تصویری از گوانتانامو

فهرست کتاب

در پشاور

در پشاور

مسئول دفتر پیشاور مرا به صرف غدا و چای دعوت کرد و نماز را نیز ادا نمودم. بعد به اطاقی رهنمائی شدم که برای زندانیان یا اشخاص تحت نظر آماده شده بود. وضع اطاق نسبتا خوب و گاز و برق در آن مهیا بود و از سرما جلوگیری می‌کرد. تشناب با آب کافی موجود بود. وضع غذا هم خوب بود. یک نسخه قرآنکریم و کتابچه و قلم هم همراه داشتم. جلوی در، یک محافظ پهره می‌داد که هرزمان که به چیزی ضرورت می‌داشتم، با من همکاری می‌کرد.

تحقیق و پرسشی از من صورت نمی‌گرفت. البته یک نفر که در همین دفتر وظیفه داشت، زیاد می‌آمد اما به زبان پشتو آشنا نبود و من هم به اردو آشنا نبودم اما به انگلیسی با هم گاهی صحبت می‌کردیم. وی زیاد از من می‌پرسید که چه خواهد شد؟ what will happened?)) و من در جواب فقط می‌گفتم که خدا می‌داند و من نمی‌دانم.

مامورین دفتر می‌آمدند و سلام می‌دادند اما سخن دیگری نمی‌گفتند اما گاهگاهی که به من نگاه می‌کردند چشم‌های‌شان اشک آلود می‌شد و دوباره بیرون می‌شدند. یکبار شخصی به اطاق داخل شد و بااحترام زیاد با من برخورد نمود اما آرام آرام به گریه شروع کرد. صدای گریه‌ وی ناگهان زیاد شد و بالاخره بیهوش بر زمین افتاد. افراد دیگر بسرعت وی را از اطاق بیرون بردند و از آن ببعد کسی نزد من نیامد. این زمانی بود که بعد از چهار ساعت به امریکائی‌ها تسلیم داده شدم.

در این اطاق دو شب را گذرانیدم. در شب سوم تقریبا ساعت یازده شب بود و من آماده می‌شدم تا بخوابم که ناگهان در باز شد و شخصی داخل اطاق شد. قد متوسط و ریش کوتاه و برس مانند و لباس خاکستری رنگ به تن داشت.

او نزدیک من نشست و احوال مرا پرسید و بعد گفت که آیا خبر داری که چه خواهد شد؟ من جواب منفی دادم. وی باز پرسید که آیا کسی به شما چیزی نگفته است؟ من باز هم جواب منفی دادم. وی گفت همین اکنون ما ترا به جای دیگری خواهیم برد. تو پنج دقیقه فرصت داری تا به دستشوئی بروی یا وضو بگیری. من به دستشوئی رفتم و دیگر چیزی نپرسیدم زیرا امید جواب صحیح را نداشتم.

ده دقیقه بعد از اطاق بیرون برده شدم و اشخاص دیگری با لباس ساده در بیرون در منتظر من بودند. مرا دستبند زدند و با پارچه سیاهی چشم‌های مرا بستند. این نخستین باری بود که در زندگی با چنین وضعی مواجه می‌شدم. جیب‌های مرا بازرسی کردند و قرآن کریم، یک دکشنری انگلیسی الکترونیکی و مقداری پول را در جیب داشتم گرفتند و بعد با خشونت مرا بسوی موتر بردند. همه خاموش بودند و کسی حرفی بر زبان نیاورد.

موتر براه افتاد و پس از سپری شدن حدود یک ساعت صدای هلی کوپتر بگوشم رسید. در دل گفتم که این میدان هوائی است و شاید هلی کوپتر هم از امریکائی‌ها باشد. در همین موقع ساعت قیمتی‌ای که در دست داشتم با یک حمله از دستم بیرون کشیده شد که بعد آنرا ندیدم. به امریکائی‌ها هم تسلیم داده نشده بود.

موتر به آهستگی حرکت می‌کرد تا اینکه به نزدیکی هلی کوپتر رسیدیم. درهای موتر باز شد و مرا از موتر به بیرون بردند. یک قدم دور‌تر متوقف شدم و چند ثانیه بعد کسی در گوشم به اردو گفت: خدا حافظ!! مثل اینکه به سفر دلخواه خودم می‌رفتم. در این لحظه یقین کردم که به امریکائی‌ها تسلیم داده شدم.

**********