بر اساس سرگذشت: مجدی حبیب تادرس - مصر
به روایت شیخ احمد علی
داستان از روزی شروع میشود که بعد از نماز فجر در بیرون از مسجد ایستاده بودم تا احوال یکی از برادران که خیلی وقت بود او را ندیده بودم را بپرسم. او را فقط یک بار در هفته میتوانستم ببینم؛ در حین صحبت با ایشان بودم که احساس کردم جوانی به ما نزدیک میشود و از ما آدرس نزدیکترین درمانگاه یا بیمارستان را در آن منطقه میپرسد. من حدس زدم که او نمیتواند از ساکنین منطقه ما باشد زیرا آدرس پزشکان منطقه ما را نمیدانست؛ چون دوستم قصد مسافرت داشت سریعاً با او خدا حافظی کرده و آن شخص تازه وارد را به نزدیکترین درمانگاه محل سکونتمان که در حدود یک کیلومتر با مسجد فاصله داشت راهنمایی کردم. این درمانگاه شبانه روزی (چشمه حیات) نام داشت که توسط مسحیان اداره میشد و فقط مسیحیان در آن استخدام میشدند.
تقریباً صد متری از مسافت باقی مانده بود که دیدم وضع همراهم رو به و خامت است به طوری که اصلاً حال راه رفتن نداشت. سعی کردم او را بر پشتم حمل کنم در ابتدا او مقاومت کرد اما وقتی چارهای ندید موافقت کرد و من او را بر پشتم حمل کردم و برای اینکه درد او را کاهش دهم سعی کردم رشته سخن را به دست بگیرم، من خودم را معرفی کردم و محل سکونتم را به او گفتم. سپس از او خواستم خودش را برایم معرفی کند؛ بعد از مکثی که ناشی از درد فراوان او بود به من گفتم: اسمم (مجدی حبیب تادرس) است. آن موقع بود که فهمیدم او مسیحی است و چرا دوست نداشت در ابتدا اسمش را برایم آشکار سازد؛ او از من خواست که او را پایین بیاورم تا مبادا دیرم شده باشد…
من که فرصت را مغتنم شمرده بودم سعی کردم شمهای از دین رحمت را برایش معرفی کنم به امید اینکه او به دست من هدایت شود به خاطر همین گفتم: دین ما از ما مسلمانان میخواهد تا به محتاجین کمک کنیم و به یاری مستضعفین بشتابیم. دین اسلام هرگز به خشونت فرا نمیخواند بلکه حتی آیاتی که در قرآن در مورد انتقام از کافران وجود دارد منظور از این آیات هنگام جنگ است و… بسیاری از مسائل را برایش توضیح دادم تا بزرگی دین اسلام در قلبش جای بگیرد.
من دیدم او بسیار درد میکشد و مجبور است به خاطر حرف زدن من به حرفهایم گوش کند سکوت کردم و به راهم ادامه دادم تا به درمانگاه رسیدیم. وقتی به کلینیک رسیدیم دیدم دکترها و پرستاران خواب هستند به خاطر همین مجبورشان کردم بیدار شوند اما دیدم همگی با سستی بهسوی کارهای خود میروند در حالیکه مریض از درد به خود مینالید و چون من دارای ریش بودم و احساس کردم آنها به خاطر مسلمانی من سستی میکنند به عمد مجدی را (جرجس) خطاب کردم تا آنها متوجه شوند که بیمار همکیش آنهاست [زیرا اسم مجدی در مصر از اسامی مشترک بین مسلمین ومسیحیان است] متأسفانه حتی بعد از دانستن این امر نیز آنها با کندی به معاینه مریض میپرداختند زیرا در این موقع از سحرگاه آنها را از خواب ناز بیدار کرده بودم! البته این را خودم را نیز حدس میزدم و دوست داشتم آنها این رفتار را ادامه دهند تا شخص بیمار خودش اختلاف رفتار یک مسیحی را با یک مسلمان به عینه ببیند؛ و بداند که یک مسلمان وقتی یک انسان در خطر است با چشم پوشی از اینکه او بر چه دیانتی است حاضر است او را برکتفهایش حمل کند اما اینجا در بیمارستانی که همگی از همکیشان اویند برای معاینه او اهمال به خرج میدهند. او که این رفتارها را به چشم خود دید به گریه افتاد و من در دلم گفتم فرصت بزرگی است که نصیب من شده است او به خاطر بد رفتاری که از همکیشانش دیده بود از اینکه او نیز مسیحی بود احساس شرم میکرد و به گریه افتاده بود.
من که فرصت را مغتنم شمرده بودم و میدیدم که الآن هرچه بیشتر به هدفم نزدیک شدهام و میتوانم در هدایت او امیدوار باشم پرستاران را مورد عتاب قرار دادم و خودم دست به کار شدم و او را به روی تخت خواب ماندم و از آنها خواستم هرچه سریعتر به او مسکنی بدهند تا درد او کاسته شود اما آنها از معاینه امتناع ورزیدند زیرا باید ابتدا پول آزمایش را به صندوق واریز میکردیم تا آنها معاینه را شروع کنند من قیمت آزمایش را پرسیدم آنها گفتند قیمتش ۳۰ جنیه [واحد پول مصر] است بیمار که اوضاعش رو به وخامت بود گفت پولی که همراه دارد فقط ۵ جنیه میباشد! پرستاران نیز از درمان او امتناع کردند. من که از این رفتار پرستاران عصبانی شده بودم بر سر آنها فریاد کشیدم و گفتم چگونه جان مریضی که در خطر است را فدای پول میکنید اما آنها باز هم امتناع ورزیدند من نیز چون کیف پولم را همراه نداشتم و عادت نیز نداشتم که برای نماز فجر با پول بهسوی مسجد خارج شوم خارج شوم ساعت مچیام که قیمتی برابر ۵۰۰ جنیه را داشت به گرو گذاشتم تا اگر قبل از بیست و چهار ساعت مبلغ را نیاوردم آنها ساعتم را تصاحب کنند. آنها آزمایشات لازم را شروع کردند و بیماری را سنگ کلیه تشخیص دادند؛ و به او مسکن خوراندند تا کمی تسکین یابد.
بعد از اینکه کمی آرامش یافت کنارش نشستم تا مطمئن باشد در کنارش هستم؛ او مانند کسی که میخواهد تشکر کند دستم را گرفت و قبل از اینکه چیزی بگوید به او گفتم: نترس تا وقتی که کاملاً خوب نشدهای تو را ترک نخواهم کرد؛ او لبخندی زد و با لحنی آرام گفت: کاش تمام مسلمانان مانند تو بودند! به او گفتم این از تعالیم دینمان است که تمام مسلمانان ملزم به انجام آن هستند و کسی که این کارها را انجام نمیدهد اشکال به دین وارد نیست بلکه عیب از خود آن شخص است.
برای اینکه دردهایش را بکاهم صحبتهایم را با مزاحهایی همراه میکردم تا بیشتر احساس انس کند. کمی که گذشت پرستاران از ما خواستند بیمارستان را ترک کنیم زیرا به قول خودشان مبلغی که آنها از ما گرفته بودند فقط شامل آزمایش و درمان سرپایی بود و شامل بستری شدن نمیشد؛ اینجا بود که مریض ما صدایش در آمد و با صدای بلند آنها را خطاب قرار داد و گفت: از خدا بترسید من هنوز مریض هستم.
من به او پیشنهاد دادم که به خانهام بیاید اما او موافقت نکرد و گفت فقط مرا به خانهام برسان. من نیز با این شرط که تا بهبودی کامل از او مراقبت کنم موافقت کردم او را به خانهاش برسانم؛
علی الخصوص که او از اهل محل نبود و به تنهایی زندگی میکرد؛ او نیز موافقت کرد.
از کلینیک خارج شدیم و او را به خانهاش رساندم و سریعاً به خانهام برگشتم و پول بیمارستان را پرداخت کردم و سپس به خانه مجدی رفتم. وقتی آنجا رسیدم او خوابیده بود؛ دلم نیامد او را بیدار کنم، من نیز از فرصت استفاده کردم و به آماده کردن غذا پرداختم وقتی غذا آماده شد به کنارش رفتم و نشستم؛ چشمانش که گشود خوراک را آماده کنارش دید به او غذا خوراندم؛ سپس برای پیچیدن نسخهاش خارج شدم وقتی برگشتم او خواب بود صبر کردم تا بیدارشود سپس به او دوایش را خوراندم.
تا چهار روز من به پرستاری از او پرداختم در این مدت فقط برای نماز از پیش او میرفتم و دوباره به خانهاش بر میگشتم و غذا را آماده میکردم و دواهایش را به او میخوراندم؛ لباس هایش را نیز میشستم؛ در این مدت صبر میکردم او بخوابد سپس میخوابیدم و هر وقت نیز بیدامیشد قبل از او بیدار بودم تا احتیاجات او را برآورده کنم؛ تمام این کارها را غیر مستقیم به تعالیم دینم ربط میدادم تا خودش بهتر با دین اسلام آشنا شود و فکر نکند که من برای مسلمان شدن او این کارها را انجام میدادم؛ او جوان با هوشی بود و زود مسائل را میفهمید.
وقتی حال او رو به بهبودی بود به او گفتم: الان حالت بهتر است؛ دیگر فکر نکنم به من احتیاجی داشته باشی اگر دردی احساس کردی سریعاً با من تماس بگیر و من در اسرع وقت خودم را به اینجا میرسانم. هنوز سخنانم را به اتمام نرسانده بودم که من جایزهام را از خداوند بزرگ گرفتم؛ و این را فقط از برکت کاری میدانم که برای نصرت دین خدا انجام داده بودم میدانم، مجدی جملهای به من گفت که زیباترین جملهای بود که در آن لحظه شنیدم. او به من گفت: چگونه میتوانم به دین اسلام وارد شوم از شدت خوشحالی نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک از چشمانم سرا زیر شد که این از نگاه تیز بین مجدی دور نماند؛ او برخواست و مرا در آغوش گرفت من نیز او را راهنمایی کردم تا شهادتین را ادا کند و سپس از او خواستم غسل کند. تا مدت یک ماه نزد او ماندم و مبادئ دین را به او میآموختم سپس برای اعلان اسلامش به از هر رفتیم و آنجا او از من خواست که اسمش را خودم برایش انتخاب کنم من نیز نام «عبدالله» را برای او برگزیدم. من از او خواستم تا مدتی این امر را از آشنایانش کتمان کند تا من جایی را برای زندگیاش پیدا کنم.. اما...
فقط دو روز بعد بود که دو برادرش تصمیم گرفته بودند بیایند و با او زندگی کنند آنها نیز در خانه متوجه تغییراتی میشوند که اسلام او را به طور اتفاقی برملا میسازد و شکنجه دادن آنها برای ارتداد او شروع میشود اما او همانند کوهی استوار تمام این آزار و اذیت آنها را تحمل میکند اما آنها او را رها نمیکنند بلکه از راهی دیگر وارد میشوند و سعی میکنند در دل او شبهه بیندازند تا بلکه او به نصرانیت باز گردد و برای انداختن شبهه من که عامل مستقیم اسلام برادرشان بودم را دعوت به مناظره کردند. عبدالله از این پیشنهاد آنها خیلی خوشحال شد؛ و مرا در جریان قرار داد من نیز از خداوند خواستم یاریم کند و حق را بر زبانم جاری سازد؛ خوشبختانه در جریان مناظره توانستم تناقضات را در عقایدشان برملا سازم و آنها را غلبه کنم و عاملی که خیلی به من کمک کرد تا بر آنها غلبه کنم عدم علم نبودن آنها با مبادئ دین اسلام و حتی مسیحیت بود. من آنها را رها نکردم بلکه آنها را نیز به اسلام فرا خواندم و برادرشان نیز خیلی در هدایت آنها مؤثر بود بالاخره عبدالله توانست آنها را هدایت کند و خوشبختانه آنها توانستند با قناعت تام به اسلام بپیوندند؛ اسامی آنها را به ترتیب (عبدالمحسن) و (عبدالملک) گذاشتم... .
یک ماه از این جریان گذشت که برادر کوچکترشان عبدالله در نماز شب و در حالیکه این آیه را میخواند ﴿وَرَحۡمَتِي وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖۚ﴾به رحمت ایزدی میپیوندد.
در آن شبی که وفات میکند او حضرت سلمان فارسی و تمیم الداری در خواب دیده بود که به او گفته بودند نمازت را نزد ما کامل کن. بعد از اینکه او را کفن کردیم بر او نماز گذاردیم و در مقبره مسلمانان به خاک سپردیم. در مدت دو ماهی که با او آشنا شده بودم او تمام این مدت را در روزه گذراند و ثلث قرآن را از حفظ کرده بود هیچ شبی را بدون نماز شب به صبح نرساند، هر وقت او را به یاد میآورم نمیتوانم خودم را کنترل کنم و اشک از چشمانم سرا زیر میشود. خداوند او را رحمت کند و به بهشت برین را نصیبش کند را و ما را نیز به او ملحق سازد.