رسیدن به بگرام
سربازان ما را از طنابهای طیاره باز کردند و از زینههای طیاره با بیرحمی تمام به پائین پرتاب نمودند. چند سرباز با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتند:
(This is the big one)یعنی: «این بزرگشان است و پس از آن»، بارانی از مشت ولگد بر من باریدن گرفت. ضربات فنداق تفنگ را هم احساس کردم. لباس بر تنم دریده شد و تنها کیسه بر سرم باقی ماند و تسمههای پلاستیکی در دست و پایم. تازه برف باریده بود و بعد از یک ساعت لت و کوب، لخت و عریان بروی برف افتاده بودم. سربازان امریکائی زن و مرد سرود میخواندند و گاهی با من که بیحرکت بر زمین افتاده بودم بازی میکردند. یک قسمت از شعری که آنها میخواندند و بار بار تکرار میکردند تا هنوز در ذهنم باقیست. آنها میخواندند: (امریکا خانه عدل و انصاف و جانبدار عدالت است. برای همه خواستار عدل است). آنها این رفتار وحشیانه و بیرحمانه با مسلمانان را عدل و انصاف میدانستند و به همین دلیل این شعر را بارها تکرار میکردند در حالیکه چنین عملی در هیچ قانون عدل بشمار نمیآید و هیچکس چنین اعمال وحشیانه را تائید نمیکند.
سرمای شدید تا مغز استخوان نفوذ میکرد و طاقت فرسا بود. من از شدت سرما بشدت میلرزیدم و آنها فریاد میزدند که حرکت نکن stop movement)) ولی این کار در اختیار من نبود. سرانجام پس از سه یا چهار ساعت در اثر سرمای شدید بیهوش شدم و دیگر چیزی احساس نکردم.
وقتی به هوش آمدم در اطاق بزرگی بودم که شعاع آفتاب از پنجرهها بداخل میتابید. تقریبا ساعت نه یا ده صبح بود. سراپای بدنم بشدت درد میکرد و این برایم سخت طاقت فرسا بود.
همینکه چشم گشودم، در جلویم دو سرباز را دیدم که چماق در دست آماده وارد آوردن ضربه بودند. در دوطرف من تعدادی سرباز سیاه پوست که همه قوی هیکل بودند و با لبهای کلفت و سیاه مانند اشتر ایستاده بودند. مانند دیوها که در داستانها شنیده بودم بنظر میآمدند و تفنگچههایشان را بطرف سر من نشانه رفته بودند. دو سرباز تفنگهای (شل دز)شان را بسوی من متوجه نموده و همه با یک آواز فریاد میزدند و سه سوال داشتند:
اسامه کجاست؟
Where is Osama?
ملا محمد عمر کجاست؟
Where is mula omar?
تو در نیویارک و واشنگتن چه کردی؟
What did you do in New York and Washington?
من درمیان آنها لخت و عریان افتاده بودم. این چه عدل و انصاف است؟ آنها هرقدر بر من فریاد زدند، من توان جواب دادن را نداشتم و نمیتوانستم زبانم را حرکت بدهم زیرا دهان و دندانها همه از شدت سرما باهم قفل شده بودند فقط میتوانستم درک کنم که حالا وقت زدن و کشتن است. از شدت عذاب و روش تحقیر آمیز آنان سخت آرزومند مرگ بودم. خداوند أآنرا در نافرمانی نشمارد.
وقتی آنها متوجه شدند که من توان جواب دادن را ندارم، از تلاش دست برداشتند و یک لباس آسمانی رنگ را به من پوشانیدند که از سر تا پا یک پارچه بود. دو سرباز مرا کشان کشان به یک ویرانه بردند و در آنجا پرتابم کردند که بسیار سرد بود و غیر از این لباس چیز دیگری نداشتم. در اینجا از شدت سرما برای بار دوم از هوش رفتم. و زمانیکه بهوش آمدم در یک لحاف سرتا پا مانند مرده پیچیده شده بودم. خودم را کمی حرکت دادم متوجه شدم که دستها و پاهایم سخت بسته شده است. بزحمت سرم را از لحاف بیرون آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. در یک اطاق کوچک و نیمه ویران افتاده بودم که در نداشت. یک سرباز امریکائی جلوی در نشسته بود. او نزدیک آمد و متوجه شدم که زن است. با لهجه نرم پرسید: حالت چطور است و چه میخواهی؟ این نخسین باری بود که من از یک سرباز امریکائی سخنی نرم و انسانی میشنیدم. توان جواب دادن را نداشتم. زن پرسید: آیا انگلیسی میدانی؟ من هرقدر تلاش کردم زبانم حرکت نکرد. او مجددا بسوی در رفت و بروی چوکی نشست.
با خودم میاندیشیدم که اینجا جزیره گوانتانامو است و مرا اینجا آوردهاند اما وقتی نظرم به دیوارهای ویرانه اطاق افتاد، دیدم که طالبان طبق عادت بروی دیوارهای اطاق به زبان پشتو یادگار نوشتهاند. تاریخ نوشتن یادگارها نشان میداد که از نوشتن آنها مدتهای مدیدی سپری شده است. این خود نشان میداد که اینجا گوانتانامو نیست بلکه افغانستان است. اما نمیدانستم که کدام جای افغانستان است. عصر بود و من در طول این مدت هیچ نمازی را ادا نکرده بودم. در طول این مدت که به تخمین من یک شبانه روز گذشته بود، لب به غذا و آب نزده بودم. خواب و بیهوشی باهم سپری شده بود. استخوانهای سراپایم چنان درد میکرد که گمان داشتم همه شکسته است. سرم در اثر لت و کوب شکسته بود و سراپایم غرق خون بود. با خود اندیشیدم که بعد از این چه خواهد شد. زیر لب با خدایم راز و نیاز داشتم که خدایا تو از من راضی شو و سایر برادارانم را در حفظ و امان خود نگهدار. هیچ مسلمانی را مانند ما در معرض چنین امتحان ذلت بار قرار نده بخصوص علمای دین و اشخاص با عزت را. زیرا تحقیر آنها تحقیر همه مسلمانان است. خدایا! تو به حال مردم مظلوم افغانستان رحم کن و دین خود را نصرت بده. این سخنان در هر شرایط سخت به ذهنم میآمد. خداوند از من بپذیرد.
هوا تاریک شد و صدای روشن شدن جنراتور بگوش رسید. یک لامپ در جلوی دروازه ویران روشن شد. زبانم کمی به حرکت افتاد و با صدای بسیار آهسته به سرباز گفتم:
Can you help me? یعنی: «میتوانی مرا کمک کنی»؟ سرباز در جواب گفت:
what do you need? یعنی «چه میخواهی»؟ من اجازه ادای نماز خواستم و با دستهای بسته تیمم نمودم و در حالت نشسته به ادای نماز شروع کردم.
هنوز نماز به پایان نرسیده بود که دو نفر داخل اطاق شدند و در کنجی نشستند. من نماز را به پایان رسانیدم. بسیار نگران بودم که شاید مانع نمازم شوند اما خدا أرحم کرد.