد؟!.
آیا همان چند کلمه از سوره علق به آرزوهای سی ساله پیامبر! پاسخ داد بطوریکه آن حضرت برای مدّتی مدید، آرام و خاموش شد؟ یا بعکس! رؤیت آن احوال و دریافت آن کلمات، پیامبر را به شوق و انتظار بیشتری افکند به امید آنکه وحی مجدّد مشکلاتش را حلّ کند و کنجکاویهایش را پاسخ دهد و وظیفهاش را در برابر خلق گمراه و بتپرست روشن سازد؟ کدامیک از این دو سخن، معقولتر است؟
آیا کسی که مدّتها در تشنگی شدید بسر برده با نیم جرعه آب گوارا، بکلّی آرام میگیرد یا بیشتر به آرزو و طلب میافتد؟! بنابر پنداری که نویسنده بمیان آورده باید این فترت، مدّتی پس از رسیدن پیامهای وحی پیش میآمد که عطش شدید پیامبرجفرو نشسته بود، نه بلافاصله پس از نزول چند آیه از سوره علق!.
ثالثاً: اظهار این معنا که: پس از نخستین وحی، پیامبر مانند مخزن برق، خالی شد! و لازم بود دوباره پر شود و بکار افتد! در حقیقت نوعی توافق با مسلمانان در عقیده به وحی الهی است! چرا؟! بدلیل آنکه مخزن برق همینکه از انرژی خالی گردید دیگر ممکن نیست از درون خود پر شود بلکه باید انرژی تازه را از خارج تامین کند، بهمین قیاس نیروی وحی نیز لازم بوده از خارج بر نفس مطهّر پیامبر بتابد و دل و جانش را دوباره به نور قرآن گرم و روشن سازد. و این همان عقیدهایست که مسلمانان درباره وحی ابراز میدارند و آن را برخاسته از درون پیامبر نمیدانند. بنابراین بفرض آنکه ما با جناب سیرهنویس همراه شویم و بخود اجازه دهیم که وحی مقدس الهی را به برق و باطری تشبیه کنیم!! باز هم ملاحظه میشود که نویسنده به مقصود خود دست نمییابد و به تناقضگویی دچار میشود زیرا مینویسد: «میباید شک و یأس دوباره بکار افتد و تأمّلات و تفکّرات، مخزن خالی شدۀ برق را پر کند»! پر واضحست که شک و یاس و تامّل و تفکّر، از امور درونی است و مخزن خالی برق، از نیروی بیرونی باید پر شود پس در اینجا «قیاس مع الفارق» بکار رفته است!.
با این همه ما از اینگونه ایرادها که بر نویسنده ۲۳ سال، بسیار میتوان آورد صرفنظر میکنیم و شبهه او را بصورت دیگری پاسخ میگوییم زیرا قرآن مجید بما دستور میدهد:
﴿ٱدۡعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِٱلۡحِكۡمَةِ وَٱلۡمَوۡعِظَةِ ٱلۡحَسَنَةِۖ وَجَٰدِلۡهُم بِٱلَّتِي هِيَ أَحۡسَنُ﴾[النحل: ۱۲۵].
«مردم را بهسوی راه خداوندت با حکمت (دانش استوار) و اندرز نیکو فراخوان و با ایشان به نیکوترین صورت گفتگو کن».
که قید اخیر ما را از گفتگو به صورتهای دیگر (نابرتر) باز میدارد. شک نیست آیاتی که پس از دوره فترت بر پیامبر اکرمجنازل شده اطلاعاتی را در اختیار آن حضرت نهاده است که قبلاً از آنها بیخبر بود و این معنا در خود آن آیات بتصریح آمده مانند اینکه در آغاز سورۀ یوسف میخوانیم:
﴿نَحۡنُ نَقُصُّ عَلَيۡكَ أَحۡسَنَ ٱلۡقَصَصِ بِمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ وَإِن كُنتَ مِن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلۡغَٰفِلِينَ ٣﴾[یوسف: ۳].
«ما بهترین ماجراها را بنابر آنچه این قرآن را بسویت وحی کردیم بر تو حکایت مینماییم و پیش از این در شمار ناآگاهان بودی».
یا در سوره هود میخوانیم: ﴿تِلۡكَ مِنۡ أَنۢبَآءِ ٱلۡغَيۡبِ نُوحِيهَآ إِلَيۡكَۖ مَا كُنتَ تَعۡلَمُهَآ أَنتَ وَلَا قَوۡمُكَ مِن قَبۡلِ هَٰذَا﴾[هود: ۴٩].
«این از اخبار غیب است که بسوی تو وحی میکنیم و پیش از این، نه تو آنها را میدانستی و نه قومت از آنها آگاهی داشتند».
و در سوره آل عمران آمده است:
﴿وَمَا كُنتَ لَدَيۡهِمۡ إِذۡ يُلۡقُونَ أَقۡلَٰمَهُمۡ أَيُّهُمۡ يَكۡفُلُ مَرۡيَمَ وَمَا كُنتَ لَدَيۡهِمۡ﴾[آلعمران: ۴۴].
«این از اخبار غیب است که بسوی تو وحی میکنیم و تو بنزد ایشان (مریم و اطرافیانش) نبودی (تا ماجرای آنها را بدانی)».
و در سوره قصص میخوانیم: ﴿وَمَا كُنتَ بِجَانِبِ ٱلۡغَرۡبِيِّ إِذۡ قَضَيۡنَآ إِلَىٰ مُوسَى ٱلۡأَمۡرَ وَمَا كُنتَ مِنَ ٱلشَّٰهِدِينَ ٤٤﴾[القصص: ۴۴].
«و تو در جانب باختر نبودی آنگاه که فرمان رسالت به موسی دادیم و تو از گواهان (آن صحنه) نبودی».
باز میفرماید:
﴿وَمَا كُنتَ بِجَانِبِ ٱلطُّورِ إِذۡ نَادَيۡنَا وَلَٰكِن رَّحۡمَةٗ مِّن رَّبِّكَ لِتُنذِرَ قَوۡمٗا مَّآ أَتَىٰهُم مِّن نَّذِيرٖ مِّن قَبۡلِكَ لَعَلَّهُمۡ يَتَذَكَّرُونَ ٤٦﴾[القصص: ۴۶].
«و تو در کنار کوه طور نبودی آنگاه که (موسی) را ندا کردیم امّا (این آگاهی) رحمتی از خدای تو است تا گروهی را بیم دهی که پیش از تو بیمرسانی به سوی آنان نیامد، شاید که پند گیرند».
خلاصه سخن اینست که معلومات پیامبر از راه غیب به او رسیده و آنها را از کسی نشنیده و در کتابی نخوانده است چنانکه در مورد اخیر تصریح شده:
﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ﴾[العنکبوت: ۴٩].
«و تو پیش از این، هیچ کتابی را نمیخواندی».
از طرفی، اطلاعاتی که در قرآن مجید آمده بصورتی نیست که بدون شنیدن از علمای مذاهب و یا مطالعه کتب دینی و تاریخی بتوان بر آنها آگاهی یافت، مانند جزئیات زندگانی پیامبران و مبارزات آنها و تعالیم و احکامی که آوردند و اختلافاتی که پس از ایشان پیش آمد و جز اینها. و هر عاقلی میداند که با «شک و یاس و تامّل و تفکّر»! نمیتوان این آگاهیها را بدست آورد هر چند آدمی، نابغه و خلاّق باشد!.
ضمناً نویسنده ۲۳ سال نمیتواند ادّعا کند که پیامبر اسلام این معلومات را از طریق مباحثه و مطالعه بدست آورده بود! زیرا آن حضرت را هم راستگو و هم درس ناخوانده و هم مؤمن به نبوّت خویش معرّفی میکند چنانکه بارها از قول او این اعترافات را آوردیم و نیاز به باز گفتن آنها نداریم. پس راهی برای سیرهنویس تازه باقی نمیماند جز آنکه به وحی الهی اذعان نماید و اطلاعات قرآنی پیامبرجرا اثر همان نوری بداند که بر وی میتابیده چنانکه در خود قرآن آمده است:
﴿مَا كُنتَ تَدۡرِي مَا ٱلۡكِتَٰبُ وَلَا ٱلۡإِيمَٰنُ وَلَٰكِن جَعَلۡنَٰهُ نُورٗا نَّهۡدِي بِهِ﴾[الشوری: ۵۲].
«تو نمیدانستی که (این) کتاب چیست و ایمان کدام است؟ ولی ما (این کتاب) را نوری قرار دادیم که با آن هدایت میکنیم....».
این مطلب را نیز بیافزایم که اعتقاد نویسنده ۲۳ سال به صداقت و امانت و ایمان پیامبرجچیزی نیست که جای شبهه باشد تا کسی بگوید: من با این بخش از سخن نویسنده ۲۳ سال موافقت ندارم و او در این باره دچار اشتباه شده است! زیرا پیامبر اسلام پیش از رسالت به راستگویی و امانتداری شهرت داشت و در میان قوم خود به «امین» معروف بود [۴۵]. و در دوران رسالت نیز آن حضرت مظهر کامل راستی و پاکی شمرده میشد و ما در اینجا نمونههایی از قرآن و تاریخ در اثبات صداقت آن بزرگوار ارائه میکنیم:
در میان آیات شریفه قرآن، آیههای متعدّدی را میبینیم که پیامبرجرا مورد عتاب قرار دادهاست (مانند آیه ۴۳ از سورۀ توبه و آیه ۵۵ از سوره مؤمن و آیه نخستین از سوره تحریم و آیه ٧۴-٧۵ از سوره إسراء و آیات دیگر) آیا این نشانه صداقت پیامبر بشمار نمیآید که هر چه را دریافت میکرد هر چند با عتاب و ملامت وی همراه بود، همه را آشکارا بر دیگران میخواند و در دسترس دوست و دشمن مینهاد؟!.
در ماجرای تغییر قبله (از بیت المقدّس به کعبه) که مورد اعتراض شدید یهودیان و مایه شبهه برای برخی از مسلمانان بود، آیاتی که نازل شده نشان میدهد پیامبر نیز از تغییر قبله راضی بوده است چنانکه میفرماید:
﴿فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبۡلَةٗ تَرۡضَىٰهَا﴾[البقرة: ۱۴۴].
«پس تو را بهسوی قبلهای میگردانیم که از آن راضی و خشنودی».
در اینجا رضایت پیامبر از تغییر قبله فاش شده و این میتوانست دستاویز مخالفان قرار گیرد و ادّعا کنند که تمایلات وی در این کار دخالت داشته است نه امر الهی! ولی پیامبر راستین، این معنا را کتمان نکرد.
هنگامی که فرزند پیامبر یعنی «ابراهیم» در کودکی وفات یافت، مرگ وی با «گرفتن خورشید» مقارن افتاد، گروهی گفتند: خورشید بخاطر مرگ پسر پیامبر گرفته است! امّا آن حضرت برخاست و خطبهای خواند و گفت: «إِنَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ آيَتَانِ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ، لاَ يَخْسِفَانِ لِمَوْتِ أَحَدٍ وَلاَ لِحَيَاتِهِ ، فَإِذَا رَأَيْتُمْ ذَلِكَ فَافْزَعُوا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِﻷ والصَّلوة» [۴۶].
یعنی: «خورشید و ماه دو نشانه از نشانههای خدایند که نه بخاطر مرگ کسی میگیرند و نه برای زندگی وی، پس چون کسوف و خسوف را ملاحظه کردید از راه فروتنی، خدای بزرگ را یاد کنید و نماز گزارید».
تردید نیست که اگر پیامبرجحتی دروغ مصلحتآمیز را مطلقاً جایز میشمرد از این حادثه بنفع خویش بهرهبرداری میکرد و برای آنکه اعتماد مردم را بیشتر جلب کند سخن یارانش را تأیید مینمود.
در فتح مکّه، عثمان بن عفّان برادر رضاعی خود را که خیانت بزرگی کرده و مهدور الدّم بود به نزد رسول خداجآورد؛ عثمان دربارۀ عفو او با پیامبر سخن میگفت و آن حضرت مدّتی خاموش بود، سرانجام پیامبر اکرمجبرادر عثمان (عبدالله بن سعد بن أبی سرح) را بخشود. یاران پیامبر گفتند: یا رسول الله! اگر میخواستی که او به کیفر خویش رسد جا داشت (با چشم) اشارهای میفرمودی! پیامبرجپاسخ داد: «إنّ النّبیّ لا یَقتُلُ بِالإشارَة»! و به تعبیر واقدی، آن حضرت فرمود: «إنّ النّبیَّ لا یُومِضُ»! یعنی: «پیامبر، با اشاره و چشمک زدن دستور قتل نمیدهد»! [۴٧]. واقدی پس از عبارت مذکور مینویسد: «کأنَّهُ یَری ذلکَ غَدراً». «گویی پیامبر این کار را مکر و حیلهای میشمرد». آری، پیامبر خداجباندازۀ یک اشاره نمیخواست از راستی فاصله بگیرد و به فریب نزدیک شود آیا چنین نفس پاکیزه و روح مطهّری را میتوان دروغگو و فریبکار شمرد؟! این است که میبینیم امروز برجستهترین خاورشناسان دنیا (از راست وچپ)! به صداقت پیامبر اسلامجاعتراف دارند جز آنکه ادّعا میکنند: پیامبرجبه اشتباه، خود را رسول خدا میشمرده و گمان میکرده به او وحی میرسد و بهمین دلیل است که گلدزیهر با همه ناباوریش چنانکه در جزء نخستین آوردیم مینویسد:
«این تعالیم (در روح محمّد) وحی الهی شمرده شد و او از سر اخلاص به یقین رسید که وی بمنزلۀ ابزاری برای این وحی است» [۴۸]. و یا پطروشفسکی، شرقشناس روسی میگوید:
«چیزی که فهم و درک آن بهئ مراتب دشوارتر شمرده میشود اینست که چگونه (محمّد) معتقد شد که پیامبر است و خداوند وی را مانند دیگر پیامبران عهد عتیق، برگزیده و رسالت و إحیای کیش قدیمی ابراهیم یعنی توحید را به عهدۀ او محوّل کرده است» [۴٩].
آری! جناب خاورشناس، تردید ندارد که پیامبر اسلام به رسالت خود از سوی خدا ایمان داشته ولی تعجّب میکند که آن حضرت چگونه به این باور و ایمان رسیده است؟ (بزودی به پاسخ این مسئله، اشارهای میکنیم)
بنظر ما این شرقشناسان با مشرکان قدیم همرأی و هم اندیشهاند! و تحفه تازهای نیاوردهاند، زیرا ابوجهل! هم به پیامبر اکرمجمیگفت: «إنَّنا لانُکَذِّبُكَ، وما أنتَ فینا بِمُکَذِّبٍ ولکن نُکَذِّبُ بِما جِئتَ بِهِ»!.
یعنی: «ما ترا تکذیب نمیکنیم و تو درمیان ما دروغگو بشمار نمیآیی، امّا پیامی را که آوردهای تکذیب میکنیم»!. و قرآن کریم به همین سخن اشاره میکند، آنجا که میفرماید:
﴿فَإِنَّهُمۡ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ بَِٔايَٰتِ ٱللَّهِ يَجۡحَدُونَ﴾[الأنعام: ۳۳].
«آنان ترا دروغگو نمیشمارند ولی ستمگران در برابر آیات خدا عناد میورزند»!.
طبری در تاریخش آورده -و دیگر مورّخان نیز گزارش کردهاند- که پیامبر اسلام در مکّه بر بلندی «صفا» رفت و فریاد کرد: «یا صباحاه» [۵۰]! قریش بدور او گرد آمدند و پرسیدند چه اتّفاقی افتاده است؟ پیامبر فرمود: اگر من خبر دهم که در دامنه این تپّه، سپاهی بر ضدّ شما فراهم آمدهاند، آیا قبول میکنید؟ گفتند:
«ماجَرَّبنا علیكَ کِذباً»! یعنی: «ما تاکنون هیچ دروغی از تو نشنیدهایم» پیامبر گفت: «پس من شما را از عذابی سخت که در پیش دارید بیم میدهم» ابن سعد در «طبقات» میافزاید که پیامبر فرمود: «خداوند به من فرمان داده تا شما را که نزیکترین خویشاوندانم هستید بیم دهم و من هیچ نفعی را در دنیا و آخرت برایتان تضمین نمیکنم مگر آنکه بگویید: لا إله إلا الله»! ابو لهب فریاد زد: «هلاکت بر تو باد! آیا ما را برای همین سخنان، اینجا گرد آوردهای»؟! [۵۱].
آری، ریشۀ تمام این انکارها یکی است و آن تمایل بن «مادّ یگری» و عادت به نظام ظاهری دنیا است! أبو لهب مکّی، گلدزیهر اطریشی، پطروشفسکی روسی و ۲۳ سال نویس ایرانی! همگی طرز فکر مادّی دارند و از اینرو وحی و نبوّت را نمیپذیرند (اگر چه برخی از ایشان مایل نباشند به این امر اعتراف کنند و مثلاً خود را یهودی مینمایند)!.
ما از این شرقشناسان میپرسیم این همه تفاوت میان آیات قرآن و کلمات دیگر پیامبر (چه حدیث و چه سخنان دیگر) از کجا پیدا شده است؟
ما میپرسیم: حالت وحی چه بوده که سبک تازه و معلومات نوین به پیامبر میبخشیده است؟!.
ما میپرسیم: نظام عددی و پیشگوییهای شگفت قرآن از کجا سرچشمه گرفته است؟!.
ما پرسشهای گوناگون دیگر -از این قبیل- داریم که خاورشناسان نامسلمان! از پاسخ دادن به آنها معذورند! زیرا همانند نویسنده ۲۳ سال سخنی میگویند که هرگز با عقل و علم سازش ندارد! آیا هیچ خردمندی، از ایشان میپذیرد که بلاغت عجیب و معارف عمیق و نظام عددی و اخبار غیبی و دیگر امتیازات قرآن، اثر بیماری و خیالپردازی و اختلال در قوّه مخیّله باشد؟ آیا پیامبر مسلمین مانند بیماران، ۲۳ سال گرفتار اوهام و خیالات بوده است و با این همه توانسته دست بچنان تحوّل عظیمی در عالم بزند؟ آخر علم و انصاف شما کجا رفت؟!.
پطروشفسکی در حیرت فرو رفته و میپرسد: پیامبر اسلام چگونه توانست عقیده پیدا کند که همچون پیامبران عهد عتیق [۵۲]، حائز مقام نبوّت شده است؟!.
اگر جناب خاورشناس این سؤال را بر قرآن مجید عرضه کرده بود، قرآن در یک جمله به او پاسخ میداد:
﴿أَفَتُمَٰرُونَهُۥ عَلَىٰ مَا يَرَىٰ ١٢﴾[النجم: ۱۲].
آیا با پیامبر بر سر آنچه میبیند جدل میکنید؟!.
آری، پیامبر اسلامج۲۳ سال پیک مقدس خداوندی را میدید و بدون درس آموختن و کتاب خواندن، معلومات عظیم قرآنی و رهبریهای گرهگشای خود را از او میگرفت، پس چگونه نبوّت خویش را باور نکند و آن را خواب و خیال شمارد؟!.
پیامبری که مامور بود بگوید:
﴿إِنِّي عَلَىٰ بَيِّنَةٖ مِّن رَّبِّي﴾[الأنعام: ۵٧].
«من برهان روشنی از سوی خدای خود دارم».
یا بگوید:
﴿أَدۡعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِۚ عَلَىٰ بَصِيرَةٍ﴾[یوسف: ۱۰۸].
«من از روی بصیرت به سوی خدا دعوت میکنم».
چگونه در کار خویش به یقین نرسیده بود؟!.
اساساً، اعتقاد و یقین را از لوازم وحی پیامبرجباید شمرد چنانکه امام صادق فرمود:
«إِنَّ اللهَ إِذَا اتَّخَذَ عَبداً رَسولاً، أَنزَلَ عَلیهِ السَّکینةَ والوَقارَ، فَکانَ الَّذی یَأتیهِ مِن قِبَلِ اللهِ، مِثلَ الِذی یَراهُ بِعَینِه». یعنی: «هنگامی که خداوند بندهای را به رسالت برگزیند آرامش و اطمینان بر او فرو میفرستد و آنچه از سوی خدا بدو میرسد مانند چیزهایی است که به چشم خود میبیند». یا بقول قرآن مجید:
﴿مَا كَذَبَ ٱلۡفُؤَادُ مَا رَأَىٰٓ ١١﴾[النجم: ۱۱].
«در قلب پیامبر نسبت بآنچه رؤیت کرد دروغ راه نیافت، یعنی آنچه را که دید با دیده یقین و قلب استوار ملاحظه کرد».
آری، پیامبرجپیک خدا را رؤیت میکرد و سرشار از یقین میشد و گرنه چگونه آن همه پایداری و مقاومت در راه عقیده از خود نشان میداد و هیچ تطمیع و تهدیدی او را از دعوتش باز نمیداشت؟ ولی البته این رؤیت با آن دیدهای نبود که پطروشفسکی و رفقایش مینگرند! و مشکل کار اینجا است که آقایان رفقا! از آنجا که در دنیای «آب و گِل» بسر میبرند و راهی به عالم معنا و جهان «اهل دل» ندارند، نمیتوانند بپذیرند که انسان در اوج روحانیّت خود چیزی بیش از یک «حیوان ممتاز!» است. نمیتوانند قبول کنند که انسان دیده دیگری هم پیدا میکند. نمیتوانند باور کنند که انسانهایی لیاقت دارند تا با آفریننده خویش مربوط شوند و از او (یا از پیکهای او) پیام دریافت کنند زیرا در جهانبینی مادّی ایشان، انسان آفریدگاری ندارد و این همه تدبیر و هدفداری که در طبیعت مشهود است، زاییدۀ حرکت کور و بیهدف مادّه شمرده میشود! و نور حیات و علم نیز از ظلمت مادّه میتابد! و هستی (با همه فراخی و وسعت) در همین چهار دیواری! محدود میشود.
این رفقا! اگر در تنگنای افکار مادّی گرفتار نشده بودند خیلی زود میتوانستند بفهمند که کانون روح محمّدجمَهبِط وحی و منزلگاه نور خدا بوده است ولی بنیاد کارشان ویران است و تا آن اساس را اصلاح نکنند از وحی و نبوّت هیچ نمیفهمند.
نویسنده ۲۳ سال نیز هر چند مارکسیست نیست ولی در مادّیگری و گمراهی، چیزی از ایشان کم ندارد! مناسب است تا در پایان این فصل به سخن وی باز گردیم و نشان دهیم چگونه فکر محدود مادّی بر سیرهنویس تازه غلبه دارد و دریچههای ذهن او را بروی فضاهای دیگر بکلّی بسته است.
[۲۱] صفحه ۴۳ کتاب. [۲۲] سیرة ابن هشام، القسم الاول، صفحه ۲۳۴. [۲۳] صحیح بخاری، الجزء السابع، صفحه ۲ و صحیح مسلم. [۲۴] السیرة الحلبیة، الجزء الأول، صفحه ۳٧٧. [۲۵] صفحه ۴۴ کتاب. [۲۶] ترجمه بیت، از نویسنده این کتاب است. [۲٧] صفحه ۴۴ کتاب. [۲۸] به صفحات ۲۱٧-۲۱۸-۲۱٩ از جزء نخستین این کتاب نگاه کنید. [۲٩] ذکر این معجزات در جزء نخستین از همین کتاب ضمن صفحات ۲۰۰-۲۰۱-۲۰۲-۲۰۳ گذشت. [۳۰] صفحه ۲٧۶ از کتاب. [۳۱] صفحه ۱۴-۱۵. [۳۲] صفحه ۲٩۳ از کتاب ۲۳ سال. [۳۳] در سوره «انعام» نیز از غروب ستاره به افول یعنی «فرود آمدن از افق» تعبیر شده است: ﴿فَلَمَّا جَنَّ عَلَيۡهِ ٱلَّيۡلُ رَءَا كَوۡكَبٗاۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّيۖ فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَآ أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ ٧٦﴾[الأنعام: ٧٩]. «چون شب بر او تاریکی افکند ستارهای را دید گفت: اینست خدای من! سپس چون آن ستاره (از افق) فرود آمد گفت: فروروندگان را دوست نمیدارم....». [۳۴] صحیح بخاری، الجز، الأوّل، صفحه ۲-۳ و طبقات ابن سعد، القسم الأوّل، صفحه ۱۳۲ و دیگران. [۳۵] القسم الأوّل، چاپ مصر، صفحه ۳۰۲. [۳۶] به غروب گاههای ستارگان سوگند. «و اگر بدانید، چنین سوگندی بس بزرگست! (سوگند) که این نامه، قرآنی فرخنده و گرانقدر است. همان قرآنی که در کتاب پوشیده عالم بود. و جز فرشتگان پاک کسی را بدان کتاب دسترس نیست. قرآنی فرو فرستاده از سوی خداوند جهانیان است. این آیات، از اصل قرآن که در «کتابی ناپیدا» مندرج بوده، خبر میدهد؟ کتاب مزبور در کجا است؟! شاید در لابلای امواج در فضای بالاتر باشد! هر جا هست بقول قرآن، جز مأموران خدا کسی را بدانجا دسترس نیست و پیک وحی از آنجا پیامهای قرآنی را دریافته و به محمّد مصطفیجالقاء کرده است». [۳٧] بیت، از نویسنده این کتاب است. [۳۸] مسند احمد بن حنبل، چاپ دارالفکر، الـمجلّد السّادس، صفحه ۲۳۲ و صحیح بخاری الجزء التّاسع، صفحه ۳۸ و دیگران. [۳٩] عبارت ابن حجر چنین است: «لَیسَ الـمرادُ بِفتَرةِ الوحیِ ... عَدَمَ مَجیء جبرئیلَ إلیه بَل تَأَخُّر نزولِ القُرآنِ علیهِ فقط». [۴۰] صفحه ۶۴ از کتاب ۲۳ سال. [۴۱] تفسیر طبری «جامع البیان في تأویل آی القرآن» ذیل آیه ۲۴ از سوره کهف. [۴۲] تفسیر آلوسی بغدادی، الجزء الثّلاثون، صفحه ۱۵۸. [۴۳] کم شده، صحیح است. [۴۴] صفحه ۴۵ کتاب. [۴۵] به بخش نخستین از همین کتاب صفحه ۳۰ نگاه کنید. [۴۶] تاریخ یعقوبی، الـمجلّد الثانی، صفحه ۸٧ و طبقات ابن سعد، القسم الأول، صفحه ٩۱ والاستیعاب، اثر ابن عبدالبّر الجزء الأوّل، صفحه ۵۸. [۴٧] الـمغازی اثر واقدی، صفحه ۳۳۲ و تاریخ طبری الجزء الثالث، صفحه ۵٩ و سیرۀ ابن هشام، القسم الثانی، صفحه ۴۰٩۸. [۴۸] به بخش نخستین، صفحه ۶۸ نگاه کنید. [۴٩] اسلام در ایران، اثر پطروشفسکی، صفحه ۲۵. [۵۰] این سخن را عرب هنگامی میگفت که میخواست اعلام خطر کند، ابن منطور در «لسان العرب» مینویسد: «فکأن القائل یا صباحاه یقول: قد غشینا العدو»! یعنی: «گویی کسی که فریاد «یا صباحاه» میکشد میگوید دشمن ما را فرا گرفته است»!. [۵۱] تاریخ طبری، الجزء الثّانی، صفحه ۳۱٩ و طبقات ابن سعد، القسم الأوّل، صفحه ۱۳۳ و دیگران. [۵۲] آقای محمّد رضا حکیمی گمان کردهاند که پطروشفسکی چون از «پیامبران عهد عتیق» سخن بمیان آورده ناگزیر بنای سخن را بر پذیرش نبوّت آنها نهاده است! و از اینرو به رسم «کمک گرفتن از مسلمات خصم بر ضدْ خودش»! به وی پاسخ دادهاند: «همانگونه که آنان معتقد شدند که پیامبرند .... محمّد نیز چنین بود» (اسلام در ایران، صفحه ۴۰۵) ولی روشن است که مقصود پطروشفکسی در این تشبیه، بیان دیدگاه پیامبر اسلام است (که خود را پیامبر میشمرد بدانگونه که انبیاء عهد عتیق را، پیامبر میدانست) نه آنکه پطروشفسکی دیدگاه خودش را دربارۀ انبیاء عظام بیان کرده باشد! کسی که ارادتمند مارکس و انگلس است و از کتاب «لودو یک فویر باخ و ...» گواه میآورد؟ او را با پیامبران عهد عتیق چه کار؟!.