خیانت در گزارش تاریخ - جلد دوم

فهرست کتاب

اشکال تراشی‌های ادبی!

اشکال تراشی‌های ادبی!

سیره‌نویس تازه، پس از آنکه کار تهمت به ابن خیّاط و ابن حزم و معری را به پایان می برد جسورانه به قران کریم نزدیک می‌شود و با ذکر مقدمه‌ای مبنی بر آنکه در قرآن «ترکیبات نارسا»!! و «عدم مراعات قاعده»!! راه دارد، می‌کوشد اعجاز بلاغی قرآن را انکار کند و چون از «کلی گویی» طرفی نمی‌بندد سعی می‌کند شواهد این امور را در قرآن مجید نشان دهد و اینجا است که بیش از پیش مشت خود را باز می‌کند و به وضوح ثابت می‌نماید که تا چه اندازه از فهم زبان و قواعد عربی و فنون بلاغی دور است بلکه اثبات می‌کند که در کار قرآن شناسی از داشتن «فهم عُرفی»! نیز محروم و مهجور است و خواننده نکته بین را بیاد ابیات آبدار مولانا می‌افکند که گویی دربارۀ او و خطاب به وی سروده است:

از همه محروم‌تر خفّاش بود
کو عدوی آفتاب فاش بود!
دشمن ارگیری بحدّ خویش گیر
تا بُوَد ممکن که گردانی اسیر
قطره با قُلزُم چه استیزه کند؟
ابله است او ریش خود بر می‌کَند!
با عدوی آفتاب این بُد خطاب
ای عدوی آفتابِ آفتاب [۲۱٩]
تو عدوی او نه ای خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟! [۲۲۰]

جایی که یکّه سواران بلاغت و فارسان فصاحت چون جاحِظ و باقلانی و جرجانی و سَکّاکی و دیگران، از اعجاز ادبی قرآن سخن می‌گویند و صنایع بدیع آن را بر می‌شمارند و کتاب‌هایی چون: «نظم القرآن» و «إعجاز القرآن» و «دلائل الإعجاز» و جز اینها را می‌نگارند چه جای آنست که سیره‌نگار پریشان گفتار، در این باره اظهار لحیه کند؟ تا چه رسد به آنکه بر اعجاز قرآن کریم انگشت نقد نهد و خدشه‌ای آورد!.

جایی که عقاب پر بریزد
از پشّۀ لاغری چه خیزد؟!

در عین حال با کمال تأسف ناگزیریم تا سخنان سخیف نویسنده را درباره قرآن شریف بیاوریم و پاسخ بگوییم و البته از این بابت پیش از ورود به مطلب از خدای عزیز منّان آمرزش می‌طلبیم و در برابر کلام مقدّس او احساس شرمندگی می‌کنیم. در صفحه ۸۵ چنین می‌نویسد:

««یا أیها (الـمتدثّر)» ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ١شده است و مفسّر مجبور است(!!) بگوید (ت) به (د) تبدیل و در (د) ادغام شده است. همچنین یا «أیها (الـمتزمل)) که ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُزَّمِّلُ ١شده است و در سورۀ نساء آیه: ۱۶ چنین آمده است: «لکن الرّاسخون في العلم [۲۲۱](!!) والـمؤمنون ... والـمقیمین الصلوه والـمؤتون الزکاه ....». جمله «مقیمین الصلوة» باید مانند «راسخون، مؤمنون، مؤتون» در حال رفع و بصورت مقیمون نوشته شود. در سوره حجرات آی: ٩: «وإن طائفتان من الـمؤمنین اقتتلوا»، چون فاعل جمله، کلمه «طائفتان» است بر حسب اصل در زبان عربی فعل می‌بایستی «اقتتلتا» باشد تا با فاعل مطابقت کند....».

در برابر اشکال‌های نویسنده دو نوع پاسخ وجود دارد، یکی پاسخ کلّی و عمومی به تمام این قبیل خرده‌گیری‌ها. و دیگری پاسخ خصوصی به یکایک آنها.

پاسخ کلّی آنست که قرآن کریم هنگامی نزول یافت که خبری از تدوین قواعد صرفی یا نحوی درمیان عرب نبود امّا فصاحت و بلاغت قرآن مردم عرب را سخت مجذوب کرده و موجب ایمان آنها به قرآن شده بود. پس از پیدایش جامعه اسلامی دانشمندان مسلمان بتدریج بر آن شدند تا قواعد زبان عرب را استخراج و تدوین کنند و نخستین کسی که در این راه گام برداشت أبو الأسود دؤلی (متوفی در سال ۶٩ هجری قمری) بود که به راهنمایی و تشویق امیر مؤمنان علی÷بدین کار همّت گماشت [۲۲۲]. در این هنگام منفع اصلی و مأخذ نخستین برای استخراج قواعد زبان نزد علمای اسلام، آیات شریفه قرآن بود و پس از قرآن به حدیث و شعر و غیره روی می‌آوردند. بنابراین قرآن بر قواعد زبان عرب حاکم است نه قواعد زبان عرب بر قرآن! یعنی در هرجا که قواعد عربی انحرافی از کلام الله داشته باشد باید آن را اصلاح کرد و با قرآن تطبیق نمود زیرا به اجماع علمای نحو (بدون هیچ نزاع و اختلاف) مصدر اول یا موثّق‌ترین منبع برای قواعد عربی، قرآن کریم بوده است و از این‌رو بفرض آنکه آیات شریفه قرآن با قاعده‌ای که مثلاً از شعر فلان عرب بیابانی! بدست آمده نسازد باید شعر او را غلط شمرد نه کتاب عظیمی را که عرب به اعجاز بلاغی آن اعتراف کرده و حتی دشمنان پیامبرجاز شدّت زیبایی و گیرایی، آن را «سحر» خواندند! چنانکه از قول ایشان در خود قرآن می‌خوانیم که می‌گفتند:

﴿إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ مُّبِينٞ[سبأ: ۴۳].

«این جز جادویی آشکار نیست»!.

امّا در پاسخ به یکایک اشکالات نویسنده می‌گوییم:

اوّلاً: آنچه می‌نویسد که در کلمۀ «مزمل» یا «مدثّر» مفسّر قرآن، مجبور است(!!) بگوید قاعده ادغام رعایت شده است! حقّاً اشکال جناب سیره‌نگار بسی بی‌اعتبار و جاهل مآبانه بشمار می‌آید زیرا نه قاعده ادغام را قرآن شریف اختراع کرده است و نه این کلمات، تنها در خلال آیات قرآن در معرض ادغام قرار گرفته‌اند. ادغام و اعلال و إبدال و جز آنها در زبان عرب معمول و رایج بوده و چنانکه گفتیم دانشمندان از برخورد با موارد استعمال آنها قواعد مزبور را بدست آورده‌اند. قرآن کریم نیز به زبان عربی نازل شده و بدانگونه که عرب، واژه‌ها را بکار می‌برده، کلمات را اداء کرده است. بزرگ‌ترین شاعر دوران جاهلیّت یعنی إمروالقیس در «معلّقۀ» مشهور خود گفته است:

کانَ ثَبیراً في عَرانینِ وَبلِهِ
کَبیرُ أُناسٍ فی بِجادٍ مُزَّملِ [۲۲۳]

چنانکه ملاحظه می‌شود در اینجا «مُزَّمِّل» بجای «مُتَزُمِّل» بکار رفته و قاعده ادغام در آن رعایت شده است.

ثانیاً: آنچه نویسنده در باب سوره نساء آورده صرفنظر از آنکه آیۀ کریمه را نادرست نقل کرده است ناشی‌گری خود را در قواعد إعراب نشان می‌دهد! نویسنده خام اندیش چنان پنداشته که در زبان عربی همین که چند کلمه در پی هم آیند لازمست که در اعراب همانند یک دیگر باشند و صدها موارد استثناء را از یاد برده است! از جمله آنکه در زبان عرب چون بخواهند کسی یا چیزی را نزد شنوده یا خواننده‌ای بیشتر جلوه دهند کلمه مربوط به آن را «منصوب» می‌کنند و فعلی نظیر: أخَصُّ یا أَمدَحُ را در تقدیر می‌گیرند تا کلمه منصوب، بمنزله مفعول آن بشمار آید هر چند کلمه در پی کلمات مرفوع قرار گرفته باشد. سیبوبه که از اعاظم نحویان قدیم است در کتاب مشهور خود که پس از وی نام «الکتاب» بدان داده‌اند در این بار مثالی آورده و می‌نویسد: اگر بگویی: «إِصنَع ماسَرَّ أَخاكَ وَأَحَبَّ أَبُوكَ الرَّجُلَینِ الصّالِحَینِ». یعنی: «کاری بساز که برادرت را شادمان کند و پدرت آن را دوست دارد، همان دو بزرگمردی که صالح و شایسته‌اند». در این صورت واژه «الرجلین» را برای مدح و بزرگداشت این دو نفر منصوب کرده‌ای (با آن که ظاهراً پس از اسم مرفوع أبوک آمده است) سپس این دو بیت را از خِرنِق شاعره عرب گواه می‌آورد که گفت:

لا یَبعِدَن قَومِی الِّذین هُمُ
سَمُّ العُداةِ وآفَةُ الجُزرِ
النّازِلینَ بِکُلِّ مُعتَرَكٍ
وَالطَّیِّبونَ مَعاقِدَ الأُزرِ [۲۲۴]

در اینجا کلمه: «النّازِلینَ» بر خلاف «الطّیِّبونَ» نصب گرفته (و نصب آن به یاء است) زیرا که در مقام مدح بکار برده شده است.

در آیه ۱۶۱ از سوره شریفه نساء که مورد گفتگوی سیره نویس واقع گشته نیز همین قاعده مراعات شده است و علّت آنکه «الـمقیمین الصّلوة» بصورت «الـمقیمُون الصّلوة» نیامده اینست که اهمیت نمازگزاران را بنماید و لذا آن را به تقدیر (أَمدَحُ) منصوب فرموده است. و این قاعده در برخی از آیات دیگر قرآن نیز بکار رفته چنانکه در آیه ۱٧٧ از سوره شریفه بقره می‌خوانیم:

﴿وَٱلۡمُوفُونَ بِعَهۡدِهِمۡ إِذَا عَٰهَدُواْۖ وَٱلصَّٰبِرِينَ فِي ٱلۡبَأۡسَآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَحِينَ ٱلۡبَأۡسِۗ[البقرة: ۱٧٧].

در اینجا کلمه ﴿ٱلصَّٰبِرِينَبا آنکه در پی «الموفُونَ» واقع شده ولی به حال نصب آمده است تا اهمیت صبر و مقاومت در شدائد و سختی‌ها را نشان دهد که صبر و صلوۀ در اسلام از اهمیت بسیار برخوردارند چنانکه می‌فرماید:

﴿وَٱسۡتَعِينُواْ بِٱلصَّبۡرِ وَٱلصَّلَوٰةِۚ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى ٱلۡخَٰشِعِينَ ٤٥[البقرة: ۴۵].

«با پایداری و نماز (از خدا) یاری بجویید که نماز -جز بر فروتنان- کاری دشوار است».

پس سزاوار بود که سیره‌نگار پریشان گفتار! و سناتور کج رفتار! بجای ایرادگیری به قرآن عظیم؛ اندکی از قواعد زبان عرب آگاهی می‌یافت و عِرض خود نمی برد و زحمت ما را فراهم نمی‌ساخت!.

ثالثاً: آنچه می‌نویسد که: «در سوره حجرات «طائِفَتانِ» تثنیه است و «اقتَتَلوا» بلفظ جمع آمده و این دو با یکدیگر سازگاری ندارند! نشان دیگری از خامی و ناآگاهی وی از قواعد زبان عربی است که نمی‌داند عرب، ضمیر یا فعل را بنا به اعتباراتی از تثنیه به جمع یا از جمع به تثنیه بر می‌گرداند. در اینجا روشن است که لفظ طائِفتانِ بمعنای دو گروه، از حیث معنا بر افراد بسیاری دلالت دارد و ضمناً می‌دانیم که شکل کلی دو طائفه با یکدیگر نمی‌جنگند بلکه افراد آنها با هم کارزار می‌کنند بنابراین قرآن مجید با ظرافت خاصی ذهن شنونده یا خواننده خود را از دو طائفه بر افراد آنها معطوف می‌کند و فعل «اِقتَتَلُو» را «به اعتبار معنا» بصورت جمع می‌آورد. و این شیوه نه تنها مخالف با قواعد زبان عرب نیست بلکه نشانه بلاغت گفتار در این زبان شمرده می‌شود چنانکه مفسّران قرآن و ادبای عرب بر این معنا اتفاق دارند.

زمَخشری می‌نویسد: «هُوَ مِمّا حُمِلَ عَلَی المَعنی دُونَ اللَّفظِ لِأَنَّ الطّائِفَتانِ في مَعنَی القَومِ وَ النّاسِ» [۲۲۵].

بَیضاوی می‌گوید: «وَالجَمعُ بِاعتِبارِ المَعنی فَإِنَّ کُلَّ طائِفَةٍ جَمعُ» [۲۲۶].

عُکبَری می‌نویسد: «إِقتَتَلُوا جُمِعَ عَلَی آحادِ الطّائِفَتَینِ» [۲۲٧].

در اینجا نکته‌ای وجود دارد که دریغ است آن را نیاورم، نکته اینست که در آیه مورد بحث یعنی ﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا[الحجرات: ٩] [۲۲۸]. فعل «إِقتَتَلُوا» چنانکه گفتیم به اعتبار افراد جنگجو به لفظ جمع آمده ولی ضمیر «بَینَهُما» دوباره به حالت تثنیه برگشته است زیرا قرار صلح معمولاً میان تمام افراد جنگجو واقع نمی‌شود بلکه با دخالت رؤسای هر دسته، میان آن دو گروه صورت می‌پذیرد از این‌رو قرآن کریم با کمال ظرافت، صلح را بعنوان کلّی دو طائفه بر گردانده و به یکایک افراد آنها نسبت نداده است.

سیره‌نویس کج فکر! بجای آنکه در این نکته‌های بلاغی دقت کند و از سر انصاف بیاندیشد و به امتیاز آیات قرآنی وقوف یابد، از چنین تعبیراتی به عنوان غلط‌های ادبی!! یاد می‌کند حقاً که خرمهره‌شناسی به بازار گوهریان آمده و با اظهار نظرهای ناشیانه، خویشتن را سخت رسوا ساخته است.

رابعاً: نویسنده، در پی سخن گذشته‌اش اعتراض می‌کند که چرا در آیه ۱٧٧ از سوره بقره آمده است: ﴿وَلَٰكِنَّ ٱلۡبِرَّ مَنۡ ءَامَنَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ...[البقرة: ۱٧٧]. یعنی: «نیکوکاری کسی است که ایمان بخدا و روز باز پسین آورد....»؟!. سیره‌نویس اعتراض دارد که چرا نفرموده: «نیکوکار کسی است که .....»؟!.

در پاسخ وی گوییم: در زبان عرب گاهی مصدر را بجای اسم فاعل بکار می‌برند مثلاً می‌گویند: «الجُودُ حاتَم». یعنی: بخشندگی، حاتمِ طائی است! یا: «الشُّجاعَة عَنتَرَة». یعنی: دلیری، عنتره بن شدّاد است! یا: «الشّعرُ زُهَیر». یعنی: شعر، زهیر بن ابی سلمی است! و این شیوه را برای مبالغه در وصف بکار می‌برند تا کمال بخشندگی و دلیری و شاعری را در حاتم و عنتره و زهیر نشان دهند. در آیه شریفه نیز برای اعلام این معنا که چه کسانی به کمال نیکوکاری دست یافته‌اند؟! بجای اسم فاعل یعنی «البارّ: نیکوکار» مصدر استعمال شده یعنی واژۀ «البِرّ» بمعنای نیکوکاری آمده است بقول طبری در تفسیر جامع البیان: «فَیَکونُ البِرُّ مَصدَراً وُضِعَ مَوضِعَ الإسمِ». و این اسلوب سخن در زبان عربی از روزگار کهن تاکنون رواج دارد جز آنکه برخی گفته‌اند مقصود عرب از: «الجُودُ حاتَم» اینست که: «الجُودُ جُودُ حاتَم». یعنی: بخشندگی، بخشندگی حاتم است چنانکه «امرَؤ القَیس» گفته: «الیَومُ خَمرٌ وغَداً أمرٌ!» امروز شراب است و فردا کارزار! یعنی: امروز، روز شرابخواری و فردا روز جنگیدن است «الیَومُ یَومُ خَمرٍ وغداً یَومُ أَمرٍ» و بنابراین در عبارت مزبور مضاف حذف شده چنانکه در آیه کریمه مورد بحث تقدیر چنین است: ﴿وَلَٰكِنَّ ٱلۡبِرَّ مَنۡ ءَامَنَ بِٱللَّهِ...[البقرة: ۱٧٧]. «نیکوکاری، نیکوکاری کسی است که ایمان بخدا آورد...». به هر صورت قرآن کریم به هیچ‌وجه از شیوه بیان و اصطلاحات عرب فاصله نگرفته است چرا که عرب در محاورات خود بجای آنکه بگوید: «رَجُلٌ صائِمٌ» یا بگوید: «رَجُلٌ عادِلُ» یا: «ماءٌ غائِرُ». معمولاً مصادر را بکار می‌برد و از «رَجُلٌ صَومٌ» و «رَجُلٌ عَدلٌ» و «ماءٌ غَورٌ» بجای آنها استفاده می‌کند. امّا جناب سیره‌نویس که از زبان عربی بیگانه بوده و پشمی از این کلاه ندارد! بیانات قرآنی را با ادب عربی ناسازگار می‌پندارد! و شگفت آنکه خود او همین شیوه قرآنی را در کتابش بکار برده! مثلاً در صفحه ۱۸٩ می‌نویسد:

«شرع اسلام چون زن را ضعیف دانسته حق او را در ارث ..... نصف مرد قرار داده‌است»!.

چنانکه می‌دانیم کلمه «شرع» بمعنای قانون‌گذاری، مصدر است ولی در اینجا بجای اسم فاعل بکار رفته یعنی بجای آنکه بنویسد: «شارع اسلام (یعنی قانونگذار اسلام) چون زن را ضعیف شمرده ....» واژه شرع را بکار برده است و این اسلوب در زبان پارسی نیز نادرست شمرده نمی‌شود جز آنکه برخی از نویسندگان معروف! مانند جناب سیره‌نویس متأسّفانه نمی‌فهمند که چه می‌نویسند! ضمناً بر خوانندگان ارجمند پوشیده نیست که اگر شرع اسلام از یک سو سهم زن را در ارث نصف مرد قرار داده است البته از سوی دیگر مقرّر داشته تا همۀ مخارج وی را شوهرش عهده‌دار شود و بعلاوه مالی بعنوان مهریه نیز به او بپردازد و در صورتی که ازدواج نکرده بود (اگر پدر و نیز نیای خود را از دست داد) برادرش که بیش از او میراث می‌برد، سرپرستی وی را بر عهده گیرد و مخارجش را تأمین کند.

خامساً: آنچه سیره‌نگار که در صفحه ۸۶ آورده: «در آیه ۶۳ سوره طه قوم فرعون راجع به موسی و برادرش هارون می‌گویند: ﴿إِنۡ هَٰذَٰنِ لَسَٰحِرَٰنِ[طه: ۶۳]. در صورتی که اسم بعد از حرف «إنَّ» [۲۲٩]باید در حال نصب باشد و هذَینِ گفته شود نشان دیگری از بی‌اطّلاعی وی از زبان پهناور عرب شمرده می‌شود زیرا که نمی‌داند برخی از قبائل عرب مانند: «کِنانَۀ و خَثعم و زَبید و بنی حارثِ بن کعب» تثنیه را در حالت رفع و نصب و جرّ یکسان بکار می‌بردند و آن را در هر سه صورت با الف همراه می‌ساختند و چنانکه: ابن أنباری و زَمَخشری و ابن هشام و دیگران نقل کرده‌اند.

قرآن کریم نیز که به زبان عرب نازل شده گاهی واژه‌های خود را بر طبق کاربرد قبائل گوناگون برگزیده است تا همه را گرد آورده و یگانگی و وحدت بخشد و چراغ هدایت را فراراهشان نهد از این‌رو کلمه «هذانِ» را که تثنیه است در حالت نصب نیز با الف آورده و در این شیوه از زبان قبائل نامبرده، دوری نگزیده است بویژه که رویّه آنان در قریش هم راه یافته بود [۲۳۰]. قبائل مزبور می‌گفتند: «کَسَرتُ یَداهُ ورَکِبتُ عَلاهُ»! یعنی: «دو دست دشمن را شکستم و بر او سوار شدم»! و این بجای: «کَسِرتُ یَدَیهِ ورَکِبتُ عَلَیهِ» [۲۳۱]بود. شاعر آنان درباره معشوقش گفته است:

واها لِسَلمی ثُمَّ واها واها
یا لَیتَ عَیناها لَنا وَفاها
هِیَ الـمُنی لَو أنَّنا نِلناها
بِثَمَنٍ نُرضی بِهِ أَباها
إِنَّ أباها وأَبا أَباها
قَد بَلَغا فِي الـمَجدِ غایَتاها [۲۳۲]

در سراسر این اشعار کلمات تثنیه با الف آمده در حالی که موضع نصب و جرّ دارند مانند (عیناها) بجای (عَینَیها) و (أبا أباها) بجای (أبا أبیها) و (غایَتاها) بجای (غایَتَیها).

شگفت آنکه سیره‌نویس در پی سخن گذشته‌اش می‌نویسد: «و معروف است که عثمان و عایشه نیز چنین (یعنی هذیِن) قرائت کرده‌اند»! چگونه نویسنده نمی‌دانسته که مصحف شریف در روزگار عثمان نشر یافته و به اطراف و اکناف فرستاده شده است؟! پس اگر قرائت عثمان بر خلاف ظاهر این مصحف بود حتماً آن را اصلاح می‌کرد. امّا أمّ المؤمنین عائشه واضحست که وی دوران پس از بلوغ را در خانۀ پیامبر اکرمجگذرانید و قرآن را از آن حضرت آموخت پس چگونه می‌توان باور داشت که عائشه می‌دانسته کلمه إن چون پیش از (هذانِ) آید آن را بصورت (هذینِ) در خواهد آورد ولی پیامبر بزرگوار (بمذاق نویسنده) از این موضوع ساده و متداول خبر نداشته است؟! آیا این امر یک استعمال غریب و نادر بوده که پیامبرجاز آن بی‌خبر مانده است؟! من گمان ندارم هیچ احمقی! در عالم پیدا شود که به جد ادعا کند پیامبری که بیش از چهل سال در میان عرب زیسته و آیتی از فصاحت بشمار می‌آمده است از ادای جمله‌ای باین سادگی ناتوان بوده! مگر آنکه مدّعی مزبور، با حماقت خود غرض‌‌ورزی را نیز همراه کرده باشد!.

باز نویسنده ۲۳ سال می‌نویسد: «در سوره نور آیه‌ایست شریف و انسانی که ما از وجود یک رسم زشت و ناپسند در آن زمان آگاه می‌کند: ﴿لَا تُكۡرِهُواْ فَتَيَٰتِكُمۡ عَلَى ٱلۡبِغَآءِ إِنۡ أَرَدۡنَ تَحَصُّنٗا لِّتَبۡتَغُواْ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۚ وَمَن يُكۡرِههُّنَّ فَإِنَّ ٱللَّهَ مِنۢ بَعۡدِ إِكۡرَٰهِهِنَّ غَفُورٞ رَّحِيمٞدختران خود را برای تحصیل مال به زنا مجبور نکنید، کسی که آنها را مجبور کند پس از مجبور کردن آنها خداوند آمرزنده و رحیم است. پر واضح است که قصد پیغمبر نهی از یک کار زشت و ناپسند است ... و باز واضح است که قصد از جمله: ﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ مِنۢ بَعۡدِ إِكۡرَٰهِهِنَّ غَفُورٞ رَّحِيمٞاینست که خداوند بر کنیز و برده‌ای که به امر مولای خود تن به زنا داده است می‌بخشاید ولی ظاهر جمله(!!) چنین است که خداوند نسبت به مرتکبان این عمل، غفور ورحیم است(!!) پس عبارت، نارسا و به مقصود شریف پیغمبر وافی نیست(!!)» [۲۳۳]. درباره این آیه کریه گفته‌اند که عبدالله بن أُبَیّ، سر دسته منافقان و دشمنان پیامبر کنیزانی در اختیار داشت که آنها را به زنا وادار می‌کرد تا از این راه پولی بدست آورد امّا آن بیچارگان که از این کار نفرت داشتند در برابر فرمان او مقاومت می‌ورزیدند و عبدالله آنها را با کتک به فحشاء مجبور می‌کرد. قرآن کریم که اساساً فحشاء را تحریم کرده بود در سوره نور به زنان بی‌چاره‌ای که از این راه بدون خواست خود آلوده شده بودند وعدۀ آمرزش می‌دهد تا از رحمت خداوند ناامید نشده به دامان عفاف و تقوی باز گردند (در این باره به اسباب النّزول واحدی، صفحه ۲۱ ولباب النقول سیوطی، صفحه ۱۶۲ نگاه کنید).

نویسنده ۲۳ سال این مفهوم را مانند میلیون‌ها خوانندۀ قرآن، از آیه‌ای که در سوره نور آمد در یافته است و ۲ بار در خلال سخن خود به واضح بودن این معنا اعتراف می‌کند با وجود این ادّعا دارد که عبارت قرآن کریم وافی به مقصود نیست و ظاهراً قرآن چنین می‌نماید که خداوند نسبت به وادار کنندگان کنیزها، آمرزنده و مهربان است!!.

حقّاً که انسان از گیجی نویسنده در حیرت فرو می‌رود! سخن گفتن برای آنست که مقصود گوینده به دیگران برسد بنابراین هنگامی که سیره نگار و دیگران، مقصود قرآن مجید را بخوبی دریافته‌اند چگونه ادّعا می‌کند که آیه قرآن، وافی به مقصود نیست؟! مگر نه آن که خود او می‌نویسد: «پر واضح است .... و باز واضح است ....»؟ آیا انتظار داشته تا قرآن مجید به «توضیح واضحات» بپردازد؟!.

نویسنده توقع دارد که جمله یا ضمیری در آیه شریفه افزوده شده باشد و ما نیز توقّع نداریم که آن جناب، سخن فصیح و بلیغ را بشناسد! و بداند که «ایجاز» در آنجا که مقصود گوینده، روشن است از «إطناب» بمراتب بهتر است و اهل بلاغت امور واضح و روشن را به ذهن شنونده می‌سپردند و «حذف و تقدیر» در گفتار خود بسیار دارند و این شیوه در قرآن کریم نیز رعایت شده و از نشانه‌های بلاغت و شیوایی آن شمرده می‌شود .... امّا چه باید کرد؟! آنکه بیمار دل و مغرض است همواره محاسن را «معایب» می‌بیند! که بقول مولوی:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل بسوی دیده شد!

این بود مجموعه شواهدی!! که نویسنده ۲۳ سال دربارۀ غلط‌های ادبی قرآن! فراهم ساخته است تا اعجاز بلاغی آن را انکار کند ولی جای شگفتی است که گویی ناخودآگاه! تلاش‌های خود را عقیم و نافرجام دانسته و از این‌رو در پایان بحث چنین اعتراف می‌نماید: «با همه اینها قرآن ابداعی است بی‌مانند و بی‌سابقه در ادبّیات جاهلیّت» [۲۳۴].

باز در صفحه ٩۱ چنین می‌نویسد:

«باید انصاف داد قرآن ابداعی است، سوره‌های مکّی و کوچک سرشار از نیروی تعبیر و قوّه اقناع، سبک تازه‌ای است در زبان عرب. جاری شدن آن از زبان مردی که خواندن و نوشتن نمی‌دانسته، درس نخوانده و برای کار ادبی تربیتی ندیده است موهبتی است کم نظیر و اگر از این لحاظ آن را معجزه گویند بر خطا نرفته‌اند».

با این که در زمینه اعجاز ادبیِ قرآن و امتیاز اسلوب آن میدان سخن فراخ است ولی ما در اینجا به اعتراف نویسنده اکتفا می‌کنیم و این بحث را به پایان می‌بریم و داوری را بخوانندگان منصف و ارجمند می‌سپریم [۲۳۵].

[۲۱٩] ظاهراً «آفتاب آفتاب» بهمان معنای «آفتاب فاش» در بیت نخستین بکار رفته چرا که گاهی از «آفتاب» بطور کتابی، امری کاملاً روشن و آشکار اراده می‌شود چنانکه گویند «فلانکس آفتابی شد» یعنی آشکار گشت یا: «آفتاب را نتوان گل اندود کرد»! یعنی: امری را که در نهایت ظهور است نتوان پنهان ساخت (به برهان قاطع، چاپ امیر کبیر، صفحه ۴٧ نگاه کنید). [۲۲۰] دفتر سوم مثنوی. [۲۲۱] بر طبق معمول نویسنده دقیق! کلمه «منهم» را در اینجا از آیه کریمه حذف کرده است!. [۲۲۲] به فهرست ابن ندیم، صفحه ۶۶. ونزهة الألباء في طبقات الأدباء، صفحه ۱۳. و الأغانی، جلد ۱۲، صفحه ۲٩٩. و إنباه الرواة علی أنباء النحاة، جلد ۱، صفحه ۴ نگاه کنید. [۲۲۳] یعنی: گویی که «ثبیر» در آغاز ریزش تند باران (همچون) مردم بزرگوار جامه‌ای خط دار بخود پیچیده بود! به کتاب «الـمطقات» با شرح زوزنی و نیز به تفسیر مجمع البیان (سوره مزّمّل، جز ۲٩ صفحه ٩۱) نگاه کنید. [۲۲۴] یعنی: دور مباد قوم که زهر دشمنان و آفت قربانیان‌اند. در هر رزمگاهی وارد می‌شوند و هر پاکیزه و پاکدامن‌اند. به: الکتاب، اثر سیبویه، چاپ بیروت، الجزء الاول، صفحه ۲۸۶ نگاه کنید. [۲۲۵] الکشّاف، ج ۲، صفحه ۳۶۴. یعنی این جمع (در اقتتلوا) از قبیل حمل بر معنا است نه لفظ زیرا دو طائفه در معنای گروه و افراد می‌آید. [۲۲۶] انوار التنزیل، ج ۲، صفحه ۴۰٩. یعنی جمع (در اقتتلوا) به اعتبار معنا آمده زیرا هر طائفه جمعی هستند. [۲۲٧] التبیان، ج ۲، صفحه ۱٧۱. یعنی: (اقتتلوا) به اعتبار افراد دو طائفه جمع بسته شده است. [۲۲۸] یعنی: اگر دو دسته از مؤمنان با یکیدگر جنگیدند (شما سایر اهل ایمان) میان آن دو دسته را آشتی دهید. [۲۲٩] در کتب ۲۳ سال بجای (إن) کلمه (آن) آمده است. [۲۳۰] در مقدمه المبانی (چاپ مصر، صفحه ۱۰٩) آمده است «فالأصل فیه انه لغه بنی الحارث بن کعب أخذها قریش». [۲۳۱] تفسیر قرطبی، الجزء الحادی عشر، صفحه ۲۱٧. [۲۳۲] یعنی:

ای سلمی باز هم ای سلمی، ای سلمی!
ای کاش دو چشمانش به ما وفا می‌کرد!
او نهایت آروزها است اگر بدو دست یابیم
به بهایی که پدرش را به آن راضی می‌کنیم!
شک نیست که پدر و نیایش
به کمال بزرگی و شرف نائل آمده‌اند

به صحاح جوهری و تفسیر قرطبی (ج ۱۱، صفحه ۲۱٧) و شدور الذهب ابن هشام (صفحه ۵۸) نگاه کنید. در مجمع البیان بجای بیت دوم آمده است:

وموضع الخلخال من رجلاها
بثمن نعطی به اباها

[۲۳۳] صفحه ۸۸ کتاب ۲۳ سال. [۲۳۴] صفحه ۸٩ کتاب. [۲۳۵] در این باره اگر کسی علاقه به مطالعه داشته باشد از کتب قدماء به «اعجاز القرآن» اثر باقلانی و از آثار معاصرین به «التصویر الفنّی في القرآن» اثر شهید سیّد قطب مراجعه کند.