خاطرات چند زندانی دیگر
دو زندانی با من همسایه قفس بودند. یکی از تاجکستان که یوسف نام داشت و دیگری مختار از مردم یمن. این دو از جمله کسانی بودند که پس از دسیسه قلعه جنگی در مزارشریف زنده مانده بودند.
آنان داستان تسلیمی و بعد از آن ماجرای رفتار وحشیانه و بمباران امریکائیها و مصیبتهای بعد از آنرا بارها به من گفته بودند. آنها میگفتند که به دوستم ظالم و خدا ناترس به این شرط تسلیم شدیم که مورد اهانت و توهین قرار نگیریم و زندگی ما در امان باشد اما پس از تسلیم شدن همه چیز تغییر کرد. برادران زخمی ما بعد از تسلیم شدن تیرباران گردیده شهید شدند و یا زنده بگور گردیدند. به آنهائی که زنده ماندند چنان رفتار وحشیانه صورت گرفت که از هیچ انسانی توقع آن نمیرفت چه رسد به کسی که مدعی مسلمان بودند است.
به سنگ، با فنداق تفنگ و چوب لت و کوب کردن، فروبردن چوب در چشم و گوش و بینی و کشیدن لباس و برهنه ساختن.
دست و پای بسیاری از تسلیم شدهها را بستند و همه را روی هم در کانتینر انداختند. بستن در کانتینر موجب مسدود شدن هوا و کشته شدن جمع زیادی از آنان گردید.
ما از کسانی بودیم که به قلعه جنگی منتقل گردیدیم و با بیرحمی روی هم انداخته شدیم. گرسنه و تشنه بودیم و از آب و نان خبری نبود. وقتی که به ما آب و یا نان میدادند، بشکل حیوانی آن بود. در ظرفی آب میگذاشتند و چون دست و پای ما بسته بود ناچار بودیم که مانند حیوان با دهان آب بنوشیم. نان را نیز به همین ترتیب به ما میدادند و با دهان پارچههای نان را از زمین برمیداشتیم. ملیشههای دوستم ما را مانند توپ از اینسو به آنسو با لگد پرتاب میکردند. این برادران افسوس میخوردند که چرا تسلیم شدند زیرا مرگ به مراتب بهتر از تحمل چنین اعمال ضد انسانی است.
محمد یوسف تاجیک میگفت که دوستمیها همه داروندار ما را از جیبهای ما گرفتند. پوش یکی از دندانهای من از نوعی فلز زرد رنگ شبیه به طلا بود. یکی از ملیشهها به این گمان که دندان من از طلاست، سعی کرد که با دست آنرا بیرون آورد اما چون محکم بود، انبری را آورد تا بوسیله آن دندان را بکشد. من برایش گفتم که این طلا نیست و ارزشی ندارد. ملیشههای دیگر سخن مرا تائید کردند تا دست از من برداشت.
محمد یوسف میگفت که من با ویزه و پاسپورت به افغانستان آمده بودم و در قندز کار میکردم.
اما مختار یمنی که جوانی کم سن و سال بود زمانیکه بیاد خاطرات تلخ قلعه جنگی میافتاد، بشدت میگریست و نمیتوانست جلوی گریه خود را بگیرد. او میگفت که خیلی شکنجههای شدید را تحمل کردیم و بالاخره به همدیگر گفتیم که مرگ از این گونه زندگی به مراتب بهتر است. تصمیم گرفتیم که یکی به کمک دیگر دستهای خود را باز کنیم و به ازبکها حمله کرده سلاحهایشان را بگیریم. همین کار را کردیم و با نعره الله اکبر به ملیشهها حمله بردیم، سلاحهایشان را گرفتیم و جنگ آغاز شد.
امریکائیها به بمباران پرداختند و بسیاری از برادران شهید شدند. جنگ شش روز ادامه یافت و دوستمیها بعضی از اطاقها را آتش زدند. برادران به زیرزمینیها پناه بردند و آنها به زیرزمینیها آب رها کردند. آنجا پر از آب شد و مهمات ما هم به پایان رسید. سرانجام همه دستگیر شدیم. کاش کشته میشدیم و این صحنهها را نمیدیدیم.
برادر دیگری که او هم محمد یوسف نام داشت و افغان بود چشم دید خود را چنین قصه میکرد که طالبان مرا به زور به جنگ برده بودند. وقتی آنها تسلیم شدند من خوشحال شدم که اکنون آزاد خواهم شد و به خانه برخواهم گشت اما این امید من آن زمان به یاس مبدل گردید که اعدامهای دستجمعی آغاز شد. سلاحهای خود را تسلیم کردیم و بعد دستهای همه از پشت بسته شد. بعد از آن از میان زندانیان عدهای برای کشته شدن انتخاب شدند که یا بوسیله گلوله یا برچه جلوی چشم ما بقتل رسیدند. زخمیها را در حفرههائی که از سیلاب بوجود آمده بود زنده بگور کردند.
لباسهای نو، واسکت، دستار، ساعت، پول نقد، و کفشهای ما را گرفتند و لت و کوب با مشت و لگد و سیلی و دادن فحش و دشنام آغاز شد. صدها انسان با رگبار کلاشینکوف اعدام شدند. این کار در مسیر راه قندز تا مزار در سه محل صورت گرفت.
باقی زندانیان در شهر مزارشریف در کانتینرها انداخته شدند. ساعت هشت یا نه صبح بود. در کانتینری که من انداخته شدم تقریبا سه صد نفر روی هم انباشته شدند که حتی با حیوانات نیز چنین نمیکنند. در کانتینر را با زحمت بستند.
کمی بعد از بستن در کانتینر، کمبود هوا و تنگی نفس آغاز شد. هرکسی بیاراده حرکت میکرد و صدای فریادها بگوش میرسید. کسی آب میخواست و دیگری خرخر میکرد. رفته رفته حالتی از جنون بر اکثریت غالب شد بحدی که هریک میخواست گوشت دیگری را با دندان بکند. همه حواس خود را از دست داده بودند. من چند بار صدای کسانی را شنیدم که میگفتند پیامبر جآمد و کسانی هم میگفتند که من بهشت را میبینم و به این ترتیب جان میدادند.
نمیدانم چه مدت گذشت و بعد در کانتینر باز شد. از همه آن سه صد نفر به شمول من فقط دوازده نفر زنده بودند و دیگران همه در اثر این عمل وحشیانه که انسانیت از آن ننگ دارد، شهید شده بودند.
به گفته محمد یوسف مرا از میان اجساد بیرون آوردند و اولین کسی که چشمم به او افتاد کسی بود که نمیخواهم نامش را بر زبان بیاورم. دستهای من بسرعت بسته شد و به محبس مخوف شبرغان فرستاده شدم. از مزار تا شبرغان ۱۲۰ کیلو متر راه بود که در دو ساعت پیموده شد.
وقتی در زندان شبرغان با برادران دیگر یکجا شدم، آنها هم مرا از ماجراهای وحشتناکی که بر آنان گذشته بود با خبر کردند و دانستم که بر همه این وحشت گذشته است. از جمله هشت هزارنفری که تسلیم شدند، فقط سه هزار نفر زنده ماندند. باقی همه کشته شده و در قبرهای دستجمعی به خاک سپرده شدند و یا برای جلوگیری از بدنامی، اجسادشان آتش زده شد.
اینها حقایقی است که شاهدان عینی آنرا دیدهاند که ابعاد سیاسی آن بسیار عمیق است. این عمل چرا و به مشوره چه کسانی صورت گرفت و پشت پرده کدام دستها وجود داشت؟ اینها مسایلی است که من فعلا از آن چیزی نمیگویم.
در اینجا باید بگویم که در زمان تسلیمی آنان در قندز من (نویسنده) ذریعه تیلفون از اسلام آباد با دوستم بیرحم صحبت کردم و او هربار در مورد امنیت جان تسلیم شدهگان و زندانیان به من اطمینان میداد.
با مسئولین کمیته حقوق بشر سازمان ملل متحد و با مقامات صلیب سرخ جهانی در اسلام آباد ملاقاتهائی داشتم و تلاش میکردم تا زندگی انسانها نجات یابد. من از آنان تقاضا کردم تا حقوق بشر در شمال رعایت گردد. من میدانستم که دوستم تشنه خون است و شاید زندانیان را زنده نگذارد. به همین دلیل به هر جهت دست و پا میزدم.
من قبل از دستگیر شدن، با رئیس جمهور فعلی حامد کرزی هم تیلفونی صحبت کردم و توجه وی را به وضع اسیران جلب نمودم. از دیکتاتور پاکستان پرویز مشرف هم رسما خواهان همکاری شدم اما کاری صورت نگرفت. نکردند یا نتوانستند؟ خدا بهتر میداند.
یک زندانی دیگر عبدالباقی زمری نام داشت و از خوشاب قندهار بود. وی در مورد دستگیری خود گفت که مرا از خانه دستگیر کردند و به گل آغا والی قندهار به این عنوان معرفی شدم که گویا بالای میدان هوائی قندهار راکت فیر نمودهام.
در آنجا سوالات بسیاری از من شد ولی من از آنچه که مرا به آن متهم میکردند، اصلا اطلاعی نداشتم. برادر والی، عبدالرزاق مرا به شخصی تسلیم نمود که الله نور نام داشت و از قوماندانان مشهور کمونیست در زمان کمونیستها در لشکر گاه بود و هزاران مجاهد بدست وی به شهادت رسیده بودند.
وی پس از سرنگونی رژیم کمونیستی به پاکستان گریخته بود و با حمله امریکائیها به افغانستان مجددا به قندهار آمد و با نظام جدید همکار شد. وی در آن زمان مسئول امنیت میدان هوائی قندهار بود.
عبدالرزاق مرا به وی سپرد و او مرا به اطاقی برد که دیوارهایش آلوده به خون انسانها بود. کیبلهای آهنی آورده شد و شکنجه من آغاز گردید. من که گناهی مرتکب نشده بودم، حاضر به قبول اتهام نشدم.
شکل شکنجه عوض شد. آنها شب هنگام مرا از سقف میآویختند. آویختن نیز به چند شکل بود. یک نوع آن طوری بود که لولههائی را بشکل صلیب درست کرده بودند که از آستینها گذشتانده میشد و بعد بوسیله ریسمان نازک نایلونی بسته میشد. به این ترتیب تا بیهوش شدن آویخته بودم. بعد سرچپه از پا آویخته میشدم و با کیبل مورد ضرب قرار میگرفتم.
سرانجام الله نور به من گفت که هرقدر که مقاومت کنی بالاخره مجبور به اقرار میشوی و اگر اقرار نکنی، کیبل کمر ترا به دو نیمه خواهد کرد. قسم میخورم که زنده از چنگ من رهائی نخواهی یافت.
ناچار همه اتهاماتی را که روحم از آن اطلاعی نداشت، پذیرفتم و بعد به امریکائیها تسلیم داده شدم.
*************