به سوی نور جلد دوم

فهرست کتاب

بر اساس سرگذشت: ربا قعوار - اردن

بر اساس سرگذشت: ربا قعوار - اردن

اشاره:

او در دانمارک بزرگ شده است. پدر او کشیش چهار کلیسا و مادرش یکی ازرهبران گروه‌های تبشیری در خاور میانه به شمار می‌رود. خودش نیز به عنوان یک مسیحی مخلص فعالیت‌های تبشیری فراوانی داشته است. اودارای معلومات فراوانی نسبت به انجیل و تورات است و در سن دوازده سالگی غسل تعمید شده است.

من ربا قعوار هستم که در اردن به دنیا آمده‌ام و در دانمارک رشد کرده‌ام. پدر و مادرم به عنوان رهبران مسیحیت در اردن فعالیت تبشیری فروانی دارند. داستان من از کودکی شروع می‌شود. من به شدت از اسلام متنفر بودم. در دوره‌ی دبیرستان دختری را در مدرسه مشغول نماز خواندن دیدم؛ از شدت غیض به طرف او آمدم و هنگامی که او در سجده بود او را لگد زدم. هنگامی که در دوره‌ی دبیرستان در اردن تحصیل می‌کردم با دختران فراوانی مشاجره داشته‌ام، می‌خواستم به آن‌ها نشان بدهم که چقدر فرهنگی هستم به خاطر همین همیشه انجیل را با خودم حمل می‌کردم و با صدای بلند به طوری که دیگران بشنوند قرائت می‌کردم؛ مدرسه ما یک مدرسه حکومتی بود که اکثریت دانش آموزان آنجا مسلمان بودند و من به عنوان اقلیت به شمار می‌رفتم. همیشه جمله‌ای از انجیل به عنوان حکمت روز برروی تخته سیاه می‌نوشتم. یادم می‌آید در ماه رمضان برای این‌که لجاجت خودرا به این دین نشان بدهم رو بروی دانش آموزان دیگر که روزه بودند غذایم را می‌خوردم. در کلاس یازدهم قبل از فارغ التحصیل شدن روزی تصمیم گرفتم در ترم فرهنگ اسلامی شرکت کنم تا از اظهار نظر سایر دانش آموزان در مورد مسیحیت معلومات کسب کنم؛ وقتی شنیدم آن‌ها در مورد انجیل صحبت می‌کنند و آن را تحریف شده می‌نامند بسیار عصبانی شدم با آن‌ها به جر و بحث پرداختم و از عقیده خود دفاع کردم به آن‌ها گفتم: انجیل معجزه‌ای است که از طرف خدا نازل شده است که همزمان در چهار کتاب و توسط چهار نفر در چهار جای مختلف نوشته شده است. اسامی آن‌ها نیز به ترتیب (متی، مرقس، یوحناولوقا) می‌باشد. در این هنگام یکی از دختران با تمسخر به من جواب داد پس با این حساب جنها در نگارش انجیل با آن‌ها همکاری داشته‌اند! خیلی از حرف او عصبانی شدم به خاطر همین از کلاس خارج شدم. هر روز با دانش آموزان بحث و مناظره داشتم آن‌ها از من در مورد دینم سؤال می‌کردند من هم سعی می‌کردم آن‌ها را به دین مسیحیت بکشانم کتاب مقدس را به آن‌ها نشان می‌دادم و از آن کتاب جملاتی را برایشان می‌خواندم. روزی معلم زبان عربی مرا به کناری کشاند و از من خواست فعالیت‌هایم را در مدرسه متوقف کنم چون این کار مخالف قانون است. من ابتدا منکر همه چیز شدم و اظهار بی اطلاعی کردم؛ اما وقتی او گفت: نوار بحث هایت موجود است. کوتاه آمدم. ولی خیلی عصبانی شدم به طوری که فعالیت‌هایم را بیشتر کردم حتی علناً از بعضی از دوستان مسلمانم می‌خواستم روز یک شنبه به کلیسا بیایند تا بیشتر با دین حق آشنا شوند! در سال ۱۹۹۹ به دانشگاه (مؤته) پیوستم ولی یک سال بیشتر ادامه ندادم زیرا مدارک مهاجرتم به آمریکا تقریباً آماده بود و توانستم بعدها به تکزاس سفر کنم. تصمیم داشتم زندگی‌ام را از صفر شروع کنم؛ آنجا به کلیسای دالاس که مخصوص معمدانی‌های عرب بود می‌رفتم. عموی من کشیش آن کلیسا بود. از زندگی در آنجا خوشم نیامد به خاطر همین با درخواست من خانواده‌ام به خانواده‌ای در ایالت آریزونا تماس گرفتند و از من خواستند تا بروم با آن‌ها زندگی کنم ولی آنجا نیز نتوانستم دوام بیاورم به خاطر همین تصمیم گرفتم به تگزاس برگردم و با خواهر و برادرم زندگی کنم. آنجا من بزرگ‌ترینشان بودم؛ خانواده‌ام نیز به اردن برگشتند تا فعالیت‌های تبشیری خود را از سر بگیرند. در آنجا به دانشکده رفتم و به ادامه تحصیل پرداختم هر چند که از فعالیت‌های تبشیری غافل نبودم. به بچه‌ها انجیل می‌آموختم و گهگاهی برنامه‌های جدید کلیسا را برای والدینم در اردن ارسال می‌کردم. در سال ۲۰۰۳ پدرم به سبب مرض سرطان درگذشت. البته این باعث نشد من فعالیتم را متوقف کنم بلکه آن را بیشتر کردم البته بیشتر هدف من اعراب مسلمان بود و می‌خواستم آن‌ها را به مسیحیت بکشانم زیرا عقیده داشتم در آمریکا به علت آزادی که وجود داشت بهتر می‌توانستم فعالیت کنم. به خاطر همین همیشه با دوستان مسلمانم بحث و مناظره داشتم و چون در این راه بی نهایت تلاش به خرج دادم آن‌ها جوانی به من معرفی کردند که از نظر فهم قرآن و سنت در مقام بالاتری نسبت به خودشان قرار داشت. اسم آن شخص مصطفی بالحور بود (او اکنون شوهرم است) او خیلی سمج‌تر از من در مناظره بود به طوری که بیشتر مواقع کم می‌آوردم، در بن بست عجیبی گیر می‌کردم؛ احساس تنگی نفس عجیبی می‌کردم؛ همیشه دنبال بهانه‌ای بودم تا عرصه را خالی کنم زیرا نمی‌خواستم اعتراف به شکست کنم، در یکی از جلسات مناظره مادرم داشت از سفر می‌آمد به خاطر همین فرصت را مغتنم شمردم و به دوستانم گفتم من باید به پیشواز مادرم بروم ولی در آخرین لحظه مصطفی اسمم را صدا کرد و گفت: من دلیل می‌خواهم از او پرسیدم در مورد چه چیزی صحبت می‌کند؟ او به من گفت: برو در انجیل جستجو کن و برایم دلیل بیاور که حضرت عیسی خود را خدا نامیده است. اصلاً چنین چیزی در انجیل موجود نیست [من این فرصت را مغتنم شمردم و تمام سعی خود را به کار گرفتم تا او را به مسیحت دعوت کنم زیرا معتقد بودم شفاعت کننده و نجات دهنده بشراوست که پسر خداست. ] به خاطر همین با تمسخر به او گفتم: چه می‌گویی حتما ً آیات فراوانی مبنی بر خدا بودن حضرت عیسی وجود دارد. مصطفی به من گفت: برایم دلیل بیاور. به خانه رفتم حرف‌های او در ذهنم معلق بود، به انجیل مراجعه کردم سعی کردم در این موضوع آیه‌ای را پیدا کنم موفق نشدم، به اینترنت مراجعه کردم سپس به کتب دیگر اما ناکام بودم. این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم مادرم به من گفتم: در واقع آیه‌ای به صراحت وجود ندارد که حضرت عیسی خود را خدا معرفی کند اما گفته است هر کس مرا ببیند مانند این است که پدر را دیده است. گفتم: ولی پسر و پدر با هم شبیه نیستند. گفت: ولی می‌دانی که آن‌ها از نظر قدرت دریک رده هستند آن‌ها یک در سه مبدأ مقدس هستند (پدر و پسر وروح القدس). با این حساب من در قضیه اول با شکست مواجه شدم؛ دنبال قضیه‌ی دیگری رفتم، در تعالیم مسیح آمده است مسیح پسر خداست در انجیل به جستجو پرداختم در انجیل یوحنا معادله‌ای مکتوب بود در آنجا آمده بود (درابتدا کلمه بود و آن کلمه نزد خدا بود و آن کلمه خدا بود) ۱: ۱ من تعجب کردم چگونه چنین چیزی ممکن بود! چگونه خداوند مسیح بود و در همان هنگام مسیح نزد خدا بود! این معادله‌ی ریاضی اشتباهی بود. این آیه را ترک کردم و بر روی آیه‌ای دیگر در رساله یوحنا اول اصحاح پنجم آیه هفت به تحقیق پرداختم. در این آیه می‌گوید: «پس آن‌هایی که در آسمان شهادت می‌دهند همانا سه نفر می‌باشند که پدر و پسر و روح القدس می‌باشند که این سه نفر در یک می‌باشند». من خوشحال شدم چون به خیال خود جواب معادله را پیدا کرده بودم. پدر «پسر» روح القدس پس در واقع آن‌ها یک نفر می‌باشند. ولی بلافاصله آیه بعدی تمام تفکرات مرا نقش بر آب کرد. در آیه شماره هشت می‌گوید: «و آن‌هایی که در زمین شهادت می‌دهند سه نفر هستند روح و آب و خون و آن سه در یک متجلی است». در این جا روح به معنی روح القدس و آب به معنی پدر و خون به معنی پسر می‌باشد. اینجا این معادله به هم خورده است؛ سه در یک یعنی اینکه این سه در همه چیز با هم برابر باشند حتی در ماده تشکیل دهنده نیز باید برابر باشند مثلاً آب در طبیعت به سه صورت مایع، جامد و گاز موجود است. این سه ماده از نظر شکل متفاوتند اما از نظر ترکیب مولکولی هیچ تفاوتی با هم ندارند یعنی آب از دو واحد هیدروژن و یک واحد اکسیژن تشکیل شده است. اگر واقعاً خدا در سه متجلی شده است پس چرا مخلوقات او به یک سلیقه خلق شده‌اند. مثلاً اگر ما سه نقاش را بیاوریم و از آن‌ها بخواهیم طرح درخت را برایمان بکشند هر کدام به سلیقه خود درخت را نقاشی می‌کند حتی اگر هدف یک باشد. هر لحظه که کتاب را مطالعه می‌کردم متوجه تناقضات بیشتری در این کتاب می‌شدم. مسیح خود را پسر خدا خوانده است یهود نیز خود را فرزندان خدا خوانده‌اند درحالیکه آن‌ها بشری همانند ما هستند. در جایی می‌خوانیم: «مسیح به تنهایی نشسته است و نماز می‌خواند» راستی او برای که نماز می‌خوانده است؟ برای خودش؟ اوخدا را عبادت می‌کرده حتی در کتاب مقدس نیز این حقیقت اثبات شده است: «در آن هنگام یسوع پاسخ داد تو را سپاس می‌گویم‌ ای پدر، خدای آسمان‌ها و زمین زیرا این چیزی است که تو از حکما پنهان کرده ای» (متی ۱۱: ۲۵) «هنگامی که جمعیت منصرف شدند او به کوه صعود کرد تا آنجا نماز بگذارد و وقتی شب فرا رسید اوتنها آنجا بود». «متی ۱۴: ۲۶» و صبح زود او به پا خواست و به مکان خلوتی وارد شد و آنجا نماز گذارد «لوقا۱: ۳۵» و وقتی از آن‌ها خدا حافظی کرد به کوه رفت تا نماز را به پا دارد. «لوقا۶: ۴۶» اما او در صحراها کنج عزلت را بر می‌گزید تا نماز را به پا دارد. «لوقا ۵: ۱۶» و در آن روزها به کوه رفت تا نماز را به پا دارد و همه شب در عبادت خداوند گذراند (لوقا۶: ۱۲). این مثال‌هایی است که در کتاب مقدس در مورد عبادت حضرت عیسی آمده است. یادم می‌آید هنگامی که در دانشگاه واحد لاهوت دین نصرانی را می‌گذراندم یکی از از اساتید بزرگ که بریتانیایی بود می‌گفت: «نمایشگاهی در انگلستان تشکیل شده بود که در آن متن اصلی انجیل به معرض نمایش گذاشته بود. وقتی به آنجا رفتم چیزی جز کاغذهای سوخته و پاره و مندرس چیزی نیافتم». در آن هنگام من به کتابی که در دستم بود نگاه کردم؛ پس این کلمات از چه کسی به ما رسیده است؟ اگر من خدایی بی عیب و نقص می‌پرستم پس چگونه به کتابی ایمان بیاورم که کامل نیست و دچار تغییر شده است. سؤالی در ذهنم شکل گرفت، اگر تمام کتب آسمانی را در زمین مدفون کنیم و آثارش را از بین ببریم آیا مسیحیان می‌توانند انجیل را جمع آوری کنند؟ جوابش مشخص است؛ این مسأله برای قرآن متفاوت است زیرا حداقل یک ملیون مسلمان پیدا می‌شود که قرآن را درسینه دارند و می‌توانند دوباره جمع آوری کنند اما مسیحیان نمی‌توانند انجیل را جمع آوری کنند چون هنوز که هنوز است متن‌های جدیدی از انجیل کشف می‌شود زیرا نسخه‌های متفاوتی از انجیل وجود دارد. سؤال دیگری در ذهنم شکل گرفت آیا مسیح واقعاً به صلیب کشیده شده است؟ اشخاصی که انجیل‌های اربعه را نوشته‌اند یهودی‌هایی بودند که پیرو او بودند و سیرت او را نوشته‌اند؛ آن‌ها او را در هنگام به صلیب کشیده شده‌اند دیده‌اند؛ ولی آیا حتماً شخصی که به صلیب کشیده شده است خود مسیح بوده است؟ خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «و گفتار آن‌ها که می‌گفتند ما عیسی پسر مریم پیغمبر خدا را کشتیم در حالی که نه او را کشتند و نه بدار آویختند و لیکن بر آنان مشتبه شد و کسانی که درباره‌ی او اختلاف پیدا کردند راجع به او در شک و گمانند و آگاهی بدان ندارند و تنها به گمان سخن می‌گویند و یقیناً او را نکشته‌اند» [النساء: ۱۵۷]. پس با این حساب کسانی که شاهد قتل عیسی بوده‌اند کسی شبیه او را دیده‌اند پس این کتاب چیست که در بین ماست؟ من به این نتیجه رسیدم که بعد از این همه سال خدایی می‌پرستیدم که خدای واقعی نبود. بعد ازگذشت بیست و چهار سال از زندگیم و تحقیق در انجیل و تورات احساس پوچی می‌کردم؛ دوست داشتم خود کشی کنم، احساس می‌کردم زمین زیر پایم شکافته است و می‌خواهد مرا ببلعد، تصمیم گرفتم دوباره تحقیقاتم را از اول شروع کنم شاید نتیجه عکس باشد؛ اما کمی مکث کردم، به فکر فرورفتم من به عیسی و تمام انبیاء قبل از او ایمان داشتم فقط من با پیامبر اسلام مشکل داشتم؛ در واقع من هرگز چیزی از زندگانی پیامبر اسلام نمی‌دانستم، معلوماتی که داشتم افکار مسمومی بود که از طریق کشیش‌های مسیحی در ذهنم گنجانده شده بود. با خودم اندیشدم؛ گفتم چگونه ممکن است او آدم بدی بوده باشد درحالیکه خداوند قرآن کریم را توسط او نازل کرده است. تمام مسلمانان جهان بلا استثنا او را ستایش می‌کنند، پس اگر به نبوت او ایمان می‌آوردم مشکلی پیش نمی‌آمد؛ زیرا انجیلی وجود دارد که از نظر کلیسا زیاد رسمیت ندارد و از دسترس مردم به دور است؛ در این انجیل که (برنابا) نام دارد به صراحت حضرت مسیح به قدوم پیامبر بعد از خودش بشارت داده است هم‌چنین در این انجیل آمده است که مسیح کشته نشده است بلکه کسی شبیه او را کشته‌اند و خداوند او را قبل از کشته شدن به آسمان برده است. بعد از مدت‌ها که در این قضایا به تحقیق پرداختم بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و در اولین اقدام با دوستان مسلمانم تماس گرفتم. حدود دو ماهی می‌شد که آن‌ها را ندیده بودم؛ می‌خواستم آن‌ها را ببینم. در مسیری که می‌رفتم به درگاه خداوند دعا کردم، گفتم: خدایا اگر راهی که انتخاب کرده‌ام صحیح است پس زندگیم را دگرگون کن اما اگر مسیرم اشتباه است پس قبل از این‌که به دوستانم برسم مرا بمیران، خدایا من خواستار رضایت تویم و هدف من رسیدن به بهشت برین توست. در این افکار بودم و هم‌چنان که در مسیر می‌رفتم اشک‌هایم نیز از چشمانم جاری بود تا این‌که به دوستانم رسیدم. آن‌ها در ابتدا جا خوردند فکر کردند حادثه‌ای برایم رخ داده است. مصطفی هم نشسته بود؛ همه چشم به دهان من دوخته بودند تا جریان را بفهمند، من بدون این‌که کلمه‌ای بر زبان بیاورم شهادتین را تکرار کردم. سکوت همه جا را فرا گرفت، بعد از مدتی مصطفی به حرف در آمد و با تمسخر به من گفت: «ساکت باش! دروغگو» بغضم شکست گفتم: من دروغ نمی‌گویم. مصطفی گفت: خودت آخرین باربه ما گفتی اگر حتی شهادتین هم بر زبان بیاوری اما به آن ایمان نداشته باشی دلیل ندارد که مسلمان شده باشی؛ مگر این طور نیست؟ گفتم: فردا اولین روز ماه مبارک رمضان است و من از امروز می‌خواهم تمام احکام دین را به فرابگیرم. مصطفی که جدیت مرا مشاهده کرد خیلی خوشحال شد و فهمید که من راست می‌گویم و به من خوشامد گفت و از همان لحظه تمام فرائض دین را به من آموخت. من یک روسری خریدم و عبادت‌هایم را دور از چشم والدین و خانواده‌ام انجام می‌دادم؛ این وضع تا دو هفته ادامه داشت. در آن هنگام من به دفتر دعوت و ارشاد اسلامی رفتم و اسلام خودم را اعلان کردم. از همان ابتدا تعلیم قرآن را سرلوحه کارهایم قرار دادم. اوائل هر موضوع یا مطلبی را در قرآن با انجیل مقایسه می‌کردم اما بعدها توانستم بر این مشکل فائق شوم و فقط به قرآن مراجعه می‌کردم و به طور رسمی به تعلیم سیره پیامبر پرداختم؛ من دینم را از خانواده‌ام پنهان کرده بودم و اوائل نیمه‌های شب در ساعت‌های دو و سه به عبادت و نماز خواندن می‌پرداختم تا این‌که روزی وقتی داشتم به دانشکده می‌رفتم کیف دستی‌ام از دستم افتاد و روسری و قرآنی که در کیفم داشتم نمایان شد و این باعث شد خواهرم متوجه موضوع شود، البته او ابتدا به روی خود نیاورد اما وقتی نصف شب بیدار شد و مرا در حال نماز دید متوجه جریان شد و از آن هنگام خانواده‌ام متوجه موضوع شد و مشکلات من نیز از آن موقع شروع شد. آن‌ها با من دعوا کردند؛ با شدیدترین کلمات مرا سرزنش کردند حتی تا دم مرگ کتکم زدند، به شدت مرا تحت فشار قرار دادند حتی به مرگ تهدیدم کردند اما من هرگز با آن‌ها درگیر نشدم بلکه به آرامی با آن‌ها رفتار کردم و در آخر نیز آن خانه را ترک کردم اما به درگاه خداوند دعا کردم تا آن‌ها را هدایت کند، من برای سکونت به پیش یکی از دوستان مسلمانم رفتم و به مدت دو ماه آنجا زندگی کردم تا این‌که مصطفی از من خواستگاری کرد و من با او ازدواج کردم. با این‌که من کانون گرم خانواده‌ام را از دست داده بودم اما عضو خانواده‌ای به مراتب بزرگ‌تر شده بودم. در این مدت فشار زیادی را متحمل شدم به طوری که در این اواخر روزانه حداقل بیست و پنج تماس تلفنی و مقدار بیشماری پیام‌های الکترونیکی از نقاط مختلف جهان به دستم می‌رسید که در آن به بدترین نحو ممکن سب و توهین و تهدید می‌کردند. تا حالا افراد و شخصیت‌های دینی و فرهنگی مختلفی از اردن و آمریکا با من تماس گرفته‌اند و سعی داشته‌اند مرا به دین سابقم برگردانند. این بار در مناظره هایم بر عکس گذشته که با خود انجیل حمل می‌کردم با خود قرآن به همراه می‌برم و بحمدالله در این مدت کوتاه معلومات فراوانی را از دینم کسب کرده‌ام. من یاد گرفته‌ام چگونه در مشکلات صبور باشم و این دردها ورنج‌ها که دیده‌ام در برابر شکنجه‌ها و دردهای پیامبر و اصحابش که از افراد قبیله‌اش دیده است هیچ به حساب می‌آید. من حتی شغلم را از به خاطر حجابم از دست دادم اما در عوض یاد گرفته‌ام با مردم چگونه با حکمت رفتار کنم در برابر آزار و اذیت اطرافیان همیشه لبخند می‌زنم زیرا اسلام باعث یک آرامش درونی خالص می‌شود اگر عبادت انسان خالص و برای خدا باشد انسان احساس خوشبختی می‌کند اما اگر انسان دچار گناه شود باعث می‌شود انسان از این خوشبختی محروم شود و احساس ناخوشایندی به انسان دست می‌دهد؛ این حقیقتی است که در چهره تک تک افراد مشاهده می‌کنم آن‌هایی که نمی‌خواهند نور ایمان را در دل‌هایشان روشن کنند و به جای آخرت به دنیا چسپیده‌اند؛ قلب‌های آن‌ها در ظلمت می‌باشد زیرا از نور الهی به دور می‌باشند. الآن من زندگیم هدفمند شده است و تمام سعی خود را می‌کنم تا طبق رضای خدا و سنت مطهر نبی اکرم عمل کنم تا به آن هدف اساسی که همانا رسیدن به بهشت برین می‌باشد برسم.