خالد بن ولید
شیعیان به شمشیر خدا، خالد بن ولیدس، شهسوار اسلام و سرکردهی لشکریان پیروز و سربلند و مبارک اسلام نیز، ناسزا گفتهاند. قمی و دیگران میگویند: خالد بن ولید، مالک بن نویره را تنها به قصد ازدواج با همسرش مورد هجوم قرار داد.
قصهی دروغ و باطلی ساختهاند که قمی آن را ذکر کرده است: اختلافی میان ابوبکر و علی رخ داد و با هم مشاجره کردند. ابوبکر به خانهاش برگشت و دنبال عمر فرستاد و او را به خانه آورد و سپس گفت: موضع علی را در برابر ما ندیدی؟ به خدا قسم! اگر بار دیگری چنین جلسهای را برای ما ترتیب دهد، کار ما به جای باریکی میکشد. نظر تو چیست؟ عمر گفت: نظرم این است که دستور دهیم کشته شود. ابوبکر گفت: چه کسی او را بکشد؟ عمر گفت: خالد بن ولید او را میکشد. دنبال خالد فرستادند، خالد آمد. آنان گفتند: میخواهیم کاری بزرگ به تو واگذار کنیم. گفت: هر چه میخواهید به من واگذار کنید حتی اگر قتل علی بن ابی طالب باشد. گفتند: این، همان کار است. خالد گفت: کی او را بکشم؛ ابوبکر گفت: وقتی در مسجد حاضر شد موقع نماز خواندن کنارش بایست. وقتی سلام نماز دادی، به طرف او برخیز و گردنش را بزن. گفت: چشم. اسماء دختر عمیس از توطئه مطلع شد و حرفهایشان را شنید. او تحت نکاح ابوبکر بود. اسماء به کنیزش گفت: به خانهی علی و فاطمه برو و سلام مرا به آنها برسان و به علی بگو که دربارهی ترور تو نقشه میکشند. من نصیحتت میکنم که از شهر خارج شو. آن کنیز نزد علی و فاطمه رفت و به علی÷گفت: اسماء دختر عمیس سلام تو را میرساند و میگوید: برای کشتن تو نقشه کشیدهاند. از شهر خارج شو. علی÷گفت: ای کنیز! به اسماء بگو: خداوند میان من و آنچه که آنها میخواهند، پردهای نامرئی میاندازد. سپس بلند شد و خود را برای نماز آماده کرد و در مسجد حاضر شد و پشت سر ابوبکر ایستاد و نمازش را به تنهایی ادا کرد. خالد بن ولید هم در کنار علی با شمشیر ایستاده بود. وقتی ابوبکر برای تشهد نشست از آنچه که گفته بود پشیمان شد و از فتنه و توان و قدرت علی ترسید. همچنان در تفکر بود و نمیتوانست سلام نمازش بدهد تا اینکه مردم گمان بردند که سهو کرده است. سپس رو به خالد کرد و گفت: خالد، آنچه را به تو دستور دادم، نکن. آن گاه سلام نمازش را داد. امیرمؤمنان، حضرت علی گفت: ای خالد، چه امری به تو کرد؟ خالد گفت: دستور داد که گردنت را بزنم. علی گفت: تو هم داشتی انجام میدادی؟ گفت: آری، به خدا اگر قبل از سلام نمیگفت، نکن؛ تو را پس از سلام نماز میکشتم. علی خالد را گرفت و بر زمین کوبید و مردم گرد آمدند و عمر گفت: به خدای کعبه خالد را میکشد. مردم گفتند: ای ابوالحسن، به خاطر خدا و به حق صاحب این قبر، دست نگه دار. سپس علی دست از سر خالد برداشت و به عمر رو کرد و یقهاش را گرفت و گفت: فلانی، اگر پیمانی از رسول خدا نبود و خدا این را مقرر نکرده بود، میدانستی که کدام یک از ما به لحاظ کمک و یاور و تعداد افراد، ضعیف تراست. پس از آن داخل منزل خود شد [۶۱].
[۶۱] تفسیر قمی، ج۲، ص ۱۵۸ و ۱۵۹ .