تصویری از گوانتانامو

فهرست کتاب

بازپرسی به شیوه امریکائی!

بازپرسی به شیوه امریکائی!

روزی برای بازپرسی برده شدم. چند بازپرس جدید آمده بودند که قبلا آنها را ندیده بودم. یک زن سیاه کوتاه قد و یک ترجمان زبان پشتو هم شامل تیم بود. روی میز، آب و مقداری چپس خودنمائی می‌کرد. کمی از احوالم پرسیدند و بعد نقشه‌ای را بروی میز گشودند. در این نقشه یک مسیر از افغانستان آغاز شده بود که بعد به امارات متحده‌ عربی سپس سودان و از آنجا به اروپا و از اروپا به امریکای جنوبی منتهی می‌شد. این نقشه بقول آنها مسیر غیرقانونی قاچاق طلا از افغانستان تا امریکای جنوبی را نشاندهی می‌کرد و بقول ایشان من در این تجارت غیرقانونی دست داشته‌ام!.

این سخن که ناشی از بی‌خبری مطلق آنان بود نه تنها موجب حیرت من گردید بلکه از نادانی این طایفه که الاغ بر آنان سمت استادی داشت، به فکر فرورفتم که چرا با چنین مزخرفات وقت خود را ضایع می‌سازند.

من در جواب گفتم که از نقشه چنین پیداست که سرچشمه این تجارت باید افغانستان باشد زیرا پیداست که معدن طلا در آنجاست. آنها با اطمینان گفتند که درست است. من گفتم اگر شما ثابت کنید که چنین معدنی در افغانستان وجود دارد،‌ من همه سخنان شما در مورد خودم را می‌پذیرم.

آنها باز هم اصرار داشتند که من مسیر این تجارت را از معدن آن در افغانستان تا امریکای جنوبی تشریح کنم اما بعد سوال دیگری را مطرح نمودند و آن اینکه تو هر هفته از اسلام آباد به پشاور می‌رفتی؟ من در جواب گفتم نه! آنها در جواب باز پرسیدند: برای چه کار می‌رفتی؟

این پازپرسان متخصص بصورت خاص از امریکا آمده بودند تا از من اطلاعات مهمی را بدست آورند اما متاسفانه نمی‌دانستند که چه بپرسند و حتی جواب منفی و مثبت را از هم فرق نمی‌توانستند. من در حیرت بودم که سرنوشت ما با این طایفه‌ نادان در اینجا چه خواهد شد افغانستان که بجای خودش بماند!!.

شیوه تحقیق در گوانتانامو طوری نبود که روی یک محور متمرکز باشد. مشخص نبود که هدف از تحقیق چیست و آنها دنبال چه هدفی هستند. سوالات گاهی به و هم و خیال متکی بود و گاهی حتی برای زندانی جنبه آموزشی هم داشت. هر روز هدف سوالات تغییر می‌کرد و مستنطقین جدید می‌آمدند و سوالاتی مطابق سلیقه خود مطرح می‌کردند. موضوع اتهام به جرم و جنایت فراموش شد،‌ تحقیقات در مسایل علمی،‌ مسافرت‌ها،‌ تجارب دوران زندگی و کار، دیده‌ها و شنیده‌ها،‌ علمای دین،‌ مدارس دینی،‌ مراکز علمی،‌ شخصیت‌های سیاسی،‌ تاجران،‌ منابع معدنی کشور،‌ صنایع داخلی، جلسات سیاسی،‌ احزاب و سازمان‌های سیاسی، اختلافات اجتماعی،‌ گروه‌های قومی قبایلی و منطقوی،‌ مسایل جغرافیائی و مسایل مختلف دیگر. درمراحل اول، تحقیق مبتنی بر واقعیت‌ها و مسایلی بود که جریانات روز بر آن می‌چرخید اما بعد شکل بازپرسی عوض شد. از من در باره‌ همه چهره‌های سیاسی افغانستان،‌ علمای دینی و همه مدارس علمی و دینی کشور سوال شد که به دادن جواب مجبور بودم. در مورد تمام معادن افغانستان و منابع طبیعی مانند نفت، گاز، کرومایت، بیرایت،‌ سیماب سرخ، لاجورد، یاقوت،‌ بیروج،‌ سایر سنگ‌های قیمتی و آهن سوالات متعددی صورت گرفت اما در مورد معدن یورانیم صدها سوال از من پرسیده شد و بخاطر نداشتن معلومات یک ماه در سلول انفرادی محکوم به جزا گردیدم.

در مورد علمای مشهور پاکستان، مدارس و جلساتی که جنبه‌ علمی داشت یا به مفکوره‌ اسلامی دایر شده بود تاکید بسیار صورت می‌گرفت مثلا جلسه‌ قطیبه در منصوره،‌ جلسه‌ دیوبند در پشاور، جلسه وحدت‌ علمای دینی در لیبیا که عکس‌هائی از آن به من نشان داده شد و در مورد هر عالم دین از من سوال شد. درباره علما و مدارس دینی تمام عالم اسلام، حتی آنهائی که من حتی نام‌شان را هم نشنیده بودم از من پرسش صورت گرفت، در مورد دادن زکات، موسسات خیریه کمک‌ها و اهداف آنان،‌ شرکت‌های بزرگ و سهم سهامداران آن،‌ رسوخ مذهب و شخصیت‌های مذهبی در جامعه،‌ معلومات در مورد کلتور و عنعنات مردم،‌ سکتور خدمات عامه،‌ صادرات،‌ واردات، منابع مالی و سایر مسایل مربوط به افغانستان از جمله مصارف در سکتور تعلیم و تربیت در کشور.

یکبار یک بازپرس به من گفت که در کشتی امریکائی کول که در خلیج یمن منفجر شد و در اثر آن یازده سرباز و صاحب منصب امریکائی کشته شدند، تو دست داشتی و تو در آن زمان به یمن رفته بودی. من پرسیدم که از کدام راه به یمن رفته بودم؟ گفتند: تو اول ایران، از آنجا به قطر و از قطر به یمن رفته بودی. من پرسیدم که آیا زمان رسیدن کشتی شما و توقف آن در یمن معلوم بود؟ گفتند نه! من باز هم پرسیدم که آیا من مواد منفجره هم با خودم برده بودم؟ گفتند ما نمی‌دانیم.

من گفتم که در صورتیکه وقت رسیدن و لنگر انداختن کشتی شما در خلیج یمن معلوم نبود، پس من چگونه بخاطر این کشتی به ایران و قطر و از آنجا به یمن رفته بودم؟ اگر شما ثابت کردید که من از سه کشور نام برده، در زندگی خویش یکی از آنها را دیده باشم،‌ همه اتهامات شما را برخود می‌پذیرم.

این گونه سوالات که وقت بسیار در آن ضایع می‌شد، همه خیالی و بی‌بنیاد و شاید به منظور تحت تاثیر قرار دادن صورت می‌گرفت.

بازپرس دیگری که خود را شخصیت خیلی مهم معرفی می‌کرد گاری نام داشت و خود را Costom Invistagator معرفی می‌کرد و یک گروه از زنان را هم بدنبال خود سرگردان کرده بود می‌گفت که من برای تحقیق از تو از واشنگتن فرستاده شده‌ام. وی گاهی به شعبده باز و زمانی به هنرپیشه شباهت داشت. ته ریش کوتاهی مانند بعضی امیران عرب داشت. خیلی به من نزدیک شد و دست‌ها و پاهای مرا بدقت معاینه کرد مانند دکتوری که مریضی را ویزیت می‌کند. وی به داغ‌های دست بند وزولانه در دست و پایم اشاره می‌کرد و می‌پرسید که جرا این ظالمان ترا اینگونه محکم بسته بودند و چرا بر تو رحم نکردند. اما من متوجه بودم که دلسوزی یک امریکائی بدون مقصد و منظور نیست. در آخر گفت که من برای تو خبر خوشی دارم. برای تو مبلغ پنج ملیون دالر تخصیص داده شده که قرار است بنام تو در بانک گذاشته شود و در اختیار تو باشد. تو با این پول می‌توانی خانه خوب و موتر بخری و در افغانستان مبدل به یک شخص ثروتمند گردی. و بعد قلم و دفترچه‌ای را از روی میز برداشت و به من گفت که شماره‌ بانکی خود را به من بگو! من بیاد قصه‌ موش و گربه افتادم که میان ما افغانها بشکل ضرب المثل بکار می‌رود. اینقدر مسیر کوتاه و اینهمه سود فراوان؟! و بیاد دوران کودکی ورویا‌های آن دوران افتادم که برای خود قصر‌ها و قلعه‌های خیالی می‌ساختیم، و ازدواج هم می‌کردیم و بر زمین خشک برای خود پادشاهی تشکیل می‌دادیم!.

من پرسیدم که اینهمه محبت بخاطر چیست؟ گفت برای اینکه تو با ما همکاری کنی و به سوالات ما جواب‌های درست بدهی و آنچه را که ما می‌گوئیم، بپذیری. خواست‌های آنان کم نبود!.

از اینهمه محبت امریکائی خنده‌ام گرفت و گفتم که الحمدلله من بقدر کافی ثروتمند هستم. آنقدر که شما اصلا فکرش را هم نکرده‌اید. به پول شما هم ضرورتی ندارم و جواب‌های من به سوالات شما راست بوده است اما تجارت حرف و سخن را هیچگاهی نکرده‌ام و به آن بلد نیستم. چیزی که از شما پنهان کرده باشم وجود ندارد اما اکنون فقط می‌خواهم آزاد شوم. شماره‌ حساب بانکی هم ندارم که شماره‌اش را بشما بدهم. گفتند که آیا سخن ما را باور نداری؟

من گفتم حرف باور کردن و نکردن نیست اما من به پول نیازی ندارم. فقط اگر بجای همه محبت‌های دیگر،‌ کاری کنید که من آزاد شوم،‌ این برای من بالاترین محبت‌ها خواهد بود.

بیچاره‌ها! چه راهی دور ودرازی را برای ابراز محبت به من پیموده بودند! سرانجام پس از چهار ساعت تحقیق، مایوس شدند و رفتند. نه مرا آزاد کردند و نه پول دادند!.

روزی یک زن نیم وجبی که خود را انگل (فرشته) معرفی می‌کرد همرا با یک ترجمان فارسی زبان آمد و نخست از من پرسید که آیا مرا می‌شناسی؟ گفتم بلی، امریکائی هستی! وی گفت که تو مرا خوب نمی‌شناسی. من زن بسیار قدرتمندی هستم. تصمیم مرگ و زندگی، در زندان ماندن یا رها کردن تو در اختیار من است. دیگران از تو تحقیق کرده‌اند که مورد قبول من نیست. من از تو سر از نو تحقیق می‌کنم و تو باید به من راست بگوئی.

من گفتم: اگر بعد از تو بازپرس دیگری بیاید و هرکدام تحقیق را سر از نو آغاز کنند، سرنوشت ما چه وقت مشخص خواهد شد؟ وی با وقاحت گفت که حرف نزن، آنچه که من می‌گویم بکن. غرور ترا خواهم شکست.

من هم که دیگر حوصله و صبر را از دست داده بودم، و هرچه بر زبانم آمد برایش گفتم و سخن را با فحش کوتاه کردم. اوهم با یک جهان خشم و غضب و تهدید اینکه باز هم همدیگر را خواهیم دید، شرش را کم کرد و از آن ببعد او را ندیدم. من ندانستم که این اشخاص ما را ساده و کم عقل گمان کرده بودند و روش‌های فریب اطفال را بکار می‌گرفتند و یا استعداد خود‌شان همینقدر بود.

روزی یک مرد چاق که شکمش نزدیک بود به دهانش بخورد، سوالاتی از من نمود. وی سولات را بشکل استهزا آمیز مطرح می‌کرد و جواب‌های مرا نیز با استهزا می‌شنید اما یک سوال وی خیلی عمیق و برخاسته از مکنونات قلبی او و در مجموع دولتمردان امریکا بود. وی پرسید مسلمانان چه زمانی در برابر ما سر خم خواهند کرد و به زانو در خواهند آمد؟ من در جواب به این سوال کمی متردد شدم اما بعد جرئت نموده گفتم:

این امید شما هرگز تحقق نخواهد یافت و انشاالله همه مسلمانان در برابر شما تسلیم نخواهند شد. یک گروه حتما با شما جهاد خواهند کرد تا آنگاه که امام مهدی ظهور نماید و با ظهور وی مسلمین مقتدر خواهند شد و بر شما مسلط خواهند گشت. وی پرسید:

این گروه چه کسانی خواهند بود. القاعده یا طالبان؟ من گفتم: خدا أبهتر می‌داند. اما اینقدر می‌دانم که این گروه مانع تحقق اهداف شوم شما خواهند شد اما نمی‌دانم که این گروه چه کسانی خواهند بود. او نفس عمیقی کشید و متفکرانه گفت کاش این مهدی شما زود سر بلند می‌کرد تا با او نیز حساب خود را تصفیه می‌کردیم و این امید شما مسلمانان هم به پایان می‌رسید. من گفتم ما هم بی‌صبرانه در انتظار او هستیم.

محققین همیشه تغییر می‌کردند و با آمدن محقق جدید تحقیق سراز نو آغاز می‌شد. این روند می‌توانست تا ابد ادامه یابد بدون اینکه به نتیجه برسد. در میان محققین اشخاص با فهم هم بودند که رویه نسبتا خوب داشتند اما بعضی بشدت متعصب بودند و رویه خشن داشتند یا کم استعداد بودند. بعضی اصلا برای این می‌آمدند تا مشکل ایجاد کنند و زندانی را مجازات نمایند. در کمپ قانونی وجود نداشت. آنچه که ISO (محقق) DOC (مسئول زندان) یا ان سی یو NCU یا حتی سربازان معمولی می‌خواستند، انجام می‌دادند. سخن سرباز دلیل و برهان بود و کسی از زندانی در مورد چیزی نمی‌پرسید و اگر هم می‌پرسید در تغییر جزا تاثیری نداشت و استدلال می‌شد که اکنون مسئله در کامپیوتر ثبت شده است.

زمانی که من به کمپ شماره چهارم برده شدم، در آنجا شرایط نسبتا خوب بود. رویه سربازان هم نسبتا انسانی بود. در طول هفت یا هشت ماه یکبار کمپ مورد بازرسی قرار داده شد که خیلی سخت بود. در این کمپ شکایت زندانی تا حدی شنیده می‌شد اما زندانیان همیشه مشکلات خود را با مشکلات زندانیان در دیگر بلاک‌ها مربوط می‌ساختند و برای آنان نیز سهولت‌های زندگی را مطالبه می‌کردند.

در طول دوران زندان از من محققین زیادی تحقیق کردند. تام، مایکل و شخص دیگری که او هم تام نامیده می‌شد. جورج ریچ و داوید پرید و زنی بنام مری و دیگری بنام مزرا. نام بسیاری دیگر را فراموش کرده‌ام. جورج ریچ و داوید پرید با من رویه خوب کردند که از احسان‌شان ممنونم. آنها مرا زجر ندادند و شکنجه برایم تعیین نکردند. دیگران بسیار مرا زجر دادند که خداوند در دنیا و آخرت انتقام مرا از آنان بگیرد.

***********