سفر عذاب
بعد از آنکه مستقر شدیم به طرف خانه مان به حرکت در آمدیم. خانه مان هنوز همان خانهی قدیمی دوران کودکیام بود. وقتی در زدم برادر بزرگم در را باز کرد. خیلی خوشحال شدم بعد از مدتها او را میدیدم نقاب را از صورت برداشتم؛ اما او متعجبانه به من ولباسهایم نگاه میکرد. به خانه وارد شدم و پشت سر من شوهرم وارد شد و بهسوی اتاق نشیمن رفت. درگیری لفظی برادرانم با من شروع شد. آنها به من گفتند این لباسها چیست که پوشیدهام و آن مرد کیست که به همراه من به اینجا آمده است؟ من داستان را برایشان تعریف کردم اما آنها به شدت مرا کتک زدند و سپس به همراه پدرم به اتاق نشیمن وارد شدند و شوهرم را زیر مشت و لگد گرفتند. به هر زحمتی که بود شوهرم توانست از معرکه بگریزد ودر بیرون از خانه بین سیاهی جمعیت محو شد. آنها هر روز صبح زود به سر کارشان میرفتند و خواهر کوچکتر از خودم را مراقب من قرار میدادند. من هر روز با خواهرم صحبت میکردم و سعی میکردم او را به این دین قانع کنم. تا اینکه در آن روز او کمی تحت تأثیر حرفهایم قرار گرفت و گفت: به نظرم دین اسلام دین صحیح میباشد. از او خواستم مرا کمک کند و وقتی شوهرم را در بیرون از خانه دید مرا خبر کند او نیز از طبقه فوقانی خانه بیرون را میپایید و وقتی آن روز خالد را در بیرون از خانه دید به سرعت مرا خبر داد و من نیز کشان کشان خود را به دم در رساندم و چون زنجیرهایی که به دستانم بود و آن را به یکی از ستونها بسته بودند نمیتوانستم از خانه فرار کنم. تمام بدن و صورتم زیر کتکهای پدر و برادرانم کبود شده بود. دستانم از پشت سرم بسته شده بود. دم در به اطرافم نگاه کردم تا مطمئن شوم آنها رفتهاند که یک دفعه خالد را از دور دیدم که خانه را زیر نظر داشت. او وقتی مرا در آن حالت دید دلش به حال من سوخت و به گریه افتاد. به آرامی به او گفتم: نگران من نباش من بر عهد خود استوار هستم. خدا شاهد است این شکنجههایی که میبینم در برابر اذیتهایی که اصحاب پیامبر و تابعین و یا حتی پیامبران از کفار دیدهاند مساوی هیچ است. هرچه زودتر اینجا را ترک کن و در هتل منتظرم باش. او علی رغم میلش آن جا را ترک کرد و به هتل بازگشت و منتظرم نشست. من تمام فعالیتهایم را روی خواهرم متمرکز کردم تا او را تحت تأثیر این دین قرار دهم خوشبختانه او به این دین قانع شد و مسلمان شد، و حاضر شد جان خود را به خطر بیندازد و مرا از خانه فراری دهد. او به برادرانش مشروب قوی خورانید و وقتی آنها مست و لایعقل به خواب رفتند کلید را از آنها ربود و توانست مرا از قید آزاد کند. من از خواهرم خواستم اسلامش را آشکار نکند. و از انجا خارج شدم. روز سوم بود که خود را به هتل رساندم و در اتاق را زدم. خالد گفت: کیستی؟ خودم را معرفی کردم او سریعا در را باز کرد و من داخل شدم. زود دست به کار شدم ابتدا عبا و روسریام که اضافه با خود آورده بودم را از کیفم خارج کردم و پوشیدم. از هتل خارج شدیم و یک تاکسی گرفتیم. شوهرم از راننده خواست ما را به هتل برساند اما گفتم به روستایی در همان نزدیکی میرویم زیرا در فرودگاه به راحتی ما را پیدا میکنند. ما وقتی به آن روستا رسیدیم ماشینمان را عوض کردیم و از آنجا به شهری دیگر حرکت کردیم در آن شهر نیز همان کار را انجام دادیم و به شهر بزرگتر که دارای فرودگاه بین المللی بود رفتیم و چون دیر وقت بود نتوانستیم بلیت رزرو کنیم پس به هتل رفتیم و فردای آن روز با اولین پرواز به کشور محل اقامتان باز گشتیم.