تصویری از گوانتانامو

فهرست کتاب

انتقال به قندهار

انتقال به قندهار

سربازی با عجله تمام دست و پای مرا باز هم محکم‌تر بست و به سرم کیسه سیاهی را کشید و بعد مرا بروی هردو زانو بر زمین نشاند و سر مرا به پشت زندانی دیگری تکیه داد. به همین گونه زندانی دیگری را در عقب من نشاند و سرش را به پشت من تکیه داد. یکساعت این کشمکش ادامه داشت و بعد هریک را بلند کردند و یکی را بدنبال دیگر به صف کردند و بعد دست‌های هریک را با یک ریسمان نازک نایلونی بدیگری بستند مانند کاروان اشتران بدنبال هم قطار شدیم. سر ریسمان بدست یک سرباز بود که ما را از یکسو به سوی دیگر می‌کشید. با هر کشیدن صدای چیغ زندانیان از شدت درد بگوش می‌رسید زیرا ریسمان نایلونی با هر کشیده شدن به بازو‌های ما فشار بیشتر وارد می‌کرد. آنها این کار را از عمدا می‌کردند تا ما را بیشتر اذیت کنند. در این قطار یک برادر سودانی بنام نافع هم بود که از هردو پا مجروح بود. او فریاد‌های بلند می‌کشید و سخت در رنج بود. سربازان بجای اینکه باوی کمک کنند، با خشم فریاد می‌زدند که خاموش باش! اما درد طاقت فرسا موجب می‌شد که وی همچنان فریاد بکشد.

یکی از برادران که امین الله نام داشت و در همین قطار با ما بود، بعد در قندهار به من گفت که من گمان کردم که ما را می‌برند تا سر از تن ما جدا کنند. مخصوصا زمانیکه یکی از برادران عرب که زخمی بود، از شدت درد شروع به خرخر کردن نمود. چون کیسه سیاه مانع دیدن بود من از شنیدن صدای خرخر وی یقین کردم که وی را ذبح کردند و اکنون نوبت ماست و شروع به خواندن کلمه شهادت نمودم. من هم در آن موقع صدای برادران را می‌شنیدم که با آواز بلند کلمه می‌خواندند و بعضی‌ها آیاتی از قرآن را تلاوت می‌کردند.

در راه ناهموار با همین حالت روان بودیم و گاهی هم پای ما گیر می‌کرد و نزدیک می‌شد که بیافتیم. تا اینکه به صدائی نزدیک شدیم که صدای یک طیاره باربری بود. آهسته آهسته به نزدیک طیاره رسیدیم. صدای بلند موتور طیاره بر فریاد‌های درد آلود برادران همقطار چیره شد.

در نزدیک طیاره ما را مانند بسته‌های بار روی هم انداختند. بعد یک یک نفر به طیاره منتقل شدیم و در کنار هم قرار داده شدیم. به چیزی شبیه به تخت در داخل طیاره سخت بسته شدیم. از روی شکم و پشت ما نوار‌های پهن گذشتانده شد. طیاره به پرواز در آمد. بعد از اندکی صدای ناله‌های دردآلود زندانیان بلند شد که مشت و لگد جواب داده می‌شد ما خوشبختانه سفر طولانی نبود.

بعد از تقریبا یک ساعت طیاره به فرودگاهی فرود آمد اما در هنگام فرود طیاره احساس آرامی کردیم زیرا قسمت جلوی طیاره به جلو خم شده بود، از فشار روی کمر ما کاسته شد. آنروز روز هشتم یا نهم فبروری ۲۰۰۱ بود.

زمان خروج از طیاره فرا رسید که یک یک نفر از طیاره خارج می‌شدند. نوبت من فرا رسید و سربازان مرا بروی زمین کشیده و با مشت و لگد به شکم و پهلوهایم می‌زدند. بعد احساس کردم که در جائی میان گل ولای افتادم. در اینجا قبل از من دیگر برادران هم افتاده بودند. گل ولای نزدیک به یخ بستن و هوا نیز بشدت سرد بود. یونیفورم ما نمی‌توانست مانع نفوذ سرما به بدن گردد و سربازان هم با ما بازی می‌کردند. گاهی روی ما می‌نشستند و زمانی با لگد جسم ما را نوازش می‌کردند و زمانی هم با سنگ ریزه و یا شاخه‌های کوچک درخت ما را می‌زدند. خوشبختانه کیسه‌های سیاهی که به سر ما کشیده بودند مانع از رسیدن ضربه‌های شدید به صورت می‌شد و از آلوده شدن صورت به گل ولای جلوگیری می‌کرد در عین حال سر و صورت را از سرمای شدید محافظت می‌نمود.

این حالت تا مدتی ادامه داشت تا اینکه یک یک نفر را از زمین بلند کردند تا اینکه نوبت به من رسید. دو عسکر با وحشی‌گری تمام حمله نموده و مرا از میان لای مرا بلند کردند. لگد‌های سنگین با بوت‌های سربازی به پهلو‌هایم اصابت می‌کرد. بعد با قوت تمام با صورت مرا روی یک سطح چوبی به زمین زدند.

چند سرباز برویم نشستند و درحالیکه فریاد می‌زدند که تکان نخور! لباس‌هایم را با چاقو پاره کردند. آنقدر بر سر و پاهایم فشار آوردند که گمان کردم می‌خواهند سرم را ببرند. حقیقت این بود که برای ما کشته شدن به مراتب بهتر از این حالت بود. چنین شکنجه‌های توهین‌آمیز را هیچ بشر نمی‌تواند تحمل کند.

از سطح چوبی بلندم کردند و در گوشه‌ای ایستادم. از شدت واهمه و سختی‌های شکنجه، سرما را فراموش کردم و عرق گرمی را در سراپای بدنم احساس نمودم.

بالاخره مرحله بازپرسی و تحقیق فرا رسید. صدای عکس برداری کمره‌ها بگوشم رسید و روشنی فلش را از پشت سوراخ‌های تنگ پارچه کیسه احساس می‌شد. عکاسی و تحقیق از انسان‌های برهنه! اما برای امریکائی‌ها این کار سرگرمی و تماشا بشمار می‌آمد.

ناگهان کیسه را از سر من برداشتند. دیدم که سایر برادران هم برهنه‌اند بعضی ایستاده‌اند و برخی بروی تخته افتاده‌اند. سربازان لباس‌های بعضی را پاره می‌کنند و یا به تن کسی لباس می‌پوشانند. فضائی از وحشت حکم فرما بود که قلب از حرکت باز می‌ماند. من اینگونه توهین را نمی‌توانم تصویر کنم.

متوجه شدم که ما در یک خیمه بزرگ قرار داریم و اطراف ما زنان و مردان ایستاده‌اند. دکتوران هم در میان‌شان به چشم می‌خوردند که بعد ما را معاینه کردند.

برداشتن عکس و معاینه تمام شد و بعد یونیفورمی به تن ما کردند و کیسه سیاه را مجددا به سر ماکشیدند. بعد بسرعت مرا به جانبی کشیدند و محکم با صورت به زمین انداختند، دست و پایم را گشودند و کیسه را نیز از سرم برداشتند، یک سرباز به سر و دیگری روی پاهایم نشسته بود. چند لحظه به همین منوال گذشت و بعد رهایم کردند و دستور بلند شدن دادند.

بزحمت روی پاهایم ایستادم و بی‌اختیار به پاک کردن گل و خاک از سر و صورتم پرداختم. نظر دقیق‌تری به اطراف انداختم. خیمه بزرگی بود که دیوار‌های اطراف آن به ارتفاع تقریبا یک متر از زمین بلند بود و از چوب درست شده بود. خیمه شکل مستطیل داشت و تا ارتفاع دو متر اطراف آن بوسیله‌ سیم خاردار احاطه شده بود. فرش خیمه نیز از چوب بود که روی آن فرش داشت. این خیمه گنجایش تقریبا بیست نفر را داشت.

با دقت بیشتر به اطراف نگاه کردم و دیدم که خیمه‌های دیگری هم در کنار این خیمه افراشته شده که در آن زندانیان دیگری وجود دارند. سرباز موظف با اشاره سر وسایلی را به من نشان داد که برای هر زندانی اختصاص داده شده بود: دو پتوی نازک، یک زیر پیراهنی، یک جفت جوراب، یک جفت کفش و یک کلاه. زیر پیراهنی را پوشیدم، جوراب‌ها و کفش‌ها را به پا کردم، کلاه را به سر کشیدم و هردو پتو را به تنم پیچیدم. هوا به حد طاقت فرسا سرد بود. برادران دیگری که بعد از من لباس دریافت کردند، مانند من پتوها را بخود پیچیدند.

به نماز صبح یک ساعت باقی بود. ملا محمد صادق آخند هم به همین خیمه آورده شد. او از روستای بلاغ ولایت ارزگان بود که خانواده‌اش در چمن مهاجر بودند. او در دوران جهاد علیه اتحاد شوروی، قوماندان جبهه صدیقیه بود و من هم تحت فرماندهی وی جهاد کرده بودم و او امیر ما بود.

من به او در پوشیدن لباس کمک کردم. وی از شدت سرما توان پوشیدن لباس را هم نداشت. در هنگامی که من وی را کمک می‌کردم تا لباس به تن کند به من گفت: به سوی من نگاه نکن!.

یک خاطره دیگر از آن شب این بود که زمانیکه ملا محمد صادق آخند لباس بر تن کرد نگاهی به اطراف انداخت. دید که جمع زیادی از زندانیان خود را سخت در پتو پیچیده و به خواب رفته‌اند گمان کرد که درمیان مرده‌ها قرار دارد. با تحیر به من نگریست و گفت: چقدر مرده در اینجاست. من در جواب گفتم که نه، اینها خوابیده‌اند.

کمی بعد از هر خیمه صدای اذان بلند شد. گلبانگ اذان در همه جا چنان پیچید که گوئی در شهر هستیم. حاجی ملا صاحب ناگهان با صدای بلند گفت: شکر الحمدلله به دارالاسلام آمده‌ایم! اما دوست دیگر ما امین الله گفت: خدایا! ایکاش می‌مردم اما شاهد چنین وحشت و بربریت نمی‌بودم. فراموش کردنی نیست و اینها اصلا بوئی از انسانیت نبرده‌اند. من در جواب گفتم: خداوند بزرگ ما را از حالت بد‌تر از این در حفظ خود نگهدارد.

***********