دوران کودکی
من در خانوادهای مسیحی و سکولار رشد و نمو کردهام. آنها با اینکه مسیحی بودند اما با کلیسا هیچ ارتباطی نداشتند. در سن ده سالگی احساس کردم چیزی در زندگی روزمرهام ناقص است.
در واقع این فطرت خدا دادی بود که مرا بهسوی دین فطرت میکشاند. از آن موقع بود که به جستجو پرداختم؛ در آن ایام کتابهایی از اسلام را مطالعه میکردم که مرا به شدت مجذوب خود کرده بود. احساس میکردم نیرویی مرا متمایل به این دین میکند، این دین را آسمانی میدیدم زیرا باعث میشد که انسان را به مراتب بالاتری سوق دهد؛ از فضائلی که در قرآن بود خوشم میآمد به خاطر همین از آن ایام این دین را دوست داشتم و در مدرسه با دوستانم از این دین صحبت میکردم. در سن دوازده سالگی بودم که رسماً مسلمان شدم اما آن را از دیگران مخفی کردم، زیرا دوستانم در مدرسه مرا دیوانه خطاب میکردند.