به سوی نور جلد دوم

فهرست کتاب

بر اساس سرگذشت: ناتاشا - قرقیزستان

بر اساس سرگذشت: ناتاشا - قرقیزستان

من در بیشکک در جمهوری قرقیزستان زندگی می‌کنم؛ مانند اکثر دختران همسن و سال خودم عاشق مد و آرایش و لباس‌های جدید بودم. اولین بار که به طور اتفاقی با اسلام آشنا شدم روزی بود که به دیدار یکی از زنان مسلمان که اهل داغستان بود رفته بودم. او از سفر حج بر گشته بود؛ آنجا بود که با بسیاری از مسائل آشنا شدم، او به من توضیح داد که کعبه چقدر ابهت دارد و مقصود از حج چیست. به من گفت که هیچ معبودی بر حق به جز خدای یکتا وجود ندارد، قصه تمام پیامبران مانند آدم و نوح و ابراهیم و لوط و موسی و عیسی و در نهایت حضرت محمد را برایم شرح داد...

از این سخنان متعجب شده بودم. زیرا برای اولین بار با این مسائل آشنا می‌شدم. فکر می‌کردم زندگی فقط در پوشیدن لباس‌های جدید و مد روز و تشکیل خانواده و تربیت فرزندان و در نهایت به مرگ می‌انجامد و دیگر هیچ...

نمی‌دانستم که انسان مورد محاسبه قرار خواهد گرفت؛ بعد از آن دچار نگرانی و اظطراب شدم. همواره در فکر بودم و هر سؤالی که در مورد اسلام به ذهنم می‌رسید از آن زن می‌پرسیدم.

یک ماه از این اتفاق گذشت، این یک ماه برای من همانند یک سال بود؛ بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و به پیش آن زن رفتم و گفتم چگونه می‌توانم مسلمان شوم. او به من گفت: الآن؟

گفتم: آری گفت: بگو «اشهد ان لا اله الله وأشهد ان محمد رسول الله».

لحظات تعیین کننده‌ای بود؛ هر وقت آن منظره را به یاد می‌آورم اشک از چشمانم سرا زیر می‌شود. از آن لحظه به بعد هر کتابی که در مورد اسلام توضیج می‌داد را مطالعه می‌کردم. شش ماه گذشت و من به نماز و پوشیدن حجاب روی آوردم. در این مدت که این تصمیم گرفتم سختی‌ها و مشکلات همانند طوفانی ویرانگر از هر طرف مرا احاطه کرد؛ به حول وقوه الهی در مقابل این سختی‌ها توانستم ثابت قدم خارج شوم. اولین کسانی که به من فشار آورد مادرم بود که به انواع وسایل مرا از پوشیدن حجاب و دین اسلام منع می‌کرد. خیلی تلاش کرد که مرا از دین اسلام خارج کند؛ تا این‌که بالاخره طاقت او تمام شد و روزی بر سر من فریاد کشید و مرا از خانه بیرون کرد و گفت تا مادامی که بر دین اسلام هستی نمی‌خواهم تو را ببینم!

دنیا بر سرم تیره و تار شد؛ دنبال راه حل می‌گشتم به‌سوی مسجد رفتم و از امام آنجا بر سر این موضوع مشورت کردم... او نصیحتم کرد وگفت تا مدتی از خانواده دور باشم و عبادت‌هایم را از آن‌ها مخفی کنم. روزها گذشت و من توانستم با جوانی که او نیز تازه مسلمان بود ازدواج کنم و از آن موقع تا الآن سه سال گذشته است و همواره خداوند را به خاطر نعمت اسلام شکر گذار هستیم. تنها آرزویی که الان دارم این است که خداوند پدر و مادرم را هدایت کند چون دوست ندارم آن‌ها در آتش جهنم بسوزند.