سر آغاز
به خیابان وارد شدم گیج و منگ بودم نمیدانستم به کجا بروم کسی را نمیشناختم؛ نه آشنایی و نه پولی داشتم به شدت گرسنه بودم و مأوایی نیز نداشتم. همچنان متحیر به چپ و راست نگاه میکردم تا اینکه جوانی را به همراه سه نفر زن در خیابان دیدم. از دیدن آنها احساس اطمینانی به من دست داد به طرف آنها رفتم و به زبان روسی با آنها صحبت کردم آن جوان از من عذر خواهی کرد وگفت: روسی نمیداند. من به آنها گفتم: آیا انگلیسی میتوانند صحبت کنند؟ گفتند: آری! از شدت خوشحالی به گریه افتادم و تمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود را با آنها در میان گذاشتم. از آنها خواستم فقط دو الی سه روز مرا پناه بدهند تا بتوانم با خانوادهام در روسیه تماس بگیرم و فکری برای برگشتم بکنم. آن جوان به فکر فرو رفته بود نمیدانست چه بگوید شاید اگر هر کس دیگری جای او بود نیز همین موقف را داشت. من همچنان گریه میکردم و به آنها مینگریستم او نیز با مادر و دو خواهرش صحبت میکرد. در نهایت آنها تصمیم گرفتند مرا به خانهشان ببرند. من از همان ابتدا شماره تلفن خانوادهام را گرفتم اما مثل این بود که خطوط به هم ریخته بود چون کسی جواب نمیداد. من هر چند دقیقه یک بار تماس را تکرار میکردم. آنها وقتی مرا درمانده دیدند و چون به آنها گفته بودم مسیحی هستم با من مهربانانه رفتار میکردند. آنها از همان ابتدای آشنایمان مرا به اسلام دعوت کردند ولی من به شدت با این امر مخالفت کردم زیرا اصلاً نمیخواستم در این مسأله وارد شوم من از خانوادهای ارتودوکس بودم که با مسلمانان دشمنی سر سختی داشتند! آن جوان که خالد نام داشت روزی به مرکز دعوت رفت و با خود چند کتاب به زبان روسی آورد من پس از چند روز کمی نرمتر شدم و با مطالعاتی که انجام دادم به این دین قانع شدم و مسلمان شدم. از روزی که مسلمان شدم به شدت به تعالیم دین جدیدم پایبند بودم به طوری که همیشه حریص بودم همنشین صالح اختیار کنم حتی کار به جایی رسید که میترسیدم به کشورم باز گردم مبادا مرا مجبور به ارتداد کنند!