در طائف چه میگذرد؟
پیامبری که برای جهانیان رحمت و برکت است میخواهد تمامی سرزمینها را از این رحمت و لطف بهرهمند گرداند، به همین علّت سختی راه سفر طائف را به جان میخرد تا انسانهای غرق در معصیت و غفلت را بیدار کند و آنان را با معبود حقیقی آشنا گرداند؛ البته اگر خواهان باشند و بپذیرند!
بزرگترین پیامآور الهی همراه زید بن حارثهسدر جلسهای سه تن از سرداران قبیلهی «ثقیف» را ملاقات میکند؛ «عبدیالیل»، «مسعود» و «حبیب» فرزندان «عمرو بن عمیر ثقفی» بودند، که پیامبر جآنان را انسانهای آگاه و روشنفکری تصوّر میکرد!
رسول اکرم جبا استعانت از پروردگار و با نام او تعالی لب به سخن میگشاید و از عظمت، یگانگی و قدرت «اللهأ» سخن میگوید:
برادران! معبود حقیقی و حاجتروای واقعی و فریادرس مطلق، همان خداوندی است که آسمانها و زمین را آفریده، ماه و ستارگان را به وجود آورده است؛ همان پروردگار برای راهنمایی انسانها به سوی حقیقت، در هر عصری یکی از بندگانش را به عنوان پیامبر خویش برگزیده است و الان نیز مرا به عنوان پیامآورش برای جامعهی بشریت انتخاب نموده و مرا مأموریت داده تا انسانها را از گمراهی و تاریکی به سوی هدایت و نور ارشاد نمایم...
در این لحظه، آن جاهلان بدون تفکر و تعقّل شروع به سخن کردند، به این ترتیب:
اولی: اگر خدا تو را فرستاده باشد، پردهی کعبه را پاره میکند!
دومی: آیا خدا کسی دیگر را به جز تو نیافت که به عنوان پیامبر انتخاب کند؟!
سومی: به خدا سوگند پس از این مجلس، هرگز با تو سخن نخواهم گفت؛ چراکه اگر پیامبر خدا باشی خیلی بالاتر از آن هستی که با تو بنشینیم و سخنت را رد کنیم و اگر دروغگو هستی نیز شایسته نیست که با تو سخن بگوییم!
پیامبر جوقتی به جهالت این بیخردان پی برد، فرمود:
پس حداقل در مورد این جلسه با کسی صحبت نکنید!
چراکه پیامبر جفهمید وقتی سرداران این قوم تا این اندازه جاهلاند، از مردمان و زیردستانشان نمیتوان انتظاری داشت!
اما آنان نپذیرفتند و هنگام خروج پیامبر جدو صف طولانی تشکیل دادند که رسولالله جمجبور به گذشتن از میان آن دو صف بود، همانگونه که مرسوم است برای استقبال افراد صاحبنام دو طرف جاده را صف میکشند و خوش آمدگویی میکنند، این جاهلان دو صف از اراذل و اوباش و کودکان و... تشکیل داده که هر یک سنگ و چوب و اشغالی به دست داشتند و بدین شکل پیامبر عطوفت و مهربانی را بدرقه کردند!
رسول اکرم جاز آنجا میگذرد و هر یکی سنگی و ضربهای بر سر و صورت و پاهای ایشان میزند. گاهی از شدّت ضربات و درد بر زمین مینشیند، که باز هم آنان دستانش را گرفته و وادار به راه رفتن میکنند.
سر و صورت خونآلود و نعلین و پاها کاملاً غرق خون شدهاند، به هر ترتیبی خود را از دست آن جاهلان نجات داد و به باغی در آن نزدیکیها پناه برد.
این لحظهای است که تمام فرشتگان آسمان و تمام وجدانهای بیدار، فریاد میزنند و اشک حسرت بر آن مردم جاهل که با محبوب حجازی این طور برخورد کردند، باریدن میگیرد؛ فریاد فرشتهها در آسمان مانند رعد و برق پیچیدن گرفته که ای بیخردان! با محبوب زمین و زمان، با سرور هر دو جهان، چنین بیادبی؟!