نقطهی تحول
من دختری با نشاط بودم که آرزوهای فراوانی در زندگی داشتم. پدرم درجه داری در ارتش آمریکا بود. در سن نو جوانی یکی از دوستان پدرم به من پیشنهاد داد که به انجمنی بپوندم که متشکل از جوانانی بود که بیشتر آنها دارای مناصب حکومتی بودند؛ مأموریت این انجمن فقط این بود که بر اساس برنامههایی که داشتند به تخریب دین اسلام میپرداختند.
آنها برای ما دورههایی علمی گذاشته بودند تا از این طریق بیشتر با دین اسلام آشنا شویم تا بتوانیم در آینده همانند مستشرقین مغرض به دین اسلام ضربه وارد کنیم.
دوست پدرم به من قول داد اگر من بتوانم این دوره را با موفقیت به پایان برسانم و در رشته روابط امور بین الملل تخصص بگیرم در آینده میتوانم به عنوان یکی از کارمندان سفارت آمریکا در کشورهای عربی خاور میانه به کار بپردازم. البته هدف نهایی از این اقدام سوء استفاده از منصبی بود که به ما محول میشد، مأموریت ما در واقع کار کردن بر روی عقل زن مسلمان بود. ما از این طریق با زنان مسلمان رابطه بر قرار میکردیم و از جنبشهای حقوق زن حمایت میکردیم. من این فکر دوست پدرم را پسندیدم زیرا با تصاویری که از تلویزیون از وضعیت اسف بار زنان مسلمانان دیده بودم و اینکه چگونه در فقر و بدبختی دست و پا میزدند حداقل کاری که میتوانستم بکنم این بود که آنها را به سور نور آزادی و تمدن در قرن بیستم راهنمایی کنم.
من با خوشحالی به این انجمن پیوستم و تحصیل آکادمی را شروع کردم. قرآن کریم و احادیث نبوی و تاریخ اسلامی را فرا میگرفتم. به موازات آن راههایی را فرا میگرفتم که توسط آنها برای تحقق نقشههایی که داشتیم یعنی خراب کردن چهره حقیقی اسلام آن را به کار ببریم. من یاد گرفته بودم چگونه با کلمات بازی کنم و حقایق را وارونه جلوه دهم و این چیزی بود که واقعاً مؤثر بود.
من زیر دست اساتید یهود به تعلیم علم شریعت اسلامی در فقه و سیرت و تاریخ و حدیث و قرآن پرداختم و عضو انجمنی بودم که در زمینه حقوق زنان مسلمان فعال بودم و به انتقاد از دین اسلام میپرداختم زیرا زنان مسلمان را از حقوقشان محروم کرده بودند. نهایت آرزوی من این بود که زن را از قید و بندهای مذهبی علی الخصوص حجاب که مانع آزادی زنان بود را برهانم.
اما... . پیام اسلام کم کم در من اثر میکرد و این معانی که از یک منبع سر چشمه میگرفت باعث میشد که من به فکر فرو بروم پس برای اینکه خود را از این حالت برهانم سعی کردم عکس العمل نشان بدهم تا در برابر این دین واکسینه شوم. من به نزد یکی از اساتید دانشگاه که در رشته الهیات تخصص و فارغ التحصیل دانشگاهها رواد بود رفتم تا تعالیم دین مسیحی را نزد او بیاموزم. فکر کردم با رفتنم به پیش او به هدفم نزدیک شدهام اما... ..
این استاد که من نزد او به تحصیل میپرداختم مسیحی بود اما نه مانند مسیحیان دیگر بلکه او یک مسیحی موحد بود که عقیده تثلیث را به طور کامل رد میکرد و به وحدانیت خدا اعتقاد داشت. او حضرت مسیح را پیامبری از جانب خدا میپنداشت و الوهیت عیسی مسیح را به کلی منکر میشد؛ این اعتقادات سر آغاز بذرهای توحید بود که در دلم کاشته شد. او با مراجعه به کتب و منبعهای قدیمی از قبیل کتابهای یونانی و عبری و آرامی و از روی دلیل عقاید تثلیث را رد میکرد و به نکاتی که در کتب تحریف شده بود نیز اشاره میکرد و از روی منابع تاریخی پوچی بعضی از جریانات را بر ایمان به اثبات میرساند. بالاخره تا وقتی در این رشته به تحصیل پرداختم آن اندک عقیدهای که در مورد دین خودم مسیحیت را داشتم نیز از دست دادم. ولی هنوز آمادگی قبول دین اسلام را نداشتم.
من تا سه سال به تحصیل در علوم مختلف اسلامی پرداختم تا در آینده از نظر شغلی بیمه باشم. در این سالها با مسلمانان نیز دیدار داشتم و از آنان در مورد دینشان سؤالاتی را میپرسیدم. در بین کسانی که سؤالاتم را از او میپرسیدم برادری مسلمان بود که در یکی از مؤسسات اسلامی به کار مشغول بود. او وقتی دید من در مورد این دین بسیار کنجکاو هستم به سخنان من همت گماشت و از هر فرصتی استفاده میکرد تا مرا با این دین آشنا سازد.
در یکی از روزها او با من تماس گرفت و گفت عدهای از مسلمان از شهر دیدار میکنند و او میخواست به دیدار آنها برود و از من نیز دعوت به عمل آورد تا همراه او به دیدار آنها بروم. من دعوت او را پذیرفتم و بعد از نماز عشاء به پیش آنها رفتم. جمعیت کثیری جمع شده بودند آنها وقتی مرا دیدند برایم جایی را باز کردند و بهسوی شیخی پاکستانی که سالخورده بود اما در دین دارای معلومات فراوانی بود رفتم و روبروی او نشستم. او در بسیاری از مسائل موجود در قرآن و انجیل به مناظره با من پرداخت و با دلائل عقلی و نقلی به ردشبهات میپرداخت. این مناظره غیر رسمی تا اذان فجر به طول انجامید...
در آخر به جایی رسیده بودم که هیچ شک و شبههای در ذهنم باقی نماند. او در انتها جملهای را گفت که هیچ کس قبل از آن به من نگفته بود. او مرا به اسلام فرا خواند و گفت: من شما را به دین اسلام دعوت میکنم. این برای اولین بار بود که کسی مرا به دین اسلام دعوت میکرد؛ در طول این سه سال بارها و بارها با مسلمانان بحث و مناقشه داشتهام اما هیچ کس تا آن موقع مرا به دین اسلام دعوت نکرده بود. بعد از ادله ثابتی که برایم بیان شده بود و دانسته بودم که دین اسلام دین برحق است دیگر درنگ را جائز نشمردم و دعوت او را پذیرفتم و گفتم میخواهم مسلمان شود. شهادتین را ابتدا به عربی و سپس به انگلیسی تکرار کردم... .
با یقین سوگند میخورم هنگامی که شهادتین را ادا کردم مانند این بود که وزنه سنگینی از روی سینهام برداشته شد، و من توانستم بهتر نفس بکشم و خداوند را به خاطر این هدایت همواره شکر گذار هستم که مرا برای زندگی جدید وبهتر آماده کرد.