تسلیمی به امریکائیها
در همان لحظه که به امریکائیها تسلیم داده شدم، ناگهان عدهای به من حمله کردند مانند کرکسها که بصورت مشترک حملهور میشوند. با مشت و لگد بجان من افتادند و بالای من فریاد میزدند. از لباسهایم گرفته و به هر جانب مرا میکشیدند و میغلطانیدند. با چاقو لباسهایم را پاره میکردند. در همین حال پارچه سیاه از چشمهایم کنار رفت و دیدم که سربازان بیغیرت پاکستانی در یک صف به حالت احترام نظامی به صف ایستادهاند و در جهت دیگر سربازان امریکائی. تعداد زیادی موترهای پاکستانیها از جمله یک موتر با نمبر پلیت خاص جنرال نظامی ایستاده بودند، تماشاگر این صحنه بودند. امریکائیها در ضمن لت و کوب مرا برهنه نیز کردند و این به اصطلاح محافظین ننگ و ناموس دین مقدس اسلام خاموشانه شاهد این جریان بودند و برای تسلیمی من مراسم تشریفات برپا کرده بودند.
این صحنه را حتی در قبر نیز فراموش نخواهم کرد. اینکه من قاتل نبودم، دزد نبودم و هیچ عملی خلاف قانون از من سر نزده بود. اگر پاکستان (مجبورستان) مجبور بود تا در هر صورت مرا که مهمان قبول شده آنها بودم به نامسلمانان تسلیم نماید، ما این مسئله را میبخشیدیم و فراموش میکردیم اما اقلا به امریکائیها اینقدر گفته میتوانستند که در حضور ما اینگونه روش زشت را انجام ندهید. اما آنها حتی همتی در همین حد هم نداشتند.
امریکائیهای وحشی، متعصب و بیرحم در همین حال لت و کوب مرا سوار طیاره کردند، دست و پای مرا با زنجیرها محکم بستند و چشمهای مرا پلستر کردند و یک کیسه سیاه را نیز به سرم کشیدند. دهن کیسه را به گردنم پلستر کردند و در وسط هلی کوپتر روی یک تخت، بار دیگر به زنجیرها بسته شدم. نفسم بند آمد و صدایم از گلو بیرون نمیشد. هر زمانی که از شدت نفس تنگی حرکتی غیر اختیاری هم از من سر میزد، ضربه سنگین لگد را تحمل میکردم اما شدت این لگدها در مقایسه با رنجی که تحمل میکردم ناچیز بود. در دل گفتم که جان سپردن همین است و خود را تسلی میدادم که کاش در همین حالت روحم از تن بیرون شود، از بیعزتیها و تکالیف آینده رهائی خواهم یافت. اما این امید من به ناامیدی مبدل شد.
در همین کشمکش و تحمل مشت و لگد و فریادها بودم و نمیدانم که چقدر زمان گذشت که هلی کوپتر در محلی فرود آمد. روشنی امیدی به دلم تابید که شاید از این حالت کمی راحتتر شوم اما آن جانوران وحشی مرا بر زمین کشیدند و از هلی کوپتر به زیر انداختند و در آنجا سربازان دیگری هم در شکنجه من با آنها یکجا شدند و تقریبا یک ساعت همین بازی را با من انجام دادند و در آخر چهار یا پنج نفر روی من نشستند و با بیاعتنائی با همدیگر به صحبت مشغول شدند. مثل اینکه روی سنگ یا چوبی نشستهاند و من در انتظار مرگ بودم که چه زمانی نفس از تنم بیرون خواهد آمد و عزرائیل روح مرا قبض خواهد نمود! ای پاکستان!.
تقریبا دو ساعت در همین حالت گذشت و بعد کشان کشان مرا به هلی کوپتر دیگری منتقل نمودند که در مقایسه با هلی کوبتر قبلی راحتتر بود. در یک چوکی آهنی محکم بسته شدم اما لت و کوب نبود. هلی کوپتر بعد از حدود پانزده یا بیست دقیقه پرواز مجددا فرود آمد و بار دیگر کشان کشان تا محلی منتقل ساختند و بعد اجازه دادند تا روی پای خویش راه بروم. در اینجا صدای طیارات و مردم بگوشم رسید. بوسیله یک مترجم به من دستور داده شد تا پای خود را پائین بگذارم. از زینهها فرود آمدم و بعد از سرم کیسه سیاه را دور کردند. وقتی چشمهایم را باز کردم متوجه شدم که توسط تعدادی از عساکر امریکائی محاصره شدهام. در جانب چپ من چیزی شبیه به قفس وجود داشت که چند نفر در آن زندانی بودند. دستها و پاهای مرا باز کردند. به یک حمام کوچک رهنمائی شدم تا خودم را شستشو نمایم اما قادر به این کار نشدم زیرا دستهای من بیحس و قادر به حرکت نبودند. اما باز هم با هر زحمتی بود روی خودم کمی آب ریختم و لباس جدیدی را که به من داده شد پوشیدم.
به داخل اطاق کوچکی رهنمائی شدم که در حقیقت یک قفس بزرگ در ابعاد دومتر در دومتر بود. محل قضای حاجت (کمود) و آب وجود داشت اما چیز دیگری در آن به چشم نمیخورد. فقط جالی آهنی و دیوار داشت. به من گفته شد که اگر میخواهی بخوابی، بخواب. اما برای خوابیدن هیچ چیزی وجود نداشت. من با تحیر به اطراف خویش میدیدم. نمیدانستم که در کجا هستم و بعد از این چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود. آیا آنچه که میبینم حقیقت است یا یک کابوس وحشتناک.