خروج از منزل
سه نفر مذکور قبل از بیرون بردن من از منزل به من گفتند که ترا به پیشاور خواهیم برد و تو با ما خواهی بود و فقط امریکائیها از تو تحقیق خواهند کرد او امکان دارد که بعد از ده روز مجددا به خانه برگردی. این اطمینان را به اعضای فامیل من نیز دادند و در ضمن گفتند که تا زمانی که من در نزد آنها هستم، مصارف فامیل من بدوش آنها خواهد بود اما این وعدهها همه دروغ بود.
لازم به یادآوری است که در آن موقع من برای ده ماه ویزه پاکستان را داشتم و وزارت خارجه پاکستان هم طی نامه رسمی به من اطمینان داده بود که تا زمانی که وضع در افغانستان عادی شود میتوانم در پاکستان بمانم. در عین حال نامهای از سازمان ملل متحد داشتم که در آن ذکر شده بود حامل این مکتوب شخص مهمی است و باید مورد احترام قرار گیرد و مزاحمتی برایش ایجاد نگردد. این خود، توصیه به مقامات پاکستانی بود.
حدود ساعت دوازده ظهر بود که سه موتر در جلوی منزل توقف کردند و راههای رفت و آمد جلوی منزل مسدود گردید. به خبرنگارانی که میخواستند این صحنه را ببینند و این عمل ناروا و ظالمانه پاکستان را به مسلمانان جهان گزارش کنند، اجازه نزدیک شدن و حتی دیدن این صحنه داده نشد. به من فرمان داده شد تا از منزل خارج شوم.
من در حالی از منزل بیرون شدم که اطفالم فریاد میزدند و میگریستند و سربازان پاکستانی که ادعای دفاع از اسلام دارند، یک مهمان مسلمان خود را که هیچ جرمی ندارد و هیچ قانونی دستگیری وی را مجاز نمیشمارد، فقط بخاطر رضائیت خاطر نامسلمانان و بدست آوردن مشتی پول به امریکائیها تسلیم میدهند. برخلاف حکم قرآن و اسلام، عنعنات و غیرت و شهامت، مهماننوازی و تمام موازین ملی و بین المللی و برخلاف اخوت اسلامی به چنین عمل ناروا دست زدند.
بهرحال مرا از خانه بیرون کردند و از اینکه چرا چنین ظلمی به من روا داشته میشد، سخت در حیرت بودم. از خود میپرسیدم که چرا کسی نیست که از این گونه مظالم جلوگیری نماید. آن ادعاهای حمایت از حقوق بشر، قوانین بین المللی، دیموکراسی و قوانین دیپلوماتیک به کجا رفت؟
در بیرون از منزل کمی متوقف ساخته شدم. جرئت نگریستن به فرزندانم را نداشتم و نمیتوانستم آنها را تسلی بدهم. بعد سوار موتری شدم که هیچگاه توقع نداشتم. من از مقامات پاکستانی که همیشه خود را برداران مخلص ما معرفی میکردند و گاهگاهی از جهاد مقدس هم سخن میگفتند، چنین انتظاری را نداشتم.
مرا سوار موتری کردند که یک موتر در جلو و دیگری در عقب آن روان بود. موتری که من سوار آن بودم شیشههای کاملا سیاه داشت که نه من قادر به دیدن بیرون بودم و نه کسی از بیرون مرا میدید. همراه با من افراد امنیتی آی اس آی هم در موتر بودند که سلاح به همراه نداشتند اما در دو موتر دیگر افراد مسلح بودند.
در مسیر راه صدای موزیک و آواز آواز خوانان زن به زبان اردو سکوت را میشکست و این کار قصدی و به منظور شکنجه و آزار من بود زیرا آنها میدانستند که این کار خلاف شریعت است و من از آن رنج میبرم.
در مسیر راه خواستار توقف به منظور ادای نماز شدم زیرا نماز در حال قضا شدن بود. در جواب گفته شد که در پیشاور نماز خواهی خواند. این خواست را چند بار تکرار کردم که بینتیجه بود. نه به من اجازه ادای فرض داده شد و نه خود به آن توجه کردند.
هنگام رسیدن به پیشاور به دفتری رهنمائی شدم که گمان داشتم شاید دفتر تحقیق آی اس آی باشد اما اکنون هم مطمئن نیستم که آنجا کجا بود. در آنجا به اطاق مخصوصی راهنمائی شدم که میزها و چوکیهای گرانقیمت داشت و بیرق پاکستان و تصویری از جناح هم روی میز خودنمائی میکرد. شخصی که پشتون بود بروی یک چوکی چرخنده نشسته بود و چوکی را به اینطرف و آنطرف حرکت میداد. وی میانه قد بود و ریش خود را تراشیده بود. سرش برهنه و لباس سفید معمول پاکستانی به تن داشت. وی برخاست و نزدیک من آمد و سپس گفت که من فلانی و مسئول این دفتر هستم. تو مهمان ما هستی و ما خوشحال هستیم که مهمانی مانند ترا پذیرائی میکنیم. من نمیدانستم که منظور وی از این جملات چیست.
به ذهنم رسید که شاید این شخص در سخنان خود صادق است. خوشحال به این دلیل است که من به قیمت خوبی بفروش میرسم. او از جمله کسانی است که انسان را چون هر مطاع دیگر بفروش میرساند و قیمت بلند را هر فروشنده دوست دارد و از آن خوشحال میشود وگرنه انسان قیمت ندارد و نه هم کسی آنرا میفروشد بخصوص در قرن بیستم و بیست و یکم. اما ظلم و انسان فروشی حکومت پاکستان تاکنون این بازار را گرم نگهداشته است و فروش مسلمان در برابر دالر را روا و جهاد میداند.