۱۹- حضرت عمرس:
هنگامی که حضرت عمرس مسلمان شد مشرکان مکه از او هم صرف نظر نکردند و با آن همه عظمت بیمثال و جلال و هیبت و وجاهتی که دارا بود از جفا پیشگی و ستمکاری آن کفار ستمکار و جفاپیشه نجات نیافت.
(الف) در صحیح بخاری موجود است که ابوعمرو عاص بن وائل در عهد جاهلیت حلیف حضرت عمرس بود، روزی باهم ملاقات کردند و پس از احوالپرسی حضرت عمرس به وی گفت:
«زَعَمَ قَوْمُكَ أَنَّهُمْ سَيَقْتُلُونَنِي إِنْ أَسْلَمْتُ».
چون من مسلمان شدهام قوم تو ارادۀ کشتن مرا دارد، عاص حضرت عمرس را تسلی داد و از خانهاش بیرون رفت.
«فَلَقِيَ النَّاسَ قَدْ سَألَ بِهِمُ الْوَادِي فَقَالَ أَيْنَ تُرِيدُونَ فَقَالُوا نُرِيدُ هَذَا ابْنَ الْخَطَّابِ الَّذِي صَبَا» [۱۳۷].
مردم را دید که با چنان کثرت و انبوه جمع شدهاند که در وادی مکه مانند سیلاب روان هستند، عاص پرسید که کجا میروید؟ گفتند: برای نابودساختن این مرد، ابن الخطاب که بیدین شده است.
بالاخر به سبب منع و حائلشدن عاص بن وائل مردم برگشتند.
(ب) در روایت دیگری حضرت عبدالله بن عمربمیفرماید:
«لَمَّا أَسْلَمَ عُمَرُ اجْتَمَعَ النَّاسُ عِنْدَ دَارِهِ وَقَالُوا صَبَا عُمَرُ» [۱۳۸].
وقتی که حضرت عمرس مسلمان شد، مردم نزدیک منزلش گرد آمدند و گفتند: عمر بیدین شد.
(ج) امام ابن کثیر مینویسد که رسول اللهصبرای حضرت عمر بن الخطاب و ابوجهل بن هشام در روز چهارشنبه دعا فرمود، و حضرت عمرس در روز پنجشنبه مسلمان شد.
«فكبر رسول الله صلى الله عليه وسلم وأهل البيت تكبيرة سمعت بأعلا مكة ».
پس رسول اکرمصو کسانی که در خانۀ ارقم بودند تکبیر گفتند به نحوی که صدایشان در قسمت بالای مکه شنیده شد.
آنگاه حضرت عمرس گفت: یا رسول اللهصما دین خود را چرا پنهان کنیم، در حالی که ما برحق هستیم و مشرکان دین خود را ظاهر میکنند، در حالی که بر باطل هستند؟ آن حضرتصفرمود: «يا عمر إنا قليل قد رأيت ما لقينا»ای عمر ما تعداد اندکی هستیم و آنچه از مشرکان بر ما رسیده است بر تو پوشیده نیست و از آن آگاه هستی.
حضرت عمر سگفت: قسم به ذات پروردگاری که تو را به حق مبعوث کرده است، من در هر مجلسی که قبلاً به حیثیت یک کافر شرکت داشتهام رفته ایمان خود را اعلان خواهم کرد، سپس از دار ارقم بیرون رفته گرد کعبه طواف کرد و بعد از آن نزد قریش رفت، ابوجهل گفت: فلان شخص گمان میکند که تو بیدین شدهای؟ حضرت عمر سگفت: «أشْهَدُ أنْ لا إلَهَ إلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيْكَ لَهُ، وأَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ».
«فوثب المشركون إليه، ووثب على عتبة فبرك عليه».
پس مشرکان بر وی شوریدند و او بر روی عتبه پرید و او را به زمین افکند و وی را زد انگشتان خود را در چشمهایش فرو برد.
«فجعل عتبة يصيح فتنحى الناس فقام عمر».
عتبه فریاد کشید مردم دور شدند، آنگاه حضرت عمرس بلند شد و ایستاد.
هیچکس نزدیک او نمیرفت، اگر کسی به او نزدیک میشد حضرت عمرس از میان آنها شریفترین فرد را میگرفت تا این که مردم عاجز شدند، وی در تمام مجالسی که قبلاً مینشست رفت و مسلمانی خود را اظهار و اعلام فرمود، و بر همۀ آنها غالب آمده به خدمت رسول اکرمصبازآمد و گفت:
«پدر و مادر من بر تو قربان باشند به خدا سوگند هیچ مجلسی که در حالت کفر در وی مینشستم باقی نماند که من در آن نرفته و بدون خوف و هراس ایمان خود را اعلان نکرده باشم».
«فخرج رسول الله صلى الله عليه وسلم وخرج عمر أمامه وحمزة بن عبد المطلب حتى طاف بالبيت وصلى الظهر مؤمنا، ثم أنصرف إلى دار الأرقم ومعه عمر» [۱۳۹].
لذا حضرت رسول خداصبیرون رفت و حضرت عمر و حضرت حمزه بن عبد المطلب پیشاپیش آن حضرت حرکت میکردند تا آن حضرت وارد حرم شد و به دور خانۀ خدا طواف کرد و با امنیت کامل نماز ظهر را ادا فرمود و سپس به خانۀ ارقم باز آمد و عمر با آن حضرت همراه بود.
(د) امام ابن هشام از ابن اسحاق نقل میکند که از حضرت عبدالله بن عمربمروی است: هنگامی که حضرت عمرسکنار دروازۀ کعبه اسلام خود را آشکار نمود، مشرکان در هر چهار طرف کعبه در مجالس خود حاضر بودند.
«وَثَارُوا إلَيْهِ فَمَا بَرِحَ يُقَاتِلُهُمْ وَيُقَاتِلُونَهُ حَتّى قَامَتْ الشّمْسُ عَلَى رُءُوسِهِمْ... فَوَاَللّهِ لَكَأَنّمَا كَانُوا ثَوْبًا كُشِطَ عَنْهُ» [۱۴۰].
همه بر وی شوریدند آنگاه بین او و مشرکان جنگ ادامه یافت تا آفتاب مشرف بر آنها گشته و بالا آمد، به خدا سوگند! گویی آنها از فرط و شدت آزار شکنجه لباسهایش را پاره کرده از بدن درآورده بودند.
[۱۳۷] صحیح بخاری، باب اسلام عمر ابن خطابس. [۱۳۸] ایضا. [۱۳۹] البدایة والنهایة، ص ۳۱، ج ۳. [۱۴۰] جمله لَكَأَنّمَا كَانُوا ثَوْبًا كُشِطَ عَنْهُرا مؤلف همینطور ترجمه کرده است، ولی به نظر اینجانب این معنی صحیح نیست، معنی صحیح این است: مهاجمان از دور حضرت عمر مانند پارچهای که از بدن درآورده شود دور شدند. (مترجم)