تصویری از گوانتانامو

فهرست کتاب

رسیدن به گوانتانامو

رسیدن به گوانتانامو

از طیاره یک یک نفر پیاده و در موتر هریک پشت به دیگری بسته می‌شدند. در جلوی در موتر بزبان‌های عربی و پشتو با صدای آمرانه گفته می‌شد که حرکت نکنید، سرجای‌تان باشید! اما اعضای بدن زندانیان پس از این سفر دردناک کاملا بی‌حس شده بود و حرکت در اختیار خود‌شان نبود. با هر حرکتی لگد سختی حواله‌ زندانی می‌شد. من خودم نیز دوسه لگد خوردم.

موتر به کشتی رهنمائی شد و بعد از طی مسافتی مجددا به خشکی پیاده گردید. مقداری راه پیمودیم تا به مقصد رسیدیم. در آنجا روی سنگ و ریگ نشانده شدیم و یک گیلاس آب به ما داده شد. کمی بعد دستبند‌های محکم و سخت را از دست‌های ما باز کردند اما دستبند‌ها و ولچک عادی باقی ماند. دست‌های من تا یکماه اماس داشت و تا سه ماه بی‌حس بود.

پس از کمی درنگ به کلینیک برده شدم. عکاسی و معاینه صحی صورت گرفت و بعد از آن به اطاق بازپرسی برده شدم. کمی بعد بازپرس آمد و یک مترجم به زبان فارسی وی را همراهی می‌کرد. سوالات شروع شد،‌ اول از حالم پرسید و بعد خودش را معرفی کرد: نام من تام است و مامور شده‌ام تا از شما تحقیق کنم...

من بسیار خسته بودم و توان صحبت کردن نداشتم تنها توانستم بگویم که من توان حرف زدن ندارم بعد با هم خواهیم دید. اکنون مرا به جائی بفرست که می‌خواهی.

او اصرار داشت تا من حرف بزنم اما من خاموش بودم و قلبا هم نمی‌خواستم حرفی بزنم زیرا قبلا ترس از فرستاده شدن به گوانتانامو بود اما حالا آن و هم از میان رفته بود و از جزا دادن هم نمی‌ترسیدیم زیرا از چنین زندگی، مرگ به مراتب بهتر بود.

تام متوجه شد که اصرار بی‌ثمر است و از اطاق خارج شد. سربازی داخل اطاق گردید و مرا از تخته‌ای که در آن بسته شده بودم باز کرد و به خارج برد. به قفسی رهنمائی شدم که باید از آن ببعد در آن زندگی می‌کردم. دست و پایم را باز کرد. قفس یک کانتینر آهنی بود که در وسط آن پارچه‌ بزرگی از آهن محکم شده بود و جائی بود که باید در آن می‌خوابیدم. سرباز مقداری غذا در اختیارم نهاد،‌ قفس به نظرم خیلی کوچک آمد اما آنچه موجب کمال مسرت من گردید این بود که آب به مقداری که می‌توانستم وضو بسازم،‌ مهیا بود. پس از پنج ماه وضو ساختم،‌ نماز را ادا کردم و خوابیدم. کمی خوابیده بودم که با آواز سایر زندانیان از خواب بیدار شدم. شب بر آنها طولانی شده بود و بیدار نشسته بودند. بعضی‌ها می‌گفتند که در اینجا آفتاب طلوع نمی‌کند و بعضی از طولانی بودن شب در حیرت بودند که هجده ساعت طول کشیده بود. من دوباره به خواب رفتم بحدی که به نماز تهجد هم بیدار نشدم. تا نماز صبح به خواب سنگین فرورفته بودم. نه سر و صدای سربازان مرا بیدار کرد و نه تغییر جای خواب بر من اثر داشت.

بعد از ادای نماز صبح با دوستان از ماجرای سفر سخن گفتم. خوشبختانه در اینجا سخن گفتن آزاد بود و رویه سربازان در مقایسه با بگرام و قندهار خوب بود. در اینجا زندانیان کمی آزادی بیشتر داشتند اما فقط در محوطه قفس.

قفس‌ها در کنار هم قرار داشتند که شش فوت طول و چهارونیم فوت عرض داشت. کمود و یک نل کوچک آب در داخل قفس وجود داشت و این قفس محل صرف غذا، خواب،‌ نماز و قضای حاجت ما بود. هر قفس را یک جالی آهنی از قفس دیگر جدا می‌کرد که در هنگام قضای حاجت مشکل داشتیم و با پتو خود را می‌پوشانیدیم.

در این پرواز با من هفت افغان همراه بودند و دیگران برادران عرب بودند. افغان‌ها عبارت بودند از خیرالله خیرخواه، حاجی ولی محمد صراف، مولوی عبدالرحیم مسلم دوست، بدرالزمان،‌ و خیرالله از ولسوالی سنگین. نام‌های دو برادر دیگر را به خاطر ندارم.

بعضی از دوستان اقامت در اینجا را موقت می‌دانستند و بعضی از برادران عرب باور نداشتند که اینجا گوانتانامو باشد. آنها می‌گفتند که اینجا جزیره‌ای درمیان خلیج فارس است و استدلال می‌کردند که هوای آن کاملا شبیه به آنجاست.

در قفس‌ها جهت قبله با علامت نشان داده شده بود اما برادران عرب کاملا خلاف آن علامت نماز ادا می‌کردند. خالد ظهرانی همسایه‌ من از آن جمله برادران بود که من و او هنگام ادای نماز پشت به همدیگر نماز ادا می‌کردیم. من رو به شرق نماز می‌خواندم و او رو به مغرب. برادران عرب به هر قول و عمل امریکائی‌ها شک می‌کردند و آنرا دروغ می‌دانستند و برعکس آن عمل می‌کردند. ظهرانی تا مدت‌ها به همین شکل نماز خواند تا اینکه باور کرد که به گوانتانامو آمده است و بعد در جهتی که من می‌ایستادم، نماز می‌خواند.

آنها بر بسیاری از سربازان گمان عرب داشتند و به این باور بودند که آنها با ما به این دلیل عربی صحبت نمی‌کنند تا جاسوسی ما را بکنند. تا مدت طولانی در جلوی سربازان در سخن گفتن محتاط بودند. البته گاهی از زبان سربازان هم کلمات عربی شنیده می‌شد مثلا به زبان عربی «كیف حالك» می‌گفتند که شک را بر آنان بیشتر می‌ساخت.

*************