وضع غذا در زندان قندهار
غذای زندان قندهار غذای مخصوص سربازان بود که در کیسههای نایلونی جا داده شده و ایالات متحده امریکا آنرا پس از جنگ عمومی دوم برای سربازان تهیه کرده بود. در بعضی موارد موادی هم به ما داده میشد که تاریخ مصرف آن قبلا به پایان رسیده بود. غذاها از گوشت و سبزی جات درست شده بودند اما مشخص نبود که گوشت ذبح شده و حلال بود یا حیوان را به شکل دیگری کشته بودند. گاهگاهی هم گوشت خوک در غذا شامل بود که بعضی از برادران از روی بیخبری آنرا خورده بودند. زیرا همه به زبان اگلیسی آشنا نبودند. این غداها اکثر فاسد شده و بوی گند میداد. چنین غذاها را سربازان در حالات جنگی که امکان دسترسی به غذاهای عادی نباشد، از روی اجبار مصرف میکنند اما مصرف چنین مواد غذائی از نظر صحی مضر است. اما ما هم مجبور بودیم.
در ماه جون نوعی دیگری از غذای آماده جانشین غذای قبلی شد که روی آن نوشته شده بود حلال یا Kosher)) کوشر. کوشر ذبح یهودیان است که اکثر مسلمانان آنرا میخورند. حلال ذبح اسلامی است که توسط مسلمانان صورت میگیرد. این غذا کیفیت بهتری داشتند و تاریخ مصرفشان هم سپری نشده بود. کمی میوه و شرینی هم با آن همراه بود و بعد یک نان افغانی هم به ما میدادند که برای سیر شدن ما کاملا کافی بود.
طریق تقسیم غذا طوری بود که در زمان تقسیم، زندانیان کارتهای غذای خود را در جلو هرخیمه مینهادند و بعد همه در صف میایستادند. به نوبت کارت هر زندانی یک بوطل آب و یک سهمیه غذا داده میشد. گاهی برادران با نیرنگ دو خوراک غذا میگرفتند. عادل تونسی و سمیر الجزایری بیشتر این کار را میکردند.
غذا باید در مدت نیم ساعت تمام میشد و کاغذها و کیسهها را دوباره مسترد میکردیم. اگر زندانی موفق نمیشد تا غذایش را در نیم ساعت تمام کند، مورد مجازات قرار میگرفت.
دو سطل برای بیست نفر اختصاص داشت تا در آن رفع ضرورت نمایند. یکطرف پرده نازکی داشت ولی در جانب دیگر سربازی به پاسبانی مشغول بود و این جانب بیپرده بود. این سطلها روزانه سه بار توسط زندانیان به ظرفهای بزرگی خالی میشد. در میان زندانیان تعدادی مریض یا زخمی بودند و نیاز مستمر به تداوی و مراقبت صحی داشتند. نرسها روزانه سه بار برای معاینه میآمدند که اکثرا زن بودند. در وقت ضرورت عاجل کمتر به سراغ مریض میآمدند. آنها تابلیتهای (تالینول) زیاد با خود داشتند. از وسایلی که برای تشخیص در چنین حالات مورد نیاز است فقط گوشی و حرارت سنج داشتند اما دکتوران و نرسها به موارد تجویز دوا و تشخیص مرض زیاد وارد نبودند. در هر مورد مریضان را مجبور میساختند تا آب زیاد بنوشند بخصوص در سرماخوردگی، قبض و تب. زیرا این کار اگر نفعی به مریض نمیرسانید، ضرری هم نداشت.
زندان در محل نزدیک به آشیانه طیارات بزرگ باربری قرار داشت. اطراف این محل زمین بیآب و علف بود که با وزیدن باد، گرد و خاک زیاد از آن به هوا بلند میشد. قندهار در تابستان باد شدید دارد نشست و برخاست طیارات نیز به شدت گرد و خاک میافزود. بارها بستر خواب من پوشیده از خاک شده بود و گاهی هم غذای ما پر از خاک میشد. گاهی چنان طیارات بزرگی در نزدیک ما مینشستند و یا آماده پرواز میشدند که از صدای آن نزدیک میشد تا پرده گوشهای ما پاره شود و به نظر میآمد که از شدت باد خیمه از جا کنده خواهد شد. شبها که با چنین صداها از خواب میپریدیم، شب و روز بعد را با سردردی سپری مینمودیم. سربازان شبها چنان سروصدا میکردند که خواب را بر ما ناممکن میساختند. به ندرت سربازی را مییافتیم که کمی با آداب انسانی آشنا باشد.
جمله (Fuck you) ورد زبان سربازان بود که فحش بسیار رکیکی است. همه زندانیان به معنی این جمله آگاه بودند زیرا هر روز بارها آنرا از زبان محافظین میشنیدند.
گاهی هم سربازان برای اذیت زندانیان، روی سقف خیمه سنگ پرتاب میکردند تا زندانیان از خواب بیدار گردند. حاضری در شبانه روز سه بار بود که بعد به دوبار کاهش یافت. در جریان حاضری، همه زندانیان به صف میایستادند و بعد شماره هر زندانی خوانده میشد. شماره من ۳۰۶ بود که بجای نام استعمال میشد. تا زمان آزادی، من به این شماره شناخته میشدم. یادآوری از شماره دو واقعه جالب را به خاطرم آورد که ذکر آن در اینجا بیمورد نخواهد بود.
دو ماجرای عجیب
یک ماجرا این بود که مسئول حاضری هر روز عوض میشد و مسئول حاضری روز و شب از هم جدا بودند. یک سرباز مسئول حاضری آمد و به ما گفت که باید صف بکشیم و بعد از طریق ترجمان گفت: وقتی که من به در ورودی ظاهر میشوم همه شما بدون معطلی از جا بلند میشوید، صف میکشید و به من ادای احترام مینمائید. وقتی من به جلوی هر صف میرسم، شما خاموشانه زمین را نگاه میکنید و سر را بلند نمیکنید. وقتی من شماره هر زندانی را صدا میزنم، اوباید به من خوش آمدید (welcome) بگوید و شماره خود را نشان دهد، به من نگاه کند و بعد یک قدم عقب برود. وقتی که من اجازه دادم، سرجای خود بنشیند.
اگر چنین نکنید، من قهر خواهم شد و معنی قهر من نیز اینست که دیگر بر شما رحم کنندهای نخواهد بود و وای به حال شما.
آنچه مایه حیرت بود این بود که یک سرباز پائین رتبه چنین دستوری به ما میدهد و تا این حد قصد ذلیل ساختن ما را دارد. تعجب در این بود که یک شخص ذلیلی که در امریکا برای تامین زندگی کار دیگری بلد نبوده و به همین دلیل سربازی را پذیرفته است، اینقدر آرزوی تحقیر و توهین مسلمانان را دارد. نبود قانون در مورد زندانیان به هر سرباز این اجازه را داده بود تا هر آنچه میخواهند بر زندانیان تحمیل کنند و عقدههای حقارت خویش را در اینجا خالی کنند اما زندانیان با ایمان به این خواست وی توجهی نکردند.
واقعه دوم در مورد سربازی است که بیشتر اوقات در هنگام ظهر مسئول گرفتن حاضری بود. هوا بسیار گرم بود و باد سوزانی هم میوزید. این ظالم بیرحم زمانیکه میخواست حاضری بگیرد، نیم ساعت قبل دستور میداد تا زندانیان به صف بیاستند و همه زندانیان را به یک صف نگهمیداشت. تعداد زندانیان از هشتصد بیشتر بود که در خیمههای جداگانه زندگی میکردند. این ظالم که قیافهاش بسیار شباهت به میمون داشت یک درجه دار کاملا پائین رتبه بود. او قبل از اینکه حاضری بگیرد، یکبار از جلوی صف با غرور میگذشت. او آنقدر با غرور و تکبر گام بر میداشت که من در طول حیاتم چنین شخصی را ندیده بودم. او چنان آهسته گام برمیداشت که گوئی سرجا ایستاده است. گاهی با کسی بدون دلیل برای مدت طولانی به صحبت میپرداخت. سرانجام با آهستگی به خواندن شمارههای زندانیان شروع میکرد. اگر کسی نشسته و یا به سایه خیمه ایستاده بود، وی را محکوم به جزا میکرد حتی اگر زندانی مریض هم میبود. به این ترتیب زندانیان مظلوم را هرروز یک تا دوساعت در آفتاب سوزان ایستاده نگهمیداشت.
آنچه برای من جالب بود این بود که این مدعیان دروغین حقوق بشر، از شیر تا ملخ برای هر حیوان قانون دارند اما برای ما که انسان بودیم و گناه ما هم مشخص نبود و هر سرباز بیپدر و حرامزاده که بدرد کار دیگری نمیخورد و به سربازی استخدام شده بود، بر ما فخر میفروخت.
یک روز همین انسان ذلیل، سیمهای خاردار اطراف خیمه ما را بازرسی میکرد و مانند سگ شکاری بو میکشید و همه چیز را بدقت میدید. در میان خاک و سنگریزههای داخل خیمه پارچه بسیار کوچکی از شیشه را یافت که تقریبا به اندازه یک ناخن بود. وی به من اشاره کرد تا آنرا برداشته برایش بدهم. من آنرا برداشتم و بسویش پرتاب کردم. با دقت آنرا از نظر گذرانید و بعد از من پرسید که این را از کجا آورده ای؟
من در جواب گفتم که ما با خود اینجا چیزی نیاوردهایم. به میل خود هم اینجا نیامدهایم و بیرون هم نرفتهایم. این شیشه شاید از مدتها قبل اینجا افتاده باشد.
وی فریاد زد که حرف نزن و سپس همان فحش رکیک را که بخشی از فرهنگ امریکائی است برزبان آورد. بعد به من دستور داد تا صلیب وار بروی زانوهایم بر زمین قرار بگیرم. به این ترتیب چندین ساعت جزائی شدم. این پست فطرت وقتی داخل خیمه ما میشد و چشمش به من میافتاد، فحشهای رکیک میداد. ما حق نداشتیم به یک سرباز امریکائی بگوئیم که چرا به ما فحش میدهی زیرا همینکه در برابر سخن سرباز امریکائی جواب میدادیم، بیاحترامی به سرباز تلقی میشد و جرم بود اما آنها هرچه که بر ما روا میداشتند، حقشان بود. ( در این جا نویسنده شعری نوشته است که معنی آن چنین است: این سوز تا ابد در دلم باقی خواهد ماند که پادشاهی غلام را بیاد آورم).
جوانان غیور اسیر دست چه کسانی شدهاند. در نتیجه بیاتفاقی مسلمانان و عدول از حدود اسلامی، مزدوری رهبران که بیدینی را بر دین، حرام را بر حرام و فحشا و قوانین کفری را بر شریعت اسلامی ترجیح دادند و عزت خود را در بیعزتی مسلمانان مومن دیدند، این وضع بمیان آمده است. الهی برما رحم کن و امور ما را اصلاح فرما!.
در محوطه محبس و نزدیک به خیمههای زندانیان، ساختمانی ساخته شده از ورقههای آهنی قرار داشت که قبلا کارگاه ترمیم طیارات بود. در داخل این ورکشاپ (کارگاه) متروک، سلولهای کوچکی برای سزا دادن زندانیان ساخته شده بود. من کسانی را هم دیدم که چنان به زنجیر پیچیده شده بودند که گوئی زنجیرها بر آنان بار شده است اما باز هم در همین سلولهای انفرادی جزائی میشدند.
محبس دارای شش برج بود که سربازان در آن برجها در تمام اوقات شبانه روز مراقب داخل و اطراف زندان بودند. علاوه براینها سربازان دیگر با موتر به گزمه مشغول بودند. در داخل ورکشاپ متروک از هشت تا ده قفس برای سگها ساخته شده بود. سگها در تمام طول شب عوعو میکردند و سربازان به نوبت با چیغ و فریاد آنها را تحریک میکردند تا مانع خواب آرام زندانیان گردند. در داخل همین ورکشاب متروک زندانیان را بیخوابی میدادند که حداقل مدت آن چهار روز بود و کسانی هم بیش از یک ماه در آنجا بیخوابی داده میشدند.
************