مصائب صحابه رضي الله عنهم

فهرست کتاب

مظلومیت حضرت رحمة للعالمینص

مظلومیت حضرت رحمة للعالمینص

امام ابن اسحاق (مورخ) می‌گوید: چون عداوت و مخالفت در دل‌های مردم قریش نسبت به رسول اکرمصو یارانش به اوج خود رسید، او با شان خود را برای مخالفت آن حضرت÷برانگیختند.

«فكذبوه وأذوه ورموه بالشعر والسحر والكهانة والجنون» [۸]«پس آن‌ها آن حضرت را تکذیب کرده و آزار رساندند و حضرتش را به شاعری، ساحری، و کهانت و جنون متهم کردند».

در قبال دعوت توحید اسلام مشرکان مکه مستقل و مصمم شده بر رسول اکرمصظلم و ستم و جور و بیدادگری را به انتهاء رسانیدند.

(۲) در کتاب سیرت النبی آمده است که «آن‌ها بر سر راه آن حضرتصخار می‌گسترانیدند در مواقع ادای نماز استهزاء می‌کردند، در حال سجده بر گردن مبارکه شکمبۀ شتر آورده می‌گذاشتند، چادر در گردن آن حضرت انداخته، به قدری محکم ‌کشیده و می‌فشردند که در گردن مبارک اثر زخم ظاهر می‌شد، و وقتی که بیرون می‌رفت بچه‌های شرور گرد آمده، پشت سر آن حضرت به راه می‌افتادند» [۹].

وقتی که در نماز جماعت قرآن را به آواز بلند تلاوت می‌فرمود، آنگاه قرآن وآورنده‌اش رسول خداصونازل‌کنندۀ آن خداوند ذوالجلال را دشنام می‌دادند [۱۰].

در زیر به تفصیل مختصری از این اجمال می‌پردازیم:

(۳) امام بخاری/در کتاب خود دربارۀ ذکر مظالم مشرکان مکه در حق رسول اکرمصو یارانش، باب جداگانه و عنوان مستقلی آورده است، آنجا از حضرت عبدالله بن مسعود روایت می‌کند که رسول اکرمصروزی در سجده بود، گروهی از مردم قریش در اطرافش جمع بودند، عقبه بن ابی معیط، شکمبه‌ی شتری را پر از غلاظت و نجاست آورده بر روی کمر آن حضرتصانداخت: آن حضرت از سجده سر برنداشت، حضرت فاطمه زهرالتشریف آورده آن را از روی پشت آن حضرت دور کرد و در حق عقبه دعاء بد کرد، آن حضرت نماز را تمام کرده در حق رؤسای قریش، ابوجهل، عقبه، شیبه، امیه بن خلف و غیره به بارگاه الهی دعا فرمودند، چنان چه من به چشم خود دیدم که آن‌ها در روز بدر کشته شدند و در چاه مخروبه‌ای انداخته شدند، جز، امیه، زیرا اجزأ بدن او (در اثر پوسیدن) از هم جدا شده بودند و به همین سبب نتوانستند او را در چاه بیندازند [۱۱].

امام ابن کثیر/همین روایت را از امام احمد/نقل کرده، چنین می‌نویسد:

«بخاری» این واقعه را در صحیح خود در مواضع متعددی، و همچنین مسلم نیز روایت کرده است و در بعضی الفاظ صحیح بخاری چنین آمده است که چون قریش این کار را کردند تا اندازه‌ای به خنده درآمده که از فرط آن بر یکدیگر می‌افتادند– لعنهم الله–و در همین روایت موجود است که چون حضرت فاطمهلآن شکمبه را از پشت آن حضرت برداشت به کفار بد و بیراه گفت (آنان را ملامت کرد، مترجم) و آن حضرت وقتی که نماز را تمام کرد دست برداشته بر آنان دعا بد کرد، وقتی که آن‌ها این امر را دیدند خنده‌شان قطع شد و از دعای بد آن حضرت ترسیدند [۱۲].

علامه شبلی نعمانی/همین روایت را به حوالۀ باب الطهاره، باب الجزیه، باب الجهاد صحیح بخاری و از صحیح مسلم و زرقانی: جلد اول، ص ۲۹۴ نقل کرده است [۱۳].

(۴) از حضرت عروه بن زبیرب مروی است که من روزی به عبدالله بن عمرو بن العاصس گفتم: شدیدترین ظلمی را که مشرکان بر رسول خداصکرده‌اند برای من بیان کن، وی گفت: روزی رسول اکرمصدر حرم کعبه نماز ادا می‌کرد، عقبه بن ابی معیط آمد و چادر خود را در گردن مبارک پیامبر گرامیصانداخته با نهایت شدت آن حضرت را خفه ساخت حضرت ابوبکرس رسید و شانه‌هایش را گرفته از آن حضرت دفع نمود، و گفت:

«أَتَقْتُلُونَ رَجُلا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ»«آیا مردی را که می‌گوید پروردگار من الله است می‌کشید؟».

امام بخاری می‌گوید: محمد بن اسحاق/نیز این روایت را از حضرت عروهس نقل کرده است، و حضرت عروهس می‌گوید که من از عبدالله بن عمرو بن العاصس پرسیدم، و در روایت عبده و محمد بن عمرو به جای عبدالله بن عمرو لفظ حضرت عمرو بن العاصشموجود است [۱۴].

(۵) امام ابن کثیر/این حدیث را از امام بخاری نقل کرده می‌نویسد که امام بخاری این حدیث را در صحیح خود در چندین مواضع ذکر کرده است، و در بعضی روایات به نام حضرت عبدالله بن عمرو بن العاصبتصریح کرده است [۱۵].

و بیهقی نیز آن را از حضرت عروهس روایت کرده است که «من از عبدالله بن عمرو بن العاصبپرسیدم، او گفت: روزی اشراف قریش در حرم کعبه گرد آمدند، پیامبر خداصتشریف آورد، حجر اسود را بوسه داد، و سپس به دور خانۀ خدا طواف نمود، اشراف قریش با سخنان خود به آن حضرت طعنه می‌زدند، در موقع طواف دوم و سوم نیز همچنین طعنه می‌زدند، بر چهرۀ انور آن حضرتصآثار ناخوشی و ناگواری ظاهر گشت.

روز دوم به همین منوال رؤسا قریش گرد آمدند، چون رسول اللهصآوردند «فَوَثَبُوا إِلَيْهِ وَثْبَةَ رَجُلٍ وَاحِدٍ فَأَحَاطُوا بِهِ»پس همگی به سوی آن حضرت یکدفعه پریده، آن حضرتصرا احاطه کردند، من یکی از آنان را دیدم که چادر خود را در گردن آن حضرت انداخت و آن را پیچ داده با زور کشید، ابوبکر صدیقس خود را در وسط انداخت و به گریه درآمده، گفت: وای بر شما! «أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ».

در آن وقت آنان از اطراف آن حضرت دور شدند – این بزرگترین ظلم قریش بود – من گاهی ندیده بودم که آنان پیش از آن روز اینگونه تشددی کرده باشند» [۱۶].

(۶) علامه حلبی روایت دیگری هم در این مورد نقل کرده است که در آخر آن موجود است [چون حضرت ابوبکر صدیق به آنان گفت: وای بر شما: «فَكفوْا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ -صلى الله عليه وسلم- وَأَقْبَلُوا عَلَى أَبِي بَكْرٍ يَضْرِبُونَه»].

آنگاه از اذیت پیامبرصدست برداشته، به جان ابوبکر صدیقس افتادند، و او را زدند.

(۷) امام ابن هشام/از امام ابن اسحاق/روایت عروه بن زبیرس از عبدالله بن عمروس را نقل کرده می‌نویسد که ابن اسحاق/می‌گوید: شخصی از خاندان حضرت ام کلثوم بنت ابی بکرببرای من حدیث بیان کرد که حضرت ام کلثوم گفت: «لَقَدْ رَجَعَ أَبُو بَكْرٍ يَوْمَئِذٍ وَقَدْ صَدَعُوا فَرْقَ رَأْسِهِ»بالتحقیق آن روز ابوبکرس در حالی به خانه آمد که مشرکین فرق (میانه) سرش را شکافته بودند.

(۸) امام ابن هشام/می‌نویسد: «بعضی از اهل علم مرا خبر دادند که سخت‌ترین اذیت و آزاری که به رسول خداصاز ناحیۀ قریش رسید، این بود که روزی آن حضرتصاز خانه بیروت رفت» [۱۷].

آنگاه هرکسی که به آن حضرتصروبرو می‌شد اعم از آزاد و غیر آن، او را تکذیب می‌کرد و آن حضرتصرا اذیت می‌رسانید.

آن حضرت به خانه آمد و از شدت آزاری که به وی رسیده بود چادر پوشید، آنگاه خداوند متعال این آیه را نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ ٢[المدثر: ۱-۲]. «ای جامه برخود پیچیده‌ بلند شو و مردم را (از عذاب خدا) بترسان».

(۹) امام ابن کثیر/می‌نویسد: وقتی که رسول خداصبه تبلیغ پرداخت و هر آزاد و غلام، قوی و ضعیف، و غنی و فقیر را به اسلام دعوت فرمود، اقویا و زورگویان قریش با زبان و عمل به اذیت وآزار آن حضرتصو اتباع ضعیف و ناتوانش پرداختند.

«وكان من أشد الناس عليه عمه أبو لهب، وامرأته أم جميل»«و از سخت‌ترین مردم برآن حضرتصعمویش ابولهب و همسرش (ابولهب) ام جمیل بودند».

امام احمد/از حضرت ربیعه روایت می‌کند که من شخصاً در عهد جاهلیت دیدم رسول اکرمصدر بازار ذوالمجاز می‌گفت: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ قُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ تُفْلِحُوا»«ای مردم بگوئید جز خداوند یکتا معبودی نیست، رستگاری می‌یابید».

مردم به گرداگرد آن حضرتصاجتماع کرده بودند، و پشت سر آن حضرت یکمردی احول دارای چهرۀ روشنی بود هرکجا که آن حضرت می‌رفت او نیز دنبال می‌کرد و می‌گفت: «إنه صابئي كذاب»(معاذ الله) این آدم بی‌دین و دروغگوئی است، من از مردم پرسیدم که این مرد کیست، به من گفتند: عموی پیامبرصابولهب است، بیهقی نیز همینطور روایت کرده است و در روایت دیگری از بیهقی چنین آمده است که حضرت ربیعه دیلمیس می‌گوید: من رسول اللهصرا دیدم و در ذوالمجاز که به اقامتگاه‌های مردم رفته و آن‌ها را به سوی خدا دعوت می‌کرد و به دنبال آن حضرتصمردی احول که رخسارهایش بمانند آتش روشن بود راه می‌رفت و می‌گفت: ای مردم مواظب باشید که این شخص شما را از دین آبا و اجدادتان برنگرداند، من پرسیدم این مرد کیست؟ گفتند: این ابولهب است [۱۸].

سپس بیهقی از مردی از بنی کنانه روایت کرده است – او می‌گوید: من پیامبر اکرمصرا در بازار ذوالمجاز دیدم، می‌گفت: ای مردم بگوئید: لا اله الا الله کامیاب خواهید شد، ابوجهل پشت سر آن حضرتصراه می‌رفت و خاک بر آن حضرت می‌ریخت و می‌گفت: ای مردم آگاه باشید که این مرد شما را در مورد دین‌تان نفریبد این می‌خواهد که شما پرستش لات و عزی را رها کنید.

امام ابن کثیر/می‌فرماید: در این نام ابوجهل آمده است، ولی ظاهر است که آن ابولهب بود، در موضع دیگری علامه ابن کثیر/این روایت را نقل کرده می‌نویسد که نام ابوجهل در این روایت وَهمِ راوی است، نیز احتمال دارد که در یکدفعه ابوجهل بوده باشد و در دفعه دیگری ابولهب، و این هردو در پی آزار آن حضرتصبودند [۱۹].

علامه شبلی نعمانی/این روایت را به نقل از مسند امام احمد ج ۴، ص ۶۳، ذکر کرده است [۲۰].

(۱۰) حافظ ابونعیم/از حضرت عباس نقل کرده است که رسول اکرمصبه نزد قبیله کنده رفت و بعد از آن نزد قبیله بکر بن وائل که از یمن آمده بودند تشریف برد و آن‌ها را به اسلام دعوت کرد:

«وكان عمه أبو لهب يتبعه، فيقول للناس لا تقبلوا قوله».

و عمویش ابولهب او را دنبال می‌کرد و به مردم می‌گفت که گفتۀ آن حضرت را قبول نکنند.

وقتی که آن حضرتصقبیلۀ کنده و بکربن وائل را به اسلام دعوت کرده مراجعت فرمود، ابولهب به آنجا رسید؛ آن‌ها از وی پرسیدند که آیا این مرد را می‌شناسی؟

«قال نعم هذا من الذروة منا إلا لا ترفعوا بقوله رأساً فإنه مجنون يهذي من أم رأسه» [۲۱].

گفت: آری، این در میان ما پایه بلندی (به لحاظ نسب) دارد، اما مواظب باشید به حرفش گوش ندهید، زیرا او دیوانه‌ای است که از سرش هذیان برمی‌آید (العیاذ بالله).

(۱۱) علامه ابن هشام نیز (در کتاب خود برای ذکر این موارد – مترجم) همانند امام بخاری باب مستقلی عنوان کرده است حتی این عبارت «ذكر ما لقي رسول الله صلى الله عليه وسلم من قومه من الأذى» [۲۲]در آن می‌نویسد که

«همسر عموی آن حضرت ابولهب را که ام جمیل بود خداوند متعال بدان جهت حماله الحطب نام نهاد که وی (هیزم) خاردار می‌آورد و بر سر راه رسول اللهصمی‌انداخت [۲۳].

(۱۲) ابن اسحاق/می‌گویند: وقتی که ام جمیل حمالة الحطب آنچه را که در قرآن مجید در حق وی و شوهرش (از مذمت و تهدید در سورۀ لهب – مترجم) نازل شد، شنید، به خدمت رسول خداصرسید، در آن موقع آن حضرت در مسجد الحرام تشریف داشت و حضرت ابوبکر صدیقس هم با آن حضرت بود، ام جمیل سنگی در دست داشت، وقتی که به نزدیک آن بزرگواران رسید، خداوند بینائی چشمش را از این که پیامبر گرامیصرا ببیند سلب فرمود و وی نتوانست جز حضرت ابوبکرس کسی را ببیند، گفت: ای ابوبکر این دوستت کجا است؟ به من اطلاع رسیده است که او مرا هجو (مذمت) می‌کند، قسم به خدا اگر من وی را می‌دیدم این سنگ را (معاذ الله) به دهانش می‌زدم، قسم به خدا شاعره‌ام و سپس گفت:

«مُذَمّمًا عَصَيْنَا وَأَمْرَهُ أَبَيْنَا وَدِينَهُ قَلَيْنَا»- ما (معاذ الله) مذمم را نافرمانی کردیم، حکمش را انکار کردیم، و با دینش بغض و کینه می‌ورزیدیم. این جمله‌ها را گفت و رفت.

حضرت ابوبکرس پرسید: یا رسول الله! آیا او تو را دید؟ آن حضرتصفرمود: او مرا ندید. خداوند بصارتش را از دیدن من سلب فرمود.

و ابن اسحاق می‌گوید که «قریش رسول اکرمصرا (العیاذ بالله) مذمم نام بسته بودند، سپس آن‌ها (با همین نام موسوم کرده – مترجم) آن حضرت را دشنام می‌دادند، آن حضرتصمی‌فرمود که آیا شما از این تعجب نمی‌کنید که خداوند متعال اذیت قریش را از من برگردانده است آن‌ها مذمم را دشنام می‌دهند و هجو می‌کنند و من محمدم [۲۴]ص».

(۱۳) ابن سعد از حضرت عایشه صدیقهلروایت می‌کند که «رسول اکرم جفرمود: من در میان دو همسایۀ بد ابولهب و عقبه ابن ابی معیط زندگی می‌کردم، این هردو شکمبه‌ای پر از نجاست و اشیا آزاردهندۀ دیگر را آورده بر دروازۀ خانه من می‌انداختند» وقتی که آن حضرت جاز خانه بیرون می‌آمد، می‌گفت ای بنی عبد مناف: این چه نوع همسایگی است، و سپس آن حضرت شکمبه و غیره را از سر راه خود دور می‌کرد [۲۵].

(۱۴) علامه ابن اسحاق می‌گوید که ابولهب، حکم بن ابی العاص، عقبه ابن ابی معیط، عدی بن الحمراء ثقفی و ابن الأصداء هذلی همسایگان رسول اللهصبودند، و به آن حضرتصدر داخل خانه‌اش اذیت و آزار می‌رسانیدند، از میان آن‌ها به جز حکم بن العاص هیچ کسی دیگر مسلمان نشد، از میان آن‌ها یکی در حین نماز، رحم (زهدان) بز را آورده برآن حضرت می‌انداخت و دیگری در حین پختن غذا غلاظت گوسفندان می‌آورد و بر روی دیگ آن حضرت می‌پاشید، حتی که آن حضرتصآن را با سنگ می‌پوشانید، هرگاه چنین اشیا را بر دروازۀ آن حضرتصمی‌ریختند، آن حضرت با چوب آن‌ها را برمی‌داشت و دم در ایستاده می‌گفت: ای بنو عبد مناف، این چه نوع همسایگی است، و سپس آن را به گوشه‌ای می‌انداخت [۲۶].

(۱۵) بیهقی/از حضرت زبیر و حضرت عایشهبروایت کرده است که «تا ابوطالب زنده بود مردم قریش وحشت داشتند، ولی بعد از مردن ابوطالب سختی‌ها و مصائب بر رسول خداصاز حد گذشت»، بیهقی از حضرت عبدالله بن جعفرس روایت کرده است که چون ابوطالب مرد، یکی از اوباشان قریش روبروی آن حضرتصآمده، برآن حضرت خاک ریخت آن حضرت به خانه برگشت، یکی از دختران آن حضرتصدر حالی که گریه می‌کرد خاک را از چهرۀ مبارک پاک می‌کرد، آن حضرت فرمود: ای دختر من! گریه نکن، خداوند نگهبان پدر تو است».

زیاد بکائی، هم این روایت را (به طریق ارسال) از محمد بن اسحاق روایت کرده است [۲۷].

(۱۶) علامه شبلی نعمانی می‌نویسد: «آن حضرتصدر حرم کعبه توحید را اعلان فرمود، این امر به نظر کفار بزرگترین توهین حرم بود به همین سبب ناگهان هنگامه‌ای به پا خاست، و مردم از هرسو بر آن حضرت حمله آوردند.

ربیب (نمک پروده) آن حضرتص، حضرت حارثس بن ابی هاله (که مادرش حضرت خدیجه الکبری)لزوجۀ رسول خداصاست – مترجم) در خانه بود، از ماجرا اطلاع یافت، برای نجات آن حضرتصشتافت؛ ولی چون وی رسید از هر طرف، شمشیرها به وی رو به رو گردید و به درجۀ رفیع شهادت نائل شد، این اولین خونی بود که به خاطر اسلام ریخته شد و از آن زمین رنگین شد [۲۸].

(۱۷) گندیده دهنی ابوجهل، و مسلمان‌شدن حضرت حمزهس از ابن اسحاق مروی است که «ابوجهل نزدیک کوه صفا با آن حضرت روبرو شد، آن حضرت را اذیت و تکلیف داد، و فحشگوئی و هتاکی نمود، و در دین آن حضرتصعیب‌جویی کرد، رسول خداصکاملاً سکوت فرمود و به خانه تشریف برد کنیز عبدالله بن جدعان تمام جریان را در مسکن خود از دور می‌دید؛ وقتی که حضرت حمزهس در حالی که تیر کمان بر دوش داشت از شکار رسید، وی گفت: ای ابوعماره! (کنیت حضرت حمزهس است) ای کاش آنچه چند لحظه قبل از ناحیۀ ابوجهل بر برادرزاده‌ات محمدصرخ داد تو می‌دیدی، ابوجهل وی را در این جا دید که نشسته است، اذیت کرد و دشنام داد و کلمات بسیار بدی گفت، محمدصبه آن (خبیث) اصلاً جوابی نداد – حضرت حمزهس چون این را شنید، شدیداً خشمگین شد و با سرعت در تلاش ابوجهل به راه افتاد، و در میان راه نزد هیچکس توقف نکرد، و داخل مسجد الحرام شد، ابوجهل را دید که آن جا در میان افراد قبیلۀ خود نشسته است، نزدیک وی رفته بر بالای سرش ایستاد - «رفع القوس فضربه بها فشجه شجة منكرة»- تیر کمان خود را بلند کرده توی سرش چنان زد که سرش را به بدترین نحوی شکافت، و سپس فرمود تو به آن حضرتصدشنام می‌دهی، در حالی که من نیز بر دین وی هستم و آنچه وی می‌گوید، من هم می‌گویم، اگر تو قدرتی داری با من مقابله کن، چند نفر از بنو مخزوم به پا خاستند تا ابوجهل را یاری کنند، اما خود ابوجهل آن‌ها را منع کرده، گفت به ابوعماره چیزی نگوئید والله من برادرزاده‌اش را فحش‌های بسیار رکیکی گفته‌ام، چون حضرت حمزهس مسلمان شد، قریش فهمید که دیگر کسی قدرت آن را ندارد که به جانب پیامبرصتعرض نماید، زیرا حمزهس آن حضرتصرا حفاظت و حمایت خواهد کرد، لذا دست خود را باز داشتند» [۲۹].

ابن اسحاقس می‌گوید که سپس حضرت حمزهس به خانۀ خود بازگشت، آنگاه شیطان در دلش وسوسه کرد که تو سردار قریشی و متبع این مرد بی‌دین (العیاذ بالله رسول اکرمص) شده‌ای و دین نیاکان خود را رها کرده‌ای، از این کار مردن خوش‌تر است، در آن وقت حضرت حمزهس پیش خود فکر کرد و گفت: پروردگارا! اگر در این کار هدایت و خیر موجود است در دل من تصدیقش را بیند از والا برای من راه نجاتی از آن پیدا کن، آن شب را حضرت حمزهس با وسوسه شیطان بسر برد، چون صبح شد به خدمت رسول اللهصرسیده، گفت: ای برادرزاده! من در کاری چنان خطیر افتاده‌ام که هیچ راه حلی ندارد، و من نمی‌دانم که موقف من بر هدایت مبنی است یا بر گمراهی شدید، ای برادرزاده تمنای من این است که با من چیزی گفتگو بفرمائید، چنان‌که رسول اکرمصسوی وی متوجه شد و وی را وعظ و تذکیر فرمود، و او را ترسانید و خوشخبری داد، پس مطابق از ارشادات رسول اکرمصخداوند متعال ایمان را در قلب حضرت حمزه داخل فرمود، او گفت:

«من صادقانه گواهی می‌دهم که تو راستگویی، ای برادرزاده‌ام، دین خود را اعلان کن»، پس به وسیله حضرت حمزهس خداوند متعال دین خود را عزت و غلبه عطا فرمود.

و به همین نحو بیهقی با سند خود روایت کرده است [۳۰].

«علاوه از امام ابن اسحاق، کسی دیگر در واقعۀ اسلام حضرت حمزهس این مطلب را اضافه کرده است که حضرت حمزهس فرموده: من در آن موقع خشمگین به ابوجهل گفتم که من بر دین رسول اللهصهستم، ولی بعداً از ترک دین قوم و آبا خود شدیداً نادم و پشیمان شدم، شب را با شک و تردید گذراندم و خواب نرفتم، سپس به کعبه رفتم، و «تضرعتُ إلى الله سبحانه أن يشرح صدري ويذهب عني الريب»با تضرع و زاری دعا کردم که سینه‌ام را برای حق باز نماید و از شک و تردد نجاتم بخشد.

هنوز دعا من تمام نشده بود که از باطل نجات یافته و قلبم از ایمان و یقین مملو گشت، صبحگاه به خدمت رسول اکرمصحاضر شده آن حضرت را از کلیۀ جریانات باخبر کردم، آن حضرتصبرای ثبات و استقامات من دعا فرمود» [۳۱].

علامه شبلی نعمانی این واقعۀ تردد، و فکر و تدبر، و در نتیجه تصمیم‌گیری قاطع برای قبول دین حق را از «روض الانف» نقل کرده است» [۳۲].

(۱۸) از حضرت عبدالله بن عباسبمروی است که روزی ابوجهل گفت: «من با خداوند عهد کرده‌ام که فردا سنگی برداشته می‌نشینم، چون محمد در نماز می‌رود با این سنگ سرش را خرد کنم بعد از آن بنوعبد مناف هرکاری که از دست‌شان برمی‌آید بکنند» صبح بعد ابوجهل لعین بر حسب گفته‌اش سنگی گرفته به انتظار رسول خداصنشست آن حضرت طبق معمول تشریف آورده در حرم به نماز مشغول شد – مردان قریش در مجالس خود به انتظار تماشا نشسته بودند، چون آن حضرتصبه سجده رفت، ابوجهل سنگ را برداشته به سوی آن حضرتصروان شد چون نزدیک آن حضرت رسید هیبت زده و مرعوب شده بازگشت رنگش پریده بود و هردو دستش خشک شد و سنگ از دستش به زمین افتاد، چند نفر از مردان قریش به سویش آمدند و از وی پرسیدند که ای ابوالحکم شما را چه شد؟ گفت:

«وقتی که من نزدیک وی رفتم، شتری به طرف من حمله‌ور شد، به خدا سوگند! من هرگز حیوانی چنین چاق و دارای گردنی چنین بلند، با دندان‌های بزرگ ندیده‌ام او می‌خواست مرا بخورد» و بیهقی از حضرت عباسس روایت کرده است که روزی من در مسجد الحرام بودم ابوجهل لعین آمد و گفت: من با خدا عهد کرده‌ام که اگر محمدصرا در سجده ببینم گردنش را پایمال خواهم نمود، آن حضرت در مسجد آمد و مشغول ادای نماز شد شخصی به وی گفت: ای ابوجهل این محمد است(ص) ابوجهل به وی گفت: آیا آنچه را که من می‌بینم نمی‌بینی؟ به خدا سوگند! جلو روی من دیواری به بلندی آسمان حایل شده است.

و امام احمد از حضرت ابن عباسس روایت کرده است که ابوجهل گفت: اگر من محمد را در حال ادای نماز در کعبه ببینم گردنش را پایمال خواهم کرد، این مطلب به اطلاع آن حضرت رسید، فرمود: اگر او چنین کاری بکند، آنگاه ملائکه او را ظاهراً عذاب خواهند داد [۳۳]. امام ابن هشام نیز روایت حضرت عبدالله ابن عباسس را (که قبلاً ذکر شد) نقل کرده است [۳۴].

و بر حاشیه‌اش موجود است که این حدیث را نسائی با سند خود از حضرت ابوهریرهس روایت کرده است، در آن موجود است که مشرکان گفتند: ای ابوجهل شما را چه شد؟ ابوجهل گفت: میان من و او خندقی از آتش حائل و بیمی و خوفی مسلط شد و فقط پرو بازو به نظر می‌آید، رسول خداصفرمود: «اگر او به من نزدیک می‌شد فرشتگان هر عضوی از اعضاء بدنش را می‌ربودند» (الروض) [۳۵].

(۱۹) حاکم از حضرت انس روایت کرده است که یک بار کافران رسول خداصرا چنان زدند که آن حضرت بیهوش د. «لَقَدْ ضَرَبُوا رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم حَتَّى غُشِيَ عَلَيْهِ» [۳۶]. در روایت بزاز آمده است که حضرت ابوبکرس آن حضرتصرا نجات داد، آنگاه آن‌ها آن حضرتصرا رها کرده همگی بر سر حضرت ابوبکر ریختند [۳۷].

(۲۰) «سنگباران رحمت عالمیانصدر طائف»

الف- علامه ابن سعد/روایت می‌کند که وقتی که ابوطالب وفات کرد آنگاه قریش بر رسول خداصبیشتر جرات پیدا کردند و نسبت به او سختی و ظلم به خرج دادند.

«فخرج إلى الطائف ومعه زيد بن حارثه»آن حضرتصبه همراهی حضرت زید بن حارثهس به سوی طائف بیرون رفت.

این جریان مربوط به آخر شوال سال دهم از بعثت نبوی است، آن حضرت ۱۰ روز در طائف قیام فرمود، و در آن جا با یکایک سرداران ملاقات کرد و تبلیغ فرمود، اما هیچ احدی دعوت حق را نپذیرفت و همگی گفتند:

«يا محمد أخرج من بلدنا»«ای محمدصاز شهر ما بیرون شو» (و بر این مقدار آن ملعونان اکتفا نکردند، بلکه) بدپیشگان طائف را علیه آن حضرت شوراندند، «فجعلوا يرمونه بالحجارة حتى أن رجلي رسول الله صلى الله عليه وسلم لتدميان، وزيد بن حارثه يقيه بنفسه حتى لقد شج في رأسه شجاج»«رگبار سنگ را بر حضرت رحمت عالمصآغاز کردند تا قدم‌های مبارک آن حضرتصخون‌آلود گردیدند و حضرت زید بن حارثه خود را سپر قرار داده بود، تا این که چندین جای سرش زخمی شد».

الله اکبر: هیچ می‌دانید که بر چه شخصیت عظیمی رگبار سنگ می‌بارید؟

بر شخصیت مقدسی که ابر رحمت قرار گرفته فرستاده شد، و به حق رحمت عالمیانصبود که باران رحمتش شامل دوست و دشمن بود و همه را از دریای بیکرانش مستفیض و سیراب گردانید.

ب- علامه شبلی نعمانی می‌نویسد:

«اوباشان شهر (طائف) از هر طرفت ریختند، و پای‌های مبارک آن حضرت را تا حدی با سنگ زدند که کفش‌های آن حضرت پر از خون شدند، وقتی که در اثر زخم‌های از پای درآمد بازوهای حضرتش را گرفته بلند می‌کردند و چون آن حضرتصبه راه می‌افتاد دوباره کتک زده و دشنام می‌دادند و کف زنان به دنبال آن حضرت براه می‌افتادند».

تمام این تفاصیل در مواهب لدنیه به حواله موسی بن عقبه و در تاریخ طبری و ابن هشام موجود است [۳۸].

در دلائل النبوة ابونعیم و البدایة والنهایة نیز این روایات موجود است [۳۹].

[۸] سیرت ابن هشام، ص ۳۰۸، ج ۱. [۹] مسند امام احمد، ص ۳۰۲، ج ۱ – ۲. صحیح بخاری، ص ۷۸۶ سیرت النبی، ص ۲۵۵، ج ۱. [۱۰] صحیح بخاری. [۱۱] صحیح بخاری، باب ما لقی النبی صلی الله علیه واصحابه من المشرکین بمکه. [۱۲] البدایة و النهایة، ص ۴۴، ج ۳. [۱۳] سیرت النبی، ص ۲۵۵، ج ۱. [۱۴] صحیح بخاری، باب مالقی النبی ص. [۱۵] البدایة والنهایة، ص ۴۶، ج ۴. [۱۶] البدایة والنهایة، ص ۴۶، ج ۲. سیرت ابن هشام، ص ۳۳۰، ج ۱. سیرت حلبیه، ص ۳۰۹ – ج ۲۰۱ – سیرت حلبیه، ص ۳۳۰، ج ۱ – ۳ – سیرت ابن هشام، ص ۳۹۰، ج ۱. [۱۷] سیرت ابن هشام، ص ۳۱، ج ۱. [۱۸] این روایت را ابونعیم نیز در دلایل ذکر کرده است. البدایة والنهایة، ج ۳، ص ۱۳۹. [۱۹] البدایة والنهایة، ص ۴۱، ج ۳. [۲۰] سیرت النبی، ص ۲۵۶، ج ۱. [۲۱] سیرت النبی، ص ۲۵۶، ج ۱. [۲۲] البدایة والنهایة، ص ۱۴۱، ج ۳. [۲۳] سیرت ابن هشام، ص ۳۸، ج ۱. [۲۴] ابن هشام، ص ۳۸۱، ج ۱. [۲۵] طبقات، ص ۲۰۱، ج۱. [۲۶] البدایة والنهایة، ص ۱۳۴، ج ۳. [۲۷] البدایة والنهایة، ص ۱۳۴، ج ۳. [۲۸] سیرت النبی، ص ۲۱۱ – ج ۱ بحواله اصابه. [۲۹] سیرت ابن هشام، ص ۳۱۱، ج ۱. و البدایة والنهایة، ص ۳۳، ج ۳. و طبرانی حیات الصحابه، ص ۲۸۵، ج ۲. [۳۰] البدایة والنهایة، ص ۳۳ – ج ۳. [۳۱] حاشیه سیرت ابن هشام، ج ۱. [۳۲] سیرت النبی، ص ۲۲۴، ج ۱. [۳۳] البدایة والنهایة، ص ۴۳ ج ۳. [۳۴] سیرت ابن هشام، ص ۳۲۰ ج ۱. [۳۵] ایضاً [۳۶] إزالة الخفا، مقصد اول، فصل سوم، تفسیر آیات خلافه. [۳۷] حیات الصحابه، ص ۲۸۳، جلد ۲. [۳۸] سیرت النبی، ص ۲۳۳، ج ۱. [۳۹] حیات الصحابه، ص ۲۸۹، ج ۲.