تحقیق در بگرام
بعد از نماز رو به سوی آنها کردم. یکی لباس نظامی بر تن داشت و دیگری غیر نظامی بود. به فارسی حال مرا پرسیدند. فرد غیر نظامی مترجم بود که فارسی را به لهجه ایرانی صحبت میکرد. ریش فرانسوی، قد کوتاه و گندمی رنگ بود. او اصلا امریکائی بود اما در ایران بزرگ شده بود و فرید نام داشت. شخص نظامی سیاه پوست و قوی هیکل بود. شاید امریکائی بود.
آنها جویای صحت من شدند و اینکه غذا خوردهام؟ هوا سرد نیست؟ من در جواب فقط الحمد لله گفتم و بس. نه از آنچه که بر من گذشته بود شکایت کردم و نه خواستار چیزی شدم. خون خشک شده را در صورت و بدنم بر حالم گواهی میداد.
آنها آغاز به سوال نمودند که بخش اعظم آن به در مورد اسامه و ملا محمد عمر بود. از آنجا که از مرگ و زندگی آنها اطلاعی نداشتم، جوابهای من منفی بود. اظهار بیاطلاعی من رنگ چهرههای آنان را تغییر داد و آثار خشم در چهرههایشان ظاهر گردید. رفته رفته سخنانشان شکل تهدید را بخود گرفت اما جواب من همان بود و بس.
شش روز میگذشت که من غذا نخورده بودم. غذای سربازی که سالها قبل تهیه شده بود از گلویم پائین نمیرفت و از جانب دیگر نمیدانستم که حلال است یا حرام. شش روز بعد یک نوع نان نیمه افغانی را به کمک محقق بدست آوردم که با یک گیلاس چای خوردم. از آن ببعد هر روز یک یک نان افغانی به من داده میشد. تقریبا یک ماه در همین خرابه بودم و سربازی که محافظت از من گماشته شده بود وظیفه داشت تا مانع به خواب رفتن من گردد.
تقریبا بیست روز به همین حالت بودم. دست و پایم محکم بسته بود. نه در هنگام صرف غذا و نه هیچ ضرورت دیگر باز نمیشد. همین دو محقق هرروز میآمدند و از من تحقیق میکردند. شکنجه بیخوابی ادامه داشت. من تنها بودم که نه کسی را میدیدم و نه صدای کسی را میشنیدم. بعد از بیست روز یک قرآن کریم کوچک را بدست آوردم که محقق ایرانی برایم آورد.
با قرآن مصروف شدم. سوز سرما بسیار شدید بود اما نمیتوانستم از پتو استفاده کنم زیرا دستهایم محکم بسته بود.
شاید بیست و چهار یا بیست و پنجم جنوری ساعت هشت یا نه صبح بود که ناگهان یک محبوس به اطاق آورده شد و بدنبال آن چند زندانی دیگر را آوردند. شش نفر تازه وارد همه دست و پا بسته و به سر هر یک کلاههائی بود که فقط چشمهایشان از سوراخ آن پیدا بود. آنها در کنج و کنار اطاق ویرانه نشانده شدند. بعد یکی دو مترجم زبان عربی آمدند و به همه هوشدار دادند که صحبت نکنند و خاموش باشند. یک تختۀ بزرگ را در سوراخ دروازه نهادند و جلوی آن در داخل اطاق دو سرباز مسلح نشستند. یک ساعت خاموشی مطلق حکمفرما بود تا اینکه این سکوت با سخنان زندانیان درهم شکست. من خاموش بودم اما سربازان هرقدر فریاد زدند که خاموش باشید، بجای اینکه سکوت برقرار شود، برعکس گفتگو بیشتر شد. محقق عربی زبان آمد و سعی کرد تا به زندانیان بفهماند که سکوت کنند اما بیفایده بود. یکی از برادران عرب از من به عربی پرسید تو ضعیف نیستی؟ جواب مثبت دادم. بعد هر شش نفر خود را به من معرفی کردند و مرا تسلی دادند. آنها عبارت بودند از سالم سقر، سلمان یمنی، شیخ فیض از کویت، سمیر از الجزایر، طارق که الجزایری الاصل است اما تابعیت انگلستان را دارد و محمد قاسم حلیمی از افغانستان.
زندانیان بخاطری سکوت را شکستند که مشخص شد ما را در اینجا از دید کسی یا کسانی پنهان کرده بودند و نمیخواستند که کسی از وجود ما در اینجا باخبر شود. ما با جرئت بخاطری صحبت میکردیم که میدانستیم آنها کاری کرده نمیتوانند. ما از سربازان میپرسیدیم که چرا ما را در اینجا آوردهاند؟ چرا در را بستهاند؟ آنها در جواب میگفتند که ما شما را از کسانی پنهان کردهایم که اگر شما را ببینند، خواهند کشت. اما ما میدانستیم که دروغ میگویند.
تا عصر همه با هم بودیم اما با تاریک شدن هوا، شش زندانی را بردند و من باز هم تنها شدم. اما آنروز برای من در طول دورانی که به زندان افتاده بودم روز خوبی بود.
شب گذشت و فردا صبح آن شش تن مجددا نزد من آورده شدند. من خیلی خوشحال شدم و به آنان خوش آمدید گفتم. پرسیدم که دیروز چه واقع شده بود که شما را اینجا آوردند؟ (آنها قبلا با زندانیان دیگر یکجا زندگی میکردند) در جواب گفتند که دیروز نمایندگان صلیب سرخ آمده بودند و نامههای زندانیان را به خانوادههایشان میبردند. ما و شما را از آنها پنهان کردهاند. آنها امروز هم میآیند اما امریکائیها نمیخواهند که نمایندگان صلیب سرخ ما را ببینند و به این دلیل ما را به اینجا آوردهاند اما دلیل این پنهان کاری امریکائیها را نمیدانیم.
تا عصر با هم صحبت کردیم. غذا به اندازه کافی داده شد و از زمان زندانی شدن این اولین روزی بود که سیر غذا خوردم. من محمد قاسم حلیمی را آن روز شناختم.
عصر آنان را بردند و من ماندم و ویرانه با باد سردی که مستقیما از در به داخل میوزید.
دو روز دیگر سپری شد و بعد مرا به اطاق دیگری منتقل کردند که در آنجا با حلیمی و سالم سقر هم اطاق شدم. با هم صحبت میکردیم. داستان سالم سقر که با چشمهای پر اشک برایم حکایت کرد تا هنوز در خاطرم زنده است. وی گفت که دختر کوچکی دارم که تازه به سخن گفتن آغاز کرده بود. در شهر قندهار ما جائی برای پناه گرفتن نداشتیم. از بمباران گاهی به یکجا و گاهی به جائی دیگر فرار میکردیم. یک روز صبح هوا بسیار سرد بود و طفل من با گریه به من میگفت: (ابی برد) یعنی پدر هوا سرد است. اما من هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. طفلک بار بار با گریه از سرما شکایت میکرد و من و مادرش گریه میکردیم. همسرم حامله بود و درد داشت. شهر هنوز سقوط نکرده بود. من خانوادهام را به چمن رسانیدم. زنان عرب دیگری هم با ما بودند. زمانیکه خاک افغانستان را ترک میکردیم، هرکدام مشتی از خاک افغانستان را به چادرهای خود بستند. من از آنان دلیل این کار را پرسیدم آنها در جواب گفتند که خدا میداند که ما بار دیگر خاک افغانستان را ببینیم. این خاک خاک سرزمین مقدس جهاد و یگانه محل باقی مانده برای انفاذ قانون خدا در روی زمین است. اما آنها نمیدانستند که پاکستان با فرزندان آنان چه کرده است.
سه روز با هم یکجا بودیم. روز سوم به محل دیگری منتقل شدیم. شب همانروز حلیمی را برای تحقیق بردند. نماز عشا را ادا کرده بودیم که سربازان آمدند و به من و سالم گفتند که شما را به منزل پائین میبریم. زمانیکه به پائین رسیدیم، برادران دیگر را دیدیم که با دست و پای محکم بسته شده آماده انتقال بودند.
تقریبا بیست زندانی با دست و پای بسته و کیسههای سیاه بر سر در کنار هم نشانده شدیم. این نشانه آن بود که بزودی به جای دیگری فرستاده میشویم اما کجا؟ خدا میداند.
**************