ازدواج
وقتی خالد به من پیشنهاد ازدواج داد بیش از پیش متمسک به دین بودم. روزی به همراه خالد به بازار رفتم که برای اولین بار زنی را دیدم که منقبه بود. من تعجب کردم از خالد پرسیدم او چرا صورت خود را پوشانده است؟!! خالد گفت: «او حجابی پوشیده است که خداوند خشنود از این امر میباشد و رسولش به آن دستور داده است». کمی به فکر فرو رفتم به خالد گفتم: «درست است این همان حجابی است که خداوند از ما خواسته است. خالد گفت: ازکجا میدانی؟» گفتم: «من همین الآن به مغازهای وارد شدم همهی کارکنان آن مغازه داشتند خیره به من نگاه میکردند پس به نظر من زن باید صورتش را بپوشاند و فقط شوهرش حق دارد او را ببیند بنابر این من تا وقتی که منقبه نشدهام از این بازار خارج نمیشوم». روزها گذشت و من خوشبخت بودم و اطرافیان و شوهرم مرا در قلب خود جای داده بودند. یک روز که به گذرنامهام نگاه میکردم متوجه شدم که اعتبار گذرنامهام تا چند روز دیگر به پایان میرسد؛ متأسفانه برای تمدید اعتبار آن فقط باید به شهر خودم که گذرنامه از آنجا صادر شده بود میرفتم. این امر را با شوهرم در میان گذاشتم و چون نمیخواستم بدون محرم سفر کنم از خالد خواستم مرا همراهی کند. وقتی سوار هواپیما شدم مانند یک مسلمان شامخ و استوار در کنار شوهرم نشستم. کم کم مردم نظرشان به من جلب شد. مهمانداران مشغول پذیرایی در هواپیما بودند و در کنار پذیرایی مشروبات الکلی نیز سرو میشد. مشروبات الکلی که تأثیر خودش را گذاشت الفاظ رکیکی بود که از جانب مسافران هواپیما بهسویم میآمد شوهرم از این امر بسیار عصبانی بود اما من او را به صبر دعوت میکردم. به او میگفتم: هیچ نگران نباشد زیرا این آزار و اذیت در مقابل شکنجه هایی که اصحاب پیامبر دیدهاند هیچ به حساب میآید.