تصویری از گوانتانامو

فهرست کتاب

وضع در کشتی

وضع در کشتی

یک سرباز در جلوی در به نگهبانی مشغول بود. بدقت اطراف خود را از نظر گذرانیدم و متوجه شدم که در محل محصور شده‌ای قرار دارم. در این محوطه فقط سه اطاق کوچک و یک دواخانه وجود داشت که یک نرس همیشه در آن حاضر بود. در دارای واشر رابری بود تا از ورود آب به داخل اطاق جلوگیری نماید. در اینجا متوجه شدم که این باید همان کشتی‌ای باشد که آنها برای جنگ در افغانستان از آن استفاده می‌کنند و ما در ششمین منزل آن قرار داریم. در شام و صبح از حرکت و صدای بلند ماشین‌ها که گاهی زمین زیر پای ما را به لرزه در می‌آورد مطمئن شدم که این همان کشتی است.

با وجود اینکه سخت در هراس بودم و چشم‌هایم را خیلی کم حرکت می‌دادم و زبانم تا حلقوم خشک بود اما باز هم مسایلی در مغزم خطور می‌کرد. اطاق جانب چپ کمی بزرگ‌تر به نظر می‌آمد و افراد دیگری هم در آن زندانی بودند. دانستم که بعضی برادران شاید آنجا زندانی باشند. صبح موقع غذا همه از حال یکدیگر با خبر شدیم و آنها هم دانستند که برادر دیگری هم با آنها پیوسته است. با هم حرف نمی‌زدیم فقط یکدیگر را می‌دیدیم و آنهم به شکلی که به بهانه اخذ غذا از یک گوشه اطاق بسوی هم می‌دیدیم. بعد از دو روز برایم مشخص شد که ملا فاضل محمد، نورالله (نوری)، برهان، وثیق صاحب و غلام روحانی هم در اینجا هستند اما باز هم نتوانستیم با هم صحبت کنیم.

با طلوع صبح بعد در حالیکه دستبند بدست داشتم، به اطاق سمت راست برده شدم و اولین مرحله تحقیق آغاز شد. آثار انگشتان من گرفته شد. از جانب مقابل و نیمرخ عکس گرفتند و نیز بیوگرافی مرا نوشتند. سوالات دیگری مطرح نشد وقتی مجددا به همان اطاق یا قفسی که قبلا بودم منتقل شدم متوجه شدم که وسایلی در آن اضافه شده است از جمله یک دوشک که معمولا برای مریضان به کار می‌رود، یک پتو، بشقاب‌های سفید پلاستیکی پر از غذا که در آن یک تخم مرغ و مقداری برنج نیمه پخته دیده می‌شد.

کمی از غذا چشیدم و بعد آنرا به سرباز مسئول مسترد کردم. کمی خوابیده بودم که با صدای سرباز و بهم خوردن زنجیری که برای بستن دست‌هایم در دست داشت، مجددا بیدار شدم و بار دیگر به اطاق تحقیق برده شدم.

در مرحله دوم تحقیق سوالات کوتاهی مطرح شد بیشتر در مورد شیخ اسامه و ملا محمد عمر بود. آنها کجا هستند، کجا بودند و کجا رفتند. بصورت عام در مورد رهبران طالبان که چه برسرشان آمد و به کجا رفتند. سوال مختصری هم در مورد واقعه یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ که آیا در مورد آن معلومات قبلی داشته‌ام یا نه؟

این سوال اصلی بود که آنها در آغاز در انتظار جواب آن بودند در حالیکه می‌دانستند در این واقعه من نه نقشی داشتم و نه از آن مطلع بودم و شاید تا امروز هم کسی بصورت دقیق نداند که طراحان اصلی و عاملین این واقعه چه کسانی بودند. اما به بهانه این ماجرا هزاران نفر بی‌عزت شدند، هزاران مسلمان به شهادت رسیدند و هزاران مسلمان بزندان افتادند و تا امروز این سلسله ادامه دارد. اما تا امروز یک عامل حقیقی این ماجرا به محکمه کشیده نشد و به مردم امریکا هم جواب قناعت بخش داده نشد. فقط بر بنیاد اتهامات بی‌مفهوم، با مردم رویه خلاف قانون صورت می‌گیرد. نام تروریست برای امریکائی‌ها یک مشت پولادین است که با آن دهان هرکسی را که خود بخواهند، می‌شکنند. این عادت امروز به بسیاری از ممالک دیگر هم گسترده شده و بنام تروریست دست‌گیری و شکنجه و تحقیق از مخالفین صورت می‌گیرد.

چهار یا پنج روز و هرروز یک یا دوبار تحقیق صورت می‌گرفت اما برای من مایه خوشحالی این بود که لت و کوب و تهدید شدید وجود نداشت اما زندگی در آن اطاق تنگ بدون موجودیت ضرورت‌های زندگی آسان نبود.

انتقال از کشتی به بگرام

بعد از پنج یا شش روز بعد از صرف غذای صبح، یونیفورم خاکی رنگی به من داده شد و دستور داده شد تا یویفورم کهنه را عوض کنم. بعد از تبدیلی لباس، کار انتقال آغاز یافت. در ابتدا برادرانی که در اطاق سمت چپ بودند منتقل شدند. دست‌ها و پاهای همه با تسمه‌های پلاستیکی محکم بسته شد و به سر هر کدام یک کیسه سفید کشیده شد. دهن کیسه به گردن هرکدام پلستر شد. در آخر نوبت به من رسید که به مانند دیگران دست و پا بسته و کیسه به سر، از طبقه ششم تحتانی کشتی به عرشه منتقل شدم و با برادرانی یکجا نشانده شدم که قبل از من آورده شده بودند. پنج تن افغان بودند که قبلا از آنان نام بردم، دو عرب و یک مسلمان امریکائی و نفر نهم من بودم. قابل یادآوری است که فرق من با سایر برادران فقط در رنگ یونیفورم بود. یونیفورم من خاکی و از سایر برادران آبی یا آسمانی رنگ بود.

مدتی طولانی در عرشه کشتی چشم بسته و دست و پا بسته افتاده بودیم. یکی آب می‌خواست و دیگری از درد دست و پا فریاد می‌کشید. کسی فریاد می‌زد که خدایا نفسم بند آمد و می‌میرم، اما کسی نبود که به فریاد کسی برسد، به کسی آب بدهد یا سخنی انسانی با ما بگوید. تنها در جواب صدای سربازان را می‌شنیدیم که با صدای آمرانه و بلند چیغ می‌کشیدند:Shut up. And stop movement) ) یعنی «خاموش باشید و حرکت نکنید»!.

صدای ماشین هلی کوپتر بگوش می‌رسید. دو سه ساعت به همین منوال گذشت. بعد به داخل هلی کوپتر منتقل شدیم و در آنجا مجددا ما را بستند. به جای دیگری منتقل شدیم که با هلی کوپتر تقریبا بیست و پنج دقیقه راه بود. هلی کوپتر فرود آمد و از هلی کوپتر به پائین پرتاب شدیم. زمین نرم و ریگی بود و اطراف ما را سربازان محاصره کرده بودند. گاهی ما را با لگد می‌زدند و گاهی با کفش‌های سخت سربازی بروی دست‌ها و پا‌های ما می‌ایستادند. دست‌های ما بسته بود و بعضی از سربازان روی انگشتان دست‌های ما با کفش‌های خود فشار وارد می‌کردند که سخت دردناک بود.

من در همین حال سایر برادران را دیدم که شکنجه‌ مشابهی را تحمل می‌کردند. یک جنرال امریکائی می‌خواست مرا ببیند و به همین دلیل کیسه را از سر من کشید و بدون سوال و جواب نگاهی به من انداخت و بعد دوباره سرم در کیسه فرو رفت!.

تقریبا دو یا سه ساعت به همین حالت قرار داشتیم. نه اجازه برای نماز داده شد و نه حداقل قطره‌ای آب برای نوشیدن به ما دادند. به اشارۀ سر هم ادای نماز ممکن نبود زیرا به محض کوچک‌ترین حرکت باید بارانی از لگد را تحمل می‌کردیم.

سرانجام برای قضای حاجت ما را بلند کردند که در این فرصت کمی احساس راحتی کردیم. چندین طیاره نشست و پرواز کرد تا اینکه در آغاز شب یک طیاره بر زمین نشست و تا نزدیک ما آمد. ما را به طیاره سوار کردند.

انتقال به طیاره راهی به دشواری پل صرا‍ط و صحنه‌ای از جان سپردن بود. آن درد جانکاه را حالا هم نمی‌توانم تصور کنم. در گوانتانامو همیشه نگران این بودم که اگر بار دیگر مرا به جائی متقل سازند، چگونه خواهد شد؟

در طیاره از ناحیه سینه و پاها محکم بسته شدیم. یک تسمه پهن از وسط هردو ران تا سینه را در بخش‌هائی از طیاره محکم کردند که ما را در حالت نیمه خوابیده و نیمه نشسته قرار داد. نه می‌توانستیم بخوابیم و نه امکان نشستن بود. استخوان‌های کمر چنان درد طاقت فرسا داشت که قابل تحمل نبود اما بجز صبر راه دیگری نداشتیم. گاهی به همدیگر تکیه می‌کردیم اما سربازان بیرحم با ضربات لگد ما را از هم جدا می‌کردند. اگر کسی نیاز به تشناب هم داشت، به خواستش توجهی نمی‌کردند و ترجمان هم نبود و اگر هم بود صدایش را نمی‌شنیدیم. به زبان سربازان هم همه نمی‌دانستند و اگر هم می‌دانستند از ترس جرئت سخن گفتن نداشتند. به زحمت نفس می‌کشیدیم و اگر یک سوراخ کوچک هم برای ورود هوای تازه پیدا می‌شد، برای ما نعمت بزرگی بود. در مسیر راه طیاره دو بار بر زمین نشست. برای بار سوم مسافتی طولانی را پیمودیم تا طیاره فرود آمد و این بار، فرود در میدان هوائی بگرام بود.